یادداشت
گفتگو و گزارش

از نخست وزیری تا حصر!

از نخست وزیری تا حصر!

سرنگونی دولت محمد مصدق در بیست و هشتم مرداد ٣٢ را از دریچه های متفاوتی می توان دید و مورد کنکاش قرار داد. در این فرصت اندک به برخی از این دریچه ها اشاره ای می کنم؛

دریچه یِ یکم؛

این دریچه به بررسی نقش و دخالت حکومت های وقت سه کشور انگلستان، آمریکا و شوروی ( روسیه  یِ امروز ) در بروز این رخداد تاریخی می پردازد. تلاش برای ملی کردن صنعت نفت به رهبری مصدق، دست انگلستان را از چنین سرمایه ی هنگفتی کوتاه می کرد و منافع بادآورده ی این کشور را بر باد می داد. از سوی دیگر، آزادی احزاب و نشر آزاد مطبوعات در دولت مصدق، زمینه را برای گسترش فعالیت حزب توده در کشور فراهم کرده بود. آن روزها از کاهش قدرت دربار و سلطنت در کنار افزایش گستره ی فعالیت توده ای ها به خطر بروز کمونیسم و نفوذ شوروی در ایران تعبیر می شد. این چیزی بود که آمریکا را بیش از پیش نگران می کرد. استقلال طلبی و ملی گرایی ایرانیان به رهبری جبهه ی ملی و مصدق نیز از سوی سه کشوری که خود را برترین های جهان می دانستند، به هیچ وجه پذیرفتنی نبود. با وجود تضاد منافعی که این سه کشور در ایرانِ آن روزها داشتد اما در این نکته ی آخر همنظر بودند. پس کار به جدل کشید. انگلستان کوشید تا با گوشزد کردن خطر بروز کمونیسم در ایران، آمریکا را با خود همراه کند و کرد. شوروی نیز بیشتر غیر مستقیم و از کانال حزب توده به ایفای نقش می پرداخت تا بتواند از این نمد کلاهی برای خود بدوزد و البته ندوخت. از منظر انگلیس، مصدق باید نرمش نشان می داد و نداد. شاه جوان و هواداران او نیز برای باز یافتن قدرت از دست رفته هر کاری که می شد کردند. پایان ماجرا آن شد که همه می دانیم. مصدق و یارانش در جبهه ی ملی، نفت را ملی کردند اما دولت او در بیست و هشت مرداد سرنگون شد. شاه به قدرت بازگشت. دولت مصدق کوشیده بود تا روح انقلاب مشروطه را به کالبد مرده اما متحرک سیاست در جامعه بازگردانَد. این روح این بود؛ ( شاه باید سلطنت کند نه حکومت )

و این یعنی آزادی، قانون مداری و عدالت در پرتوی انتخابات، آزادی احزاب و مطبوعات و دادگستریِ مستقل از قدرت.

حالا این دولت سرنگون شده و استبداد از نو فرصتی یافته بود برای تجدید فراش. مصدق، محاکمه و زندان و سپس در روستای احمد آباد در حصر شد. یارانش نیز قلع و قمع شدند. سرکوب حزب توده و توده ای ها در دستور کار قرار گرفت. بساط مطبوعات برچیده شد. انسداد سیاسی و انحصار قدرت زمینه را برای فساد داخلی و ترکتازی خارجی بیش از پیش فراهم کرد. نفتی که به هزار زحمت و با خون دل ملی شده بود، حکومتی و دولتی شد.

دریچه یِ دوم؛

این دریچه به دوگانه یِ مصدق – سلطنت می پردازد. پهلوی دوم در آغاز کارِ خویش چندان که پس از بیست و هشت مرداد، مستبد نبود. شاه جوان برای اداره ی مملکت به سیاست پیشگانی زبردست و باتجربه نیازمند بود. سیاستمردانی که برخی شان نه تنها مشروطه خواه بودند و مطرود و تبعید شده ی پهلوی اول بلکه تنها در چهارچوب قانون خود را ملزم به مراعات جایگاه سلطان می دانستند. مصدق از این جمله بود. سیاستمدار کهنه کار ملی گرای فساد ناپذیری که در پی تحقق آرمان های بر زمین مانده از مشروطه، خود را به تلاش برای حفظ استقلال میهن، آزادی های تصریح شده در قانون و اعتلای عدالت ملزم می دانست. او مصمم بود تا زمینه ی برگزاری انتخابات آزاد ( نه فرمایشی ) را در کنار آزادی واقعیِ احزاب و مطبوعات در جامعه فراهم آورَد. از پیش فرض های چنین کاری تلاش برای اجرای خواسته ی اصلی مشروطه یعنی محدود کردن قدرت شخص نخست مملکت و مبارزه با فساد فراگیر اطرافیانش بود. این خواسته، کار را به رویارویی می کشاند و کشاند. در این رویارویی نخست این مصدق و اصلاح طلبان ملی گرای پیرامونش بودند که فرصت را غنیمت شمرده و دوران کوتاهی از تغییرات را کلید زدند اما دیری نپایید که در بیست و هشتم مرداد به پایان کار خویش رسیدند. عقده های فروخفته از آن زمان سر بر نکردند تا انقلاب بهمن پنجاه و هفت. انقلابی با کم و بیش همان شعارهای نخستین.

دریچه یِ سوم؛ghafari

این دریچه به مردم، روحانیت و نخبگان می پردازد.

مصدق خود را نماینده یِ مردم می دانست و هرگاه فریادش در مجلس به گوش کسی نمی رسید، به میدان شهر میان مردم می آمد و با آنها سخن می گفت. البته آنها تنها بخشی از مردم بودند. بر همین اساس برخی از منتقدان امروزیِ مصدق، او را به گرایشات عوام فریبانه ( مشهور به پوپولیسم ) متهم می کنند. این مردم همانهایی بودند که مصدق به پشتوانه ی اراده و حمایت آنها می کوشید تا نهضت ملی نفت و اصلاحات دولت خود را به پیش برَد.

روحانیت نیز به عنوان یکی از کهن ترین نهادهای اجتماعی، اگرچه در رویارویی با رخدادهای روز گرایشات مختلفی در میان خود داشت اما مشهورترین گرایش آنها به رهبری کاشانی بود. بخش عمده ای از اسناد تاریخی بر همراهی شکننده ی مصدق – کاشانی در برهه های آغازین نهضت و جداییِ همراه با دشمنی میان آنها در فرجام کار صحه می گذارند. در یک نگاه کلی و فارغ از نقدهای روانکاوانه ( که در جای خود پرونده ای گشوده است ) شاید بتوان حکایت این دو نفر را با رویداد تاریخیِ مربوط به رویاروییِ مشروطه طلبان – مشروعه خواهان تحلیل کرد.

اما در نخبگان آن روزها دو دسته از بقیه اثرگذار تر بودند؛

دسته ی نخست از همراهان نهضت ملی بودند. از این دسته بخشی تا پای جان با مصدق ماندند. برخی تا میانه یِ راه با او بودند اما پس از جدایی به او خیانت نکردند. برخی نیز کارشان کشید به دشمنی با او و آستان بوسیِ شاه.

دسته یِ دوم توده ای ها بودند با نگاهی به خارج از مرزهای شمالی در شوروی، پایگاهی قابل قبول در کارگران ایران و جایگاهی درخور نزد برخی منورالفکران. همراهی این دسته با مصدقی ها تاکتیکی بود و مخالفتشان اصولی. مصدق فاصله ی خود را با آنها نگاه می داشت. به نوشته ی برخی از مورخین، در بزنگاه سرنوشت ساز، مصدق از میان دو راه جبریِ پذیرش کودتا ( یعنی پیروزی سلطنت ) یا فرصت عرض اندام به حزب توده، نخستین را برگزید.

دریچه یِ چهارم؛

این دریچه به سرنگونی مصدق و دلایل شکست نهضت می پردازد. در این زمینه نقد و نظر بسیار است.

همانطور که پیش از این گفتم به نوشته ی برخی از مورخین، در بزنگاه سرنوشت ساز، مصدق با یک دوراندیشی قابل تحسین از میان دو راه جبریِ پذیرش کودتا ( یعنی پیروزی سلطنت ) یا فرصت عرض اندام به حزب توده، نخستین را برگزید.

برخی از تاریخ نگاران نیز پیری و رنجوری مصدق و تیپ شخصیتی او در ساعات شکل گیری کودتا را عامل شکست برمی شمارند.

برخی نیز با نقد تازیانه وار فضای اجتماعی، علل شکست را در میان مردم می جویند. مردمی که صبح شعار یا مرگ یا مصدق سر می دادند و پسین با شعار جاوید شاه خواهان اعدام مصدق بودند. آنها نام ( نخبه کشی اجتماعی ) را برای این نقد و تحلیل خود برگزیده اند.

البته برخی هم هستند که با انتقاد از رویه و عملکرد مصدق و مصدقی ها، آنها را عامل بروز وقایع منتهی به سرنگونی می دانند. این گروه در نقد خود به پوپولیسم مصدق، برگزیدن مبارزه یِ شعارگونه به جای مذاکره یِ مبتنی بر واقعیت های جهانی با دو کشور آمریکا و انگلیس، یکه تازی در سیاست داخلی با انحلال مجلس و نادیده گرفتن شخص اول مملکت از جریان تصمیم گیری ها، واپس زدن روحانیت برای تصدی قدرت و ایفای نقش بیشتر و از این قبیل اشاره می کنند.

برخی دیگر مهمترین عامل را دخالت نابجای کشورهای بیگانه در امور داخلیِ ایران برمی شمارند. اسناد منتشر شده یِ سیا از منابع مورد اشاره ی این گروه است.

کسانی هم هستند که ضمن پذیرفتن اصل کودتا با برنامه ریزیِ انگلیس و آمریکا ( برخوردار از اندیشه و قدرت استعمارگرانه )، کرم را از خود درخت می دانند و انگشت اشاره ی نقد را بیشتر از خارج به داخل نشانه می روند و استبداد داخلی، فقر فرهنگ عمومی، فرصت کشی نخبگان، عقب ماندگی تاریخی، نظام کهنه و ناکارآمد اجتماعی، فقدان ساز و کارهای سیاسی و نهادهای اجتماعی کارآمد، پیشگام شدن نهادهای سنتیِ خردستیز در دشمنی با نهضت های تحول خواه، سنخ شخصیت روانیِ اشخاص درگیر در ماجرا و ... را از عوامل این شکست تلقی می کنند.

دریچه یِ پنجم؛

این دریچه می کوشد تا پاسخی بیابد برای این پرسش همیشگی که آیا می توان از تاریخ درسی آموخت؟ اگر نه، چرا؟ و اگر آری، آن درس چیست و چگونه می توان آن را آموخت؟

پاسخ این است؛( بسته به شرایط ) هم نه و هم آری.

بسیاری از خواندن تاریخ لذت می برند. برای این افراد تاریخ سرگرم کننده است. وقتی چنین باشد، اصل به سرگرمی برمی گردد نه تاریخ، پس کشف حقیقت تاریخی می شود فرع ماجرا. از این زاویه ی دید هرچه تاریخ سرگرم کننده تر باشد ( با شاخ و برگهای بیشتر که بتوان آن را با آب و تاب بسیار بازگو کرد ) شنیدنی تر و دلچسب تر می شود. این نگاه، کار را می کشانَد به داستانسرایی و تاریخ سازی. اما برای همه چنین نیست. گذشته می تواند چراغی به راهِ آینده باشد. دانستن تاریخ می تواند در ذهن و زبان آدمیان و پی آمدِ آن در رفتار و کنش آنها اثر بگذارد. همه ی انسانها می توانند از تاریخ بیاموزند؛ هم اصلاح گران، هم اقتدارگرایان و هم عامه یِ مردم نیاز دارند از تاریخ بیاموزند؛

دسته ی نخست برای ایجاد گشایشی در بن بستِ تغییر و اصلاحاتی که می خواهند در جامعه پی بریزند

دسته ی دوم برای حفظ وضع موجود و افزایش دامنه ی زور خود در فضای اجتماعی

و عامه ی مردم برای بهبود زندگی خویش از طریق رسیدن به کنش اجتماعی در بزنگاه های تاریخ ساز به جای واکنش های گاه به گاه، بی نتیجه و پر هزینه.

دسته یِ اول چاره ای ندارند جز نادیده گرفتن همه یِ پیش فرض ها و تلاش برای کشف حقیقت تاریخ و نقد تازیانه وار آن. دسته ی دوم اما به دلیل پیش فرضی که برای حفظ اقتدار دارد و نگاه جانبدارانه اش، با تاریخ گزینشی برخورد می کند. این گروه، تاریخ را در خدمت خود می خواهد و اگر چنین نبود ( که اغلب نیست )، می کوشد آن را ( همانگونه که خود می خواهد ) بسازد. در جامعه ای کمتر توسعه یافته و استبداد زده با حافظه یِ تاریخیِ کوتاه مدت و غلبه یِ فضای ترس و سانسور بر گستره ی آموزش و فرهنگ در کنار سرعت بالای تغییرات تکنولوژیک، بحث درباره یِ فراگیری عامه یِ مردم از تاریخ فراتر از این نوشته است. ( هر چند به نظر نمی رسد که تاکنون چندان چشمگیر بوده باشد. )

خواندن و دانستن زندگی محمد مصدق ( از نخست وزیری تا حصر ) و آموختن از آن نیز چندان فارغ از این ماجرا نیست.

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 ناشناس 1395/6/11 14:8:50

    نویسنده گرامی، قبل از هر چیز باید بگویم از نوشته سودمند شما بهره بسیار بردم. اما اجازه دهید تا در مورد موضوعی اساسی از شما پرسشی نمایم. فرموده اید که برای آنهایی که «تاریخ را برای سرگرمی نمی خوانند» همه ی انسانها می توانند از تاریخ بیاموزند؛ هم اصلاح گران، هم اقتدارگرایان و هم عامه یِ مردم... و آنگاه اشاره نموده اید که گروه دوم (به دلیل پیش فرضی که برای حفظ اقتدار دارد و نگاه جانبدارانه اش) غالبان تاریخ را در خدمت خود می خواهد و گاه می کوشد آن را آنگونه که خود می خواهد بسازد. اینجا درست آن نقطه ایست که می تواند مورد پرسش قرار گیرد. اگر تاریخ عبارت باشد از تمامی متن هایی که در گذشته به چاپ و نشر درآمده و یا تمامی نشانه هایی که در گذشته بر سیمای یک سرزمین (شهرها و روستاها) وجود داشته اند، آنوقت می شود تغییر دادن برخی از آثار قدیمی، اضافه نمودن و یا حذف کردن برخی متن ها، پررنگ نمودن و یا کمرنگ نمودن برخی دیگر را «ساختن تاریخ» بنامیم. اما اگر تاریخ در همین زمان موجود در حال رخ دادن باشد، آنوقت چه؟! یعنی اگر تمامی آنچه را که «همین اکنون» برای یک نسل زنده بر زمین حاضر است و قابل دیدن و شنیدن و فهمیدن است، تاریخ بنامیم، آنوقت خودِ همین دستکاری کردن و یا مدیریت نمودن اطلاعات نیز بخشی واقعی و حقیقی از تاریخ به حساب نمی آید؟ به گونه ای که لازم باشد آن را در حد یک واقعیت شایسته ی تاریخی در نظر آوریم و برایش جایگاهی قایل شویم؟ اگر در زمان حال دستی قوی وجود دارد که می تواند مانع از خوانده شدن متنی قدیمی (یا هر متن دیگری) شود، کدام یک از این دو تاریخی ترند؟ آن متن قدیمی و یا این دست زنده و اثرگذار؟ بگذارید طور دیگری نیز توضیح بدهم. بیایید تاریخ را «مادری» فرض نمایید که دو فرزند خردسالِ هم سن و سال دارد. یکی قوی و درشت اندام و جسور، که از هر فرصتی برای بلعیدن غذا و فرصت های تازه استفاده می کند و دیگری فرزندی رنجور و وابسته، که اگر مادر نباشد، قادر به زنده ماندن نخواهد بود. در اینجا حقیقت و واقعیتِ تاریخ، امر پیچیده ای می شود. زیرا ۱- از یک سو قابل پذیرش است اگر فرزند قوی تر به سبب یک منطق قابل قبول (یعنی قوی تر بودنش) از آنچه مستحق است برخوردار باشد. ۲- از سوی پذیرفتنی ست که فرزند رنجور نیز علی رغم ضعفی که دارد به سبب حق حیاتی که بدست آورده است از این حق برخوردار بماند.۳- و در نهایت خود این مادر نیز بخشی از واقعیت است و مداخله او به سود فرزند رنجور، دستی نیست که از بیرون از فضای واقعی (بیرون از تاریخ) دراز شده باشد و در آن دستکاری کرده باشد، بلکه دستی است که در درون واقعیت قرار دارد و با منطقی درونی به اعمال قدرت و دستکاری های مد نظر خود می پردازد. دوم اینکه به نظر نمی رسد که اصلاح گران و عامه یِ مردم نیز به شکلی مستمر دست در کار تاریخ سازی و دستکاری کردن در تاریخ داشته باشند؟ ( که البته از این زاویه که بیان نمودم قابل درک و پذیرش است) اینان نیز سعی نمی کنند یک تاریخِ واقعی، خشن، طبیعی و مبتنی بر بقا را به یک تاریخ انسانی، عاطفی، عادلانه و اخلاقی تغییر ماهیت بدهند؟ سپاس مجدد از شما.

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها