یادداشت
گفتگو و گزارش

من کیستم

من کیستم
  "من کیستم...؟" برروی تپه ای طلوع را به انتظارنشسته ام. به اطراف می نگرم تادوردستها دورازهیاهوی شهر دورازبازارچانه زنی ها دورازبازاررنگارنگ کالاها دورازانبوه ویترینهای پرجازبه ودلربا دورازصوتهای کشیده ترنها وغرش ماشینهای کهنه ونو دورازصداهای هولناک کارخانه ها وعصبهای خط خطی دورازدودهای غلیظ وخفه شهر که فضای آسمان راآلوده اند دورازفضای دودگرفته منقلها وپوکهای عمیق بیماران افیونی دورازآسمان دودگرفته شهر وهواهای دل گرفته و مسموم دوراز صفهای مضطرب وپرهیاهوی آدمها جلوی نانواییها،قصابیها ومطب های نسخه فروش دورازحرفهای توخالی اهل سیاست وتعارفات بی مزه ودروغهای گنده شان دورازفیلمها وسریالهای گیج کننده جام جادوگر دورازسلامهای سردوبی روح وخنده های ساختگی آدمها درکوچه وبازار دورازخبرهای هولناک ازدنیای پرآشوب وجهان ترسناکی که شیفتگان قدرت معمارآن بوده اند دورازگلهای پلاستیکی وآرایشهای روغنی وقیافه های ساختگی دورازدنیای آهنی ودلگیرونگاههای ونگاههای خسته ووامانده دورازآگهی هاوتبلیغات رنگین تجارتی برای قالب کردن کالاها دوراز شهر،دوراز آدمهایی که ازکله سحرتاشام به چپ وراست می پلکند وهمچون تکه های سنگ ازکنارهم می گذرند دورارجمعهای پریشان ونگاههای خاموش ومنتظر دورازپوشش آهنی خیابانها وغذاهای کارخانه ای ونوشابه های گازدار دورازخانه های برهم چیده واطاقهای کبریتی وبیگانگان همسایه وهمسایگان بیگانه دورازآدمهای بریده ازذوق ومهروعاطفه دورازواژه های تکراری روزانه واصطلاحات خالی شده ازمعنا دورازآدمهای بزک کرده واتوکشیده وبی درد وژستهای ساختگی ونقش نمایشان که انگاربرای پشت ویترین ساخته شده اند دورازآدمهای قالبی و قلابی دنیای علم وف دورازشهر،دورازانبوه آدمها ودور از صداهای مزاحم برفرازتپه ای نشسته ام تالحظه ای باخودخلوت کنم ودرآن تنهایی، ازخودبپرسم: من کیستم؟ واین منم که سالهاست درزیرخروارها زباله تاریخ وجامعه دفن شده ام. وامروزبعدازگذرروزگاران وتنهابه ندای فریادی ازدرون که گوییا ازجهانی مراصدامی زند، به تپه ای دورازشهروهیاهوپناه پناه آورده ام تالحظه ای سردرگریبان خودکنم ودورازهمه دغدغه هاوغوغای زندگی به کمک آب،باران،جنگل وستاره خودگم شده ام راپیداکنم وباردیگرباکبوتران آسمان وبادوباران همراه وهمسفرشوم به امیدروزی که دراین سفر پیداکنم آب زندگانی را. خسته ام خسته ام ازتکرار خسته ام خسته ام از کهنگی خسته ام خسته ام ازدنیای بی روح وخشک وسرد خسته ام خسته ام ازماندن وماندن خسته ام خسته ام ازنگاههای سردوسرگردان خسته ام خسته ام ازاخلاقهای بازاری ورفتارهای تکراری آدمها اکنون دراین طبیعت آرام وگویا برروی این تپه نشسته ام تا باردیگرپیوند خود را باآب وگیاه وجنگل وصحراتازه کنم. چشمهای خودرامی بندم تاسفرکنم به روزگاران دورتر به روزگاری که مابودیم وآدمهای احساس وعاطفه وبچه های فارغ ازدنیای آلوده به روزگاری که همه اهل یک خانه بودیم وآب یک رودخانه به روزگاری که مابودیم وشبهای بارانی ولباسهای خیس به روزگاری که مابودیم وشادیهامون ودلهای فارغ ازکینه به روزگاری که مابودیم وآسمان بودوستاره بود. به روزگاری که مابودی وکوه بود وجنگل بود وستاره بود به روزگاری که مابودیم وباران بودوچشمه بود به روزگاری که مابودیم وشقایق بودونرگس بود به روزگاری که مابودم وشبهای مهتاب وبی دود و آتش بازی آسمان به روزگاری که مابودیم وگله های اسب رهاشده درصحرا به روزگاری که مابودیم وخیمه های برافراشته دردامن کوه ودشتها به روزگاری که مابودیم ونوای نی لبک چوپانی برفرازآبادی به روزگاری که مابودیم وغرش آسمان وجرقه های ابروشُرشُرباران به روزگاری که پدربه کوه می رفت وبرادرگله را می بردتادشت،تارود ومادرشیرمی دوشیدونان می پخت وخواهراجاق راروشن می کرد وآب می آوردازچشمه پرمَشک وهمه جا همراه بودبامادر. وماهمه دردنیای عاطفه، درزیریک سقف زندگی راآب می دادیم وازباغ حیات میوه می چیدیم چه زیبا بودخروج گله ازآبادی هنگامه صبح وچه تماشایی بودبازگشت گله ازصحرا هنگام غروب. واکنون پس ازسالها براین تپه نشسته ام وباغ خاطره را آب می دهم تاشایدبادورشدن ازدنیای آهنی وساختگی، جهان دیگری راتجربه کنم وخویشتن خویش رادریابم واکنون بعدازسالها ماندن ودورزدن درفضای دودگرفته شهر، ازخودمی پرسم "من کیستم؟" ودراین طبیعت آرام وگویا دریافتم که من فرزندکوه ودشت وجنگلم فرزندابروباران وچشمه ام فرزندآسمان ومهتاب وستاره ام واینک آمده ام تاپس ازسالهادوری ازخویش پیوندخودراباآب وگیاه وجنگل تازه کنم بروم تاقله کوه وازآنجا سرازیرشوم تادره ودشت پیش ازاین یخ بودم سرنهم درچشمه،یخ خودآب کنم می خواهم جنگل رابکشم درآغوش ساعتها وساعتها. خیره شوم درنرگس بارویش گل درباران بمانم شب وروز تابشویم خودرا ازلکه ودود وپاک شوم ازهررنگ وخودرابینم درآیینه صبح آن گونه که بودم ازنخست. می خواهم بربلندترین بام زمین گام نهم بادل وجان وآنگاه باهمه توش وتوان جاربزنم برقله کوه های آدمها مشتهاتان خالی چشم بددورم باد چه هوایی داردکوه!؟ چه صفایی دارددشت.! چه تماشایی است پروازکبوتردرابر چه تماشایی است موسیقی بادورقص برگ نزدیک غروب..! می خواهم خانه ای سازم دردامن کوه درکنارچشمه درکنار جنگل همسایه دشت می خواهم خانه ای سازم بامش سبز سقفش سبز فرشش سبز وخودرا دراین خانه تاابد سبز کنم. شعر من کیستم اثر محمودمنطقیان.
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها