یادداشت
گفتگو و گزارش

بیسکویت

بیسکویت
احساس می کردم، هیچ چیزی، مزه خوبی ندارد. انگار حس چشاییم کور شده بود و چشمهء شوخی ها و خوش طبعی هایم، به کُلی خشکیده بود . دَهَنَم خشک کویر بود. اخلاقم برای خودم هم، قابل باور نبود. قبلاً حتی در مراسمات غم انگیز هم، به رفتارهای خنده دار دیگران، توجه می کردم. با کوچکترین لبخند دیگران دهانم تا بناگوش باز می‌شد. عادت داشتم، کاری کنم که لبخندم ته نکَشد. ولی مدتی بود که هیچ چیزی برایم خوشایند نبود. همه چیز برام سیاه و سفید بود و صدای هیچ خنده و شادیی، از سوراخ گوشم عبور نمیکرد. چند وقت پیش، شب موقع خواب، سه چهار بار حمد و توحید را خواندم تا شاید راحت تر، خوابم ببرد. فکری به ذهنم رسید که به دکتر روانپزشک مراجعه کنم. دکتر گفت: ماده ای داخل خونم پایین تر از حد نرمال هست. بنام لیتیوم. قرص برایم نوشت. باید مرتب مصرف می کردم. چندماه، مصرف کردم. ولی هنوز هم نسبت به هیچ چیزی، احساس ندارم. حتی بچه هایم را دوست ندارم. تشنگی بیش از حد، درد دست وپا، خشکی دهان، آزارم می دهد. تصمیم گرفتم، با دکتر عطایی مشورت کنم. وقتی وارد مطبش شدم، جای سوزن انداختن نبود. انسان شریف، مهربان ومشفقی است. یکی از عادت های خوبش، گوش دادن با حوصله، به شرح حال بیمارهاست. چنان با دقت بررسی می کند که انگار، کارشناس صحنه جرم است. دکتر عطایی، معتقد است: پزشک باید، کاملا شرح حال بیمار را بشنود، بعد تصمیم به تجویز بگیرد. قبل از اینکه نوبتم برسد، توجهم به خانم میانسالی جلب شد که زُل زده بود به من و منتظر وصل ارتباط بود. آدم دردمند، دنبال شنونده است. معلوم بود، اندازه شاهنامه حرف آماده گفتن دارد. چنین آدمی، وقتی گوشی آماده شنیدن به چنگش می افتد، کوله پشتی اش را زمین می گذارد و یک ریز حرف می زند. یک لحظه، فرصت کردم اسمش را پرسیدم. با مهربانی گفت: کبری. خیلی زود با هم صمیمی شدیم و از تصمیم کبری باخبر شدم. ما زنها، خیلی راحت، به هم اعتماد می کنیم. انگار هیچ راز مگویی بین ما، وجود ندارد. برعکس مردها که سالهای سال با هم دوستند، ولی از هم نمی پرسند، چندتا بچه دارند ومنزلشان کجاست؟. ما در مطب پزشکان، سفره دلمان را برای هم باز می کنیم و درمورد خصوصی ترین روابطمان بی پرده با هم حرف میزنیم. به قول سیدعباس : " بیشتر برای درد دل و دوستیابی به مطب ها می رویم." گوشهایم را سپردم به دهان زیبای کبری خانم. کبری خانم، تپل و خوشرنگ بود. با مانتوی قهوه ای و روسری سورمه ای برازنده تر و خوشگل تر شده بود. چشمهای عسلی اش، درشت بود ولی پژمردگی و پف دور چشمش، چیزی دیگری می گفت. معلوم بود مثل من، زندگی اش سخت می گذرد. لحظه ای جابجا شد، حرفش را بریدم و پرسیدم، چه مشکلی دارید؟ گویی، یک مثنوی حرف در دلش تلنبارشده بود و منتظرچین سوالی بود. نگاهی به دور و بر انداخت، چنان آهی کشید که سرمای نفسش را روی گونه هام احساس کردم. سینه اش را صاف کرد و گفت: وقتی بچه بودم، عاشق پسر همسایمون شدم. یکی یه دونه باباش بود. هرچی می خواست براش فراهم می کردن. مسعود به قول خودش، عشق موتور بود. موتور هوندای اون موقع، مثل ماشینای باکلاس امروز، ارج وقرب داشت. مسعود هم عاشق موتور سواری بود. انگار هر موتوری وارد ایران می شد، یه راهی به خونه مسعود پیدا می کرد. همه اهل محل وفامیل مخالف ازدواج ما بودند. وقتی میخوای ازدواج کنی همه صاحبت میشن و برای خودشون میشن مشاور و صاحب نظر... مسعود تسلیم شد، ولی من، کوتاه نیومدم. بالاخره ازدواج کردیم. ازدواجمون دیر و بچه دار شدنمون دیرتر بود. توی پونزده سال زندگیمون، هرچی دوا و درمون بود، انجام دادیم. از زیره و زنیون و زنجبیل تا دواهای تقویت کننده و رفتن به امام زاده های دور ونزدیک تا دعانویسای دغل کاری که تو کار خودشون مونده بودن، از دکترای یزد تا مشهد و دخیل بستن به ضریح امام رضا تا همین بی بی حکیمه و بی بی رشیده بالای چرام، ولی هیچکدومش کارساز نشد. من بدبخت، اصرار داشتم که حتما، باید یه جونداری از تو این شکم بی صاحب شده، بیاد بیرون. می خواستم، با اونی که بدنیا میارم، خوشبختیو بیارم تو تقدیرم... به قول خاله زری: هر دوا درمونیکه تو دنیا بود، انجام دادیم. انگار طلسم شده بودیم. جمبل وجادو و دعا وثنا، سودی نداشت. هر ماه و هرسال، همون نتیجه قبلی... با هر بدبختیو مشقتی بود، شش سالو هفت ماه پیش، رفتیم مرکز باروری اصفهان. از مینا خانوم، تخمک گرفتیم و باهزار بدبختی و اجاره خونه واستراحت مطلق و... بچه دارشدیم. توی دهات بزرگ بشی ولی از سگ بترسی نوبره. از شانس بدم خیلی از سگ می ترسیدم. خونه دایی قباد، وقتی بچه بودم، یه سگ گله، گازم گرفتو منو تا پای مرگ برد. انگار سگه بیمار بود. از همون موقع، از سگا وحشت داشتم. ( رنگِش کمی عوض شد)... خدا نیامرزه آقای علیپورو، از وقتی همسایه شدیم، غیر از مزاحمت چیزی برامون نداشت. دوسال پیش، پسر کوچیکش، یه سگ خرید، اندازه شتر. صداشو که می شنیدم، سست می شدم. دل پیچه و دل درد می اومد سراغم. خلاصه، شب و روز نداشتم. خدا ازش نگذره به حق چهارده معصوم...(گریه نگذاشت ادامه بدهد... قطرات درشت اشک روی گونه های سفیدش می غلتید). به این مسعود ترسو گفتم برو یه صحبتی باهاشون بکن که سگشونو ببرن تو روستاشون. مسعود بی عرضه، فقط بلده فیگور بگیره و ادای مردا را دربیاره. موقع چلوخوری، اندازه یه خرس می خوره، وقتی کار جدی میشه مثل یه بچه ترسو و بی جربزه میشه. نزدیکای عید پارسال، یه بسکویت کرمدار گرفتم و یه مقدار سم خریدم و بسکویتها را از هم باز کردمو روی کِرمهاش سم ریختم وبسکویتا را به هم چسبوندم، پاکتشو هم چسبوندم. با خودم فکر کردم، دوشنبه ها که سگشونو میاره بیرون، بهش میدم. ( گریه نمی گذاشت ادامه بدهد...) می خواستم پارسا را ببرم خونه دایی مهدی، پیش باران، بعد برم آرایشگاه. یه دامن گلی خوشگل، برای باران خریده بودم. پارسا را که گذاشتم تو ماشین، یادم اومد که دامن گلی را نیاوردم. باران، خیلی شیرین زبون ومهربونه. پارسا را بردم پیش باران و به زن دایی گفتم مواظبش باشه تا برم آرایشگاه. موهامو رنگ کردن. هنوز یکی از ابروهامو بند نیانداخته بودن که زن دایی، زنگ زد و گفت: پارسا وباران دارن استفراغ می کنن... (گریه کرد و دستمالی از جیبش درآورد...) وقتی رسیدم، بچم، "مثل عمومحمودش که جانباز شیمیاییه" خون بالا می آورد. رسوندیمشون اورژانس، اما سودی نداشت. وقتی دکتر افشین گفت: سم، کبدشو از کار انداخته، یقیه ی زن دایی را گرفتم و گفتم: مگه بهت نگفتم مواظبش باش، سم چیه؟ بدبختی چیه؟ مگه توخونه تون سم بود؟. زن دایی بنده خدا هم قسم خورد که اطلاعی ندارم و سم توی خونه، نداشتیم... پزشک قانونی می خواست کالبد شکافی کنه، من نذاشتم بچمو تیکه تیکه کنن. با هزار بدبختی رضایت دادم. بچمو سپردیم به خاک سرد. یه قبر کوچولو براش درست کردیم... همش فکر می کردم، زن دایی که خودش شش تا بچه داره، براش مهم نیست که بچه من زنده بمونه یا بمیره. شبا خواب می دیدم که زن دایی، داره سم می ریزه توی حلق پارسا و... چهلم بچم، رفته بودیم قبرستون، یه دختر شش هفت ساله با موهای بافته، بایه سینی بسکویت، اومد پیشم. بغلش کردم. بوی بچه مو می داد، بوش کردمو بوسیدمش. گفت خیراته.... یه دفعه، یاد بسکویت خودم افتادم. وقتی برگشتیم خونه، رفتم تو صندوق و داشبورد ماشینو نیگا کردم. خونه را زیر و رو کردم، ولی ندیدمش. از زن دایی پرسیدم، یادته اون روزی که بچه ها پیش تو بودن، چی خوردن؟ یه کم مِنو مِن کرد و گفت: جون داش علی، فقط یه بسکویت توی کیف پارسا بود، بازش کردن وبا هم خوردن. من هیچی بهشون ندادم. یه دفعه، از زبونم در رفت، گفتم، خاک تو سرم، خودم سم زده بودم به بسکویتا...وای خدایا !! من چیکار کردم؟... تو نگو، همون روز که می خواستم پارسا را ببرم پیش باران، وقتی برگشتم دامن باران را بردارم، پارسا بسکویتو از داشبرد برمیداره و میذاره تو کیفش... بعد از اینکه تلفنو قطع کردم، زن دایی طبق معمول، فوری به شوهرش گزارش میده که مسمومیت بچه ها، کار کبری بوده وماجرای بسکویتو میگه. نگفتم که داییم آخر نامردیه؟. خودشو بدجوری نشون داد. منو شکایت کرد و بردنم زندان. بعد از چند وقت گرفتاری و دادگاه و آگاهی، دیه بچشو از ما گرفت تا منو از زندون آزاد کرد... - حس عجیبی است همدردی، احساس می کردم، کبری خانم، تمام حفره های دلم را از غصه پر کرده است. منشی شماره ام را خواند. به سختی بلند شدم. گیج ومبهوت بودم. حالا با این حالم با دکتر مشورت کنم؟ درو باز کردم و داخل شدم. سلام کردم. دکتر مثل همیشه مودبانه بلند شد. جمع وجور کردن چادرم، تنها فرصتی بود تا اولین جمله ام را بسازم. آقای دکتر من..... سیدغلامعباس موسوی نژاد
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها