یادداشت
گفتگو و گزارش

هفت وادی دیگر....اثری از استاد محمود منطقیان

هفت وادی دیگر....اثری از استاد محمود منطقیان

 هفت وادی دیگر………………./ محمود منطقیان

پایگاه خبری افتونیوز

محمود منطقیان چهره شناخته شده ی سیاسی،اجتماعی استان کهگیلویه وبویراحمد است .اکثر مردم منطقیان را چهره سیاسی می دانند در حالی که تسلط وعلاقه ی وافر وی در حوزه ادبیات و شعر کم از سیاست نیست.شعر زیر نقد عالمانه با چاشنی طنز در مورد بحران بیکاری اثر ماندگار منطقیان است که به دفتر  خبری”افتونیوز” ارسال شده است.

 به گزارش“افتونیوز”، محمود منطقیان اخیرا با سرایش شعری با عنوان”هفت وادی دیگر” گذری کوتاه و طنز به مقوله ی بیکاری و خیل عظیم فارغ التحصیلان دانشگاهی کشور داشته که خواندن وتامل در آن خالی از لطف نیست .

 مرد پیری سینه دیوار بود

کز گزند روزگاران خوار بود

دل شکسته،تن شکسته، پیر بود

دیگراو از زندگانی سیر بود

قوّت رفتن از او برخاسته

رونقش را رنج دوران کاسته

گه نفس می زد و گاهی ناله ای

در جهان بی بهره از سرمایه ای

تن نحیف و جامه پاره، قلب ریش

ریخته بر سینه اش انبوه ریش

گه نفس، گه ناله و فریاد داشت

بر لبان از رنج پیری باد داشت

از بلای فقر جانش خسته بود

همچو مرغِ بال و پر بشکسته بود

پای دیوار انتظار مرگ داشت

بر نیامد میوه از آنچه کاشت

یک جوانی کرد اندر وی نظر

بوسه زد بر روی و بگرفتش ببر

گفت پیری،عاقلی،فرزانه ای

عارف عهدی،دُری،دردانه ای

پرسشی دارم ز حکمت ده جواب

تا شوم از پاسخ تو کامیاب

من ز دانشگاه شدم فارغ کنون

مدرکم لیسانس و هستم ذوالفنون

هستم اکنون طالب راه کمال

راه را بنما تو ای صاحب جمال

تو در این ره تجربه اندوختی

تو در این ره بال و پرها سوختی

از کدامین وادیَم باید گذشت

تا بگیرم نیکبختی را به دست؟

پیر ناگه چشم خود را باز کرد

با جوانک اینچنین آغاز کرد:

باز گویم شرح این ره ای جوان

تا بیابی بهره ای شاید از آن

هفت وادی پیشت آید ای پسر

تا شوی چون من،اگر داری جگر

هفت وادی هر یک از یک صعب تر

جان ببازی گر تو باشی شیر نر

وادی اوّل تو را خوف است پیش

قلبها گردد در اینجا ریش ریش

خوف سرگردانی و بی منزلی

خوف نان و مدرک بی حاصلی

خوف بیکاری و بر هر دَر زدن

خوف جیب خالی و بر سر زدن

خوف پیری زودرس، درماندگی

خوف از دیوانگی در زندگی

و آن دوم وادی تو را شغل است و کار

اندر این وادی شوی حیران و زار

گه سوی چپ می روی گاهی به راست

روزها پرسه زدن کار شماست

هست ”پارتی” اندر اینجا کارساز

هر که را “پارتی” است او شد بی نیاز

هر چه تو پرسه زنی از بهر کار

لیک بی “پارتی” ندارد اعتبار

بهر هر کاری گزینش می کنند

در گزینش از تو پرسش می کنند

یک سئوالاتی کنند از تو جوان!

که ندیدی در همه عمرت چنان

تا توانی سوی ظاهر کن نظر

چون ز باطن کس نباشد با خبر

گر به کاری دست یازی ای جوان!

مزد آن کارت نباشد پول نان

هر چه را خواهی گران اندر گران

مال و راحت بهر از ما بهتران

هست در بازار کالا رنگ رنگ

لیک ارزان نیست تا آید به چنگ

و آن سوم وادی که باشد پیش راه

ازدواج است ای جوان بی پناه

چون که خواهی برگزینی همسری

گرنداری پول صدحسرت بری

آن که شددراین زمانه خواستگار،

گر ندارد مال گردد شرمسار

دوره شیرین و فرهادی گذشت

نیست از لیلی و مجنون سرگذشت

دوره پست است وماشین است وپول

بسم الله عشق است وعهدما چوغول

ابتدا از مال تو گردد سئوال

بعد از آن پاسخ دهند ای خوش خیال

آنچنان دارد هزینه ازدواج

کازدواج افتاده از قدر و رواج

وامهاباید گرفت از بهر آن

وامهایی که بسوزد استخوان

وادی چارم برادر مسکن است

که زبان ازگفتن آن الکن است

هم اجاره هم زمین باشدگران

ای دوصد فریاد از این بارگران

مرد بی خانه بسی بیچاره است

درمیان شهر خود آواره است

وام مسکن بایدت تاخانه کرد

وامها بس خانه ها ویرانه کرد

بهر وام ازهفت خوان باید گذشت

بشنوید از وام گیران سرگذشت

اندر اینجا نیز ”پارتی” لازم است

هرچه از پارتی بگویم آن کم است

چون گرفتی وام خود ای بی خبر

وقت دادن غرقه گردی تابسر

چون که تو از وام سازی خانه ای

زان بدهکاری شوی دیوانه ای

بعد از این چون تو شوی اولادمند

وادی پنجم رسدای هوشمند

عائله مندی کندخرجت فزون

دل شود زین خرجها پردرد و خون

آن یکی کیف از تو خواهد وآن کتاب

آن یکی پول از تو خواهد و آن کباب

آن یکی کفش از تو خواهد و آن لباس

وآن یکی گوید که خواهم کالباس

پول دکتر، پول دارو، پول نان

آنچنان باری که ناید در توان

وای از شهریه “آزاد”و “نور”

زین دوگشته زندگی مانندگور

بهرخرج زندگی هر روز وام

عاقبت این وامها گردند دام

چون فزون گردید اولاد ای پسر

روزگارت هر زمان تاریک تر

در ششم وادی،فقر آید پدید

اندر این وادی بسی شیران بُرید

چون درآمداندک وخرجت فزون،

فقر آید بی گمان و چند و چون

چون درآمد اندک و خرجت کثیر

عاقبت گردی تهیدست و فقیر

نیست درعالم بلایی همچو فقر

وادی فقر ای پسر زهر است و زجر

چون که فقر آمد ز دل آرام رفت

چون کبوتر که ز سنگ از بام رفت

چون که فقر آمد سلامت را مجوی

همچو آبی که دگر ناید به جوی

جسم بیمار است و جان بیمارتر

هر زمان از فقر نالی زارتر

فقر و زجر و کفر با هم همرهند

سرزمین رویش صد فتنه اند

فقر چون آید نماند اعتبار

ای برادر فقر را تو کم مدار

فقر ویران می کند هر خانه ای

خویش و قومان را کند بیگانه ای

هست هفتم، وادی مرگ و فنا

پای دیوار اُفتی آخر، همچو ما

عاقبت بیمار و پیرو ناتوان

اینچنین اُفتی تو با قدکمان

پای از رفتن بماند ای جوان

بگذری اینجا ز نام و هم ز نان

عاقبت باشد فنا در انتظار

عاقبت باشد فنا پایان کار

چون نباشد داد فقر آید پدید

فقر چون آمد بلاها در رسید

ناخوشی ها را بسی از فقر دان

می گریز از فقر تا داری توان

خانه فقر ای پسر ویران شود

کاین چنین هردم بلای جان شود

پیر چون این شرح را زان سان بداد

پای آن دیوار آسان جان بداد

محمودمنطقیان

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 2 نظر

  • 1 ایزدپناه 1396/6/31 11:21:9

    درود بیکران براین توان بیکران وتجسم ماهرانه وزیبای مشکلات زمان که ریختن آنها در قالب شعر آن هم قالب وقافیه ای زیبا وبا آهنگ و وزین وهماهنگ. بدون شک یاد آور توانائی های مولاناست در بیان حکایات زمان در قالب شعر.

    پاسخ
  • 2 م..ف. 1396/6/30 20:34:10

    بسیار عالی و جالب .حکایت جوانان مدرک به دست جوانان امروزی ودهه 80

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها