یادداشت
گفتگو و گزارش

رنج گندم

رنج گندم
اردیبهشت ماه سال 64 در سه راه مرگ مورد اصابت تیر قرار گرفتم و پای راستم به شدت آسیب دید. مدتها در بیمارستان شهید بقایی بستری بودم. کمی که حالم بهتر شد مرخص شدم و به منطقه آمدم. شهرستان کهگیلویه یکی از جاهای امن کشور بود که هیچ چیزی نداشت تا مورد توجه عراقی ها قرار بگیرد ،گاهی محرومیت خودش نعمتی است. وقتی به شهر دهدشت رسیدم افرادی را دیدم که سراسیمه به اینطرف و آنطرف می رفتند. به اصطلاح آن موقع جنگ زده بودند و دنبال سرپناهی می چرخیدند. چون خانه پدری ام در روستا بود و درمانگاه وپزشک تا صد کیلومتری روستای ما وجود نداشت ، برادر بزرگم، مرا مجبور کرد، در شهر دهدشت در منزل یکی از بستگان دور رحل اقامت بیافکنم. همسایگان ، دوستان و حتی دانش آموزان به دیدارم می آمدند و از جبهه و بچه هایشان می پرسیدند.  در یکی از روزها، برادر بزرگم به اتفاق خانواده اش به دیدارم آمدند و مقداری کره، دوغ محلی، مقداری کشک و قره قروت (که در زبان محلی کراکری می گفتند) برای خانواده متقی آوردند که من مهمان ناخوانده آنان بودم. در سالهای جبهه میهمانی ومیزبانی تقریبا معنایی نداشت. همه برادر و مهمتر از آن برابر بودند. جنگ همه را متحد کرده بود و تمام کدورت ها و دل چرکینی ها را به بوته فراموشی سپرده بود. چند روز بعد از رفتن برادرم، دختر خانمی محجبه که آنروزها بسیار معمول بود، با لباسهای گشاد و چروکیده که هیچ کس توجهی به چروکیدگی شان نمی کرد، به دیدار من آمد و از برادرش پرسید که هیچ خبری از او نداشتند. نوجوانی که با دستکاری شناسنامه اش به جبهه رفته بود. برای ما رفتن این نوجوانان افتخار بود وبرای دشمن دست آویز تحقیر و تخریب جمهوری اسلامی. دشمن فکر می کرد اگر نوجوانان را اسیر کند، می تواند در نمایشهای تلویزیونی به دنیا بفهماند که جمهوری اسلامی به اجبار مردم را به جبهه می کشاند. پایگاههای بسیج، اما هر روز از شور و شوق جوانان و نوجوانانی که مشتاق بودند به جبهه بروند، ولی قانونا حق اعزامشان وجود نداشت ، به ستوه آمده بودند. شهید افراز یار دبستانی ما ، هنگامیکه به بسیج رفتیم با قرار دادن مقداری کاغذ و پارچه در کفشش سعی می کرد خود را قد بلند تر نشان بدهد تا مجوز اعزام را دریافت کند. ما برای مرگ در راه وطن سراز پا نمی شناختیم . آنچنان که کودکی شیفته آغوش مادرش باشد، ما شیفته مرگ برای وطن بودیم .هیچ کس نمی توانست به این موضوع فکر کند که بعدها ، جانباز بشود و حقوق بگیرد وامتیاز داشته باشد، ما اینقدر آینده نگر نبودیم. همه ما عاشقان میدان مین و چفیه و تفنگ و عروج و معراج بودیم . ما برای پرکشیدن پر می کشیدیم. تو گویی، تشنه مرگ بودیم. کسی نمی توانست مانع حضور ما بشود. ندای، "ای لشکر صاحب زمان صادق آهنگران" ما را به آسمان می برد، گویی بر آسمان گام می گذاشتیم و از تمایلات زمینی بی اطلاع بودیم. شاید کسانی بودند که چند روز آینده را می دیدند ولی هیچ کس به ماه آینده و سال آینده فکر نمی کرد تا قبایی برای خود بدوزد ویا چیزی پس انداز کند. فردای آنروز دخترمحجوب با صدایی بسیار ملایم که کمتر شنیده می شد ، با عکسی سیاه سفید و تا خورده ای، پیش من آمد وکمی نزدیک تر نشست، خم شد و عکس را به من نشان داد. نقشی مبهم در ذهنم بود که در گرگ و میش هوای جبهه، پسر خنده رویی برای ما آذوقه می آورد و ناگهان، با فرود خمپاره شصت، از روی خاکریز به پرواز درآمد و به آسمانها رفت . اما سرعت پاتک دشمن،  فرصت کنجکاوی بیشتر و پیگیری را می گرفت. زوزه تیرها و نعره توپ ها نمی گذاشت،کسی به عقب بنگرد یا چیزی را به خاطر بسپارد. نمی دانستم برایش تعریف کنم یا دروغ بگویم. معصومیت نگاهش، مرا زمین گیر کرده بود. من امّا، نمی خواستم اسیر خاک باشم، پرنده ای که در آسمانها پرواز می کند، نمی تواند به خاکدان دل ببندد. ما می بایست سبکبال می بودیم تا بتوانیم بی دلبستگی پرواز کنیم. یکی دو روز بعد، دوباره به دیدنم آمد.  با شرمندگی گفتم: برادر شما را دیدم، اما فکر نمی کنم روی زمین بند شود. مهدی آسمانی است، فکر نکنم دوباره به اینجا بیاید. بدون هیچ صدایی قطرات اشکی از پرچین مژگانش گذشت و بر چهره گندمگونش لغزید، تا روی گلهای قالی کهنه دایی رحمان بریزد. نگاهم، با نگاه معصومش تلاقی کرد، ناگهان احساس کردم دلم را پرنده تیز چنگی از دستم ربود و به دور دست ها رفت. احساس کردم، دیگر به عصا احتیاج ندارم و خون گرم و تازه ای دارد به نُه توی زخمهای پنهانم راه می یابد و زخمهایم به سرعت بهبود می یابند. مریم، با بغضی که خرمن جانم را آتش زده بود، گفت: شما برادر من هستید، اگر مهدی نیامد چه باک، که شما بهبود پیدا می کنید... زخمهای من به سرعت بهبود پیدا کرد. احساس می کردم، علاقه ام به جنگ، تبدیل به بی میلی پنهانی شده است. علاقه من به مریم، شده بود، داستان سوزن در لباس حضرت عیسی ع که آنحضرت را از رفتن به معراج باز داشت و مرا از معراج  جبهه جنوب. از دایی رحمن پرسیدم، این دختر خانم را می شناسی ؟ دایی رحمن با تعجب گفت: نه دایی، از کجا بشناسم! زن دایی رحمان، دختری به دنیا آورد، که اسمش را فاطمه گذاشتند، فاطمه، مانند ساقه علفی که زیر سنگ از دیدار آفتاب محروم بوده، لاغر و زرد رنگ و ترد بود. بعد از چند روز که کمی حالم بهتر شد، به دیدار خانواده و بستگان در روستا رفتم. گویی روستای ما وگندمزارهای طلایی اطراف روستا، با تپه ها وخط های مورب که افق را محدود می کرد، همه قفسی بزرگ بود که دلم را می فشرد. آه که این گندم، چه بر سر آدمی نمی آورد، گویی دیدنش، خوردنش، کاشت وبرداشتش همه جز رنج چیزی برای آدمی ندارد. برای ما ساکنان مناطق گرمسیر، کشت دیم که خاطره ای تلخ دارد... گویی اینجا را نمی شناختم، دلم می خواست، روستایمان را با همه آدم ها ، گوسفندها ،گاوها ، قاطرها و پرچین هایش، روی شانه هایم بنشانم و به دهدشت ببرم تا آنها هم، عطرخوش حضور مریم را حس کنند. اما هیچ نشانی از مریم نمی یافتم، نه در شهر و نه در سادگی بی حد و حصر روستا. بعد از چند روز سرگردانی، به جبهه رفتم، اما نه به خاطر علاقه و شوق پرواز، بلکه به جبهه پناه بردم، تا بتوانم طوفانهای روحم را در موسیقی تک مضراب قناسه ها و کف زدن های کلاشینکف ها و دهل توپ ها وسوت خمپاره ها، کمی آرام کنم. این بار نگاه من به جنگ، نه یک سکوی پرتاب برای صعود، که یک مانع و دیوار برای رسیدن به خوشبختی بود. گاهی احساس می کردم که چرا به سمت دشمن شلیک کنم؟ شاید سربازان مقابل من هم، عاشق مریمی باشند که برای رهایی از تب عشقش به جبهه پناه آورده باشند. دیگر، آن عباس خشمگین نبودم که عاشق قناسه بود. برای من شکار هر حیوانی به منزله نبرد با عشق بود. بیشتر دوست داشتم، زخم بچه ها را ببندم. بیشتر دوست داشتم، برای همسنگرهایم آواز سوزناک دایه دایه بخوانم وهای وهای گریه کنم. بلاخره در عملیات فاو، ما شکست خوردیم و من اسیر شدم.  در تمام  مدت در سلولهای سرد و تاریک، زیر باران شلاق های عراقی ها ، خاطره دل انگیز غلتیدن مروارید اشک های مریم بر صورت گندمگونش، خنده بر لبهایم می نشانید. چهار سال وچهار ماه ودو روز پنج ساعت ، اسیر بودم . اما اسیر نبودم ، جسمم در دست عراقی ها به اینطرف وآنطرف می رفت . در تمام شبهای طولانی تکریت، رمادیه و موصل، آرزو می کردم، تصویری از حضرت امام(ره) که آنطرفش تصویر مریم باشد در دست داشته باشم. اما عراقی ها، از علاقه قلبی ما به امام، ناراحت و خشمگین می شدند، گویی احساس خوشایند علاقه ما به حضرت امام، آزارشان می داد و آتش خشمشان را برمی افروخت. هرنسیم دلخوشکنی که می وزید، چهره درهم می کشیدند. انگار مهربانی را نیاموخته بودند و آزار دیگران را با شیر مادر نوشیده بودند. ظاهراً نوری از خورشید عشق به روزنه تاریک دلشان راه نیافته بود. بلاخره قطعنامه ۵۹۸پذیرفته شد وما بعد از تحقیرهای جانگزا و تکبیرهای روح افزا، به قصر شیرین رسیدیم. نگاههای نگران مادران و دختران خاک آلود، درغبارعبور اتوبوسها، اشتیاق آزادگان برای بیرون بردن سرشان از شیشه های اتوبوس و دیدن بستگان قابل توصیف نبود. حدود دوسال از آزادی ام گذشت، بالاخره با دختر خاله ام ازدواج کردم. دختر خاله ای که در همه عمرم، بوی مهربان مادرم را می داد. اما چیزی در من گم شده بود. حس مبهم و بی رنگ و سربی و نامفهومی که مزه هیچ غذایی و خنکای هیچ شربتی آنرا در دهان زندگی ام شیرین نمی کرد. فرزندانم، با ساقه های ترد اندامشان رشد می کردند و من همچنان درخت بلوطی زبر تر و خشکیده تر می شدم. اگر دوربین های دیجیتال کمی زودتر به شهر ما مهاجرت می کردند و مرا در ثبت خاطرات دل انگیز الماسهای چشمان مریم یاری می کردند، می توانستم زمان را ببخشم و یا با تکنولوژی از در صلح درآیم. انگار، هرچه تکنولوژی بیشتر می شود و در دسترس تر قرار می گیرد ، نفرتم بیشتر می شود که تکنولوژی بی احساس، آنروزها کجا بود، که امروز به تمام زوایای وجود من سرک می کشد و تمام لحظات تنهایی مرا جار می زند و به سمع ونظر دیگران می رساند. اگر این تکنولوژی کمی سریعتر گام برمی داشت ، اگر کمی عجله می کرد و اگر رنج های مرا در هورالعظیم وسوسنگرد و شط علی و سه راه مرگ و سرمای کردستان و ترس طناب که نمی گذاشت از خم شدن شاخه درختی لذت ببرم، همه و همه ثبت می شدند، صد البته نه احساسشان که تصویرشان، که همیشه تصویر در آینه ها بر عکس می شود. شاید باورش سخت باشد که وقتی ساقه ترد درختی را بادهای بازیگوش، برشانه دیواری می لغزانید ، ناگهان آب  دهانم در بغض گلویم گره می خورد که مبادا طناب کومله ها ودموکرات ها ست که از پشت دور گلویم بپیچد ورنگ رویم را بنفش کند... من از دست تکنولوژی خیلی گله مندم، دلم نمی خواهد دوباره جنگ شود تا بتوانم خاطراتم را به تصویر بکشم، اما اگر می توانستم چرخ زمان را به عقب می گرداندم تا دوباره دیجیتال را بسیج ثبت خاطره های وحشت ها وشوق هایم کنم، اگر می توانستم ،خیلی حرف برای گفتن داشتم... تقدیم به همکار آزاده ام جناب داودی  
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 سید مهدی افراز 1396/5/8 8:26:25

    احسنت عالی بود .سخنی که از دل برآید بر دل نشیند.

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها