یادداشت
گفتگو و گزارش

«البرز زارعی؛ ققنوس زاگرس»

«البرز زارعی؛ ققنوس زاگرس»

محمد زرین - در آخرین بهار از قرن چهاردهم شمسی، مردم سرزمین حال چندانی ندارند. به چندین علت. چندانکه همه می دانیم.

اما آنچه بود از اتفاق تلخ، در میانه بازار بود و در جیب من و تو و بر تخت بیمارستان ها. با این احوال، صلابت کوهها و سرسبزی دست ها و جنگل گاه تسکینی بود بر اینهمه درد. تا آنکه

«یک شب آتش در نیستانی فتاد.. سوخت چون عشقی که در جانی فتاد.)..

آتش، سوختن، خاکستر شدن، به دل آتش رفتن، به آب و آتش زدن، همه عباراتی است گویای آنکه در ادب پارسی، آتش را جایگاهی است بالا.

در میانه خبرها و تصاویر دلخراشی که از سوختن زاگرس دست به دست می شد، نام جوانی بر سر زبان ها افتاد که گفتند با شنیدن خبر آتش سوزی جنگل های دیل گچساران، بی حفاظ راهی شد. و مرد کوه بود و کوه گویی معشوق او.

و مگر می شد تن معشوق طعمه آتش شده باشد و عاشق دست روی دست بنشیند.

لاف عشق و گله از یار؟ زهی لاف دروغ عشقبازان چنین، مستحق هجرانند...

لحظه لحظه تصاویر بود که می رسید. گاه در دل شب آه و افغان و مویه های محلی ساده ترین و گیراترین صداگذاری بر فیلم ها بود. همه اینها بود که البرز زارعی را بسمت حادثه پرواز می داد. او با دست خالی رفت و نماند. تا حرف و عملش یکی باشد. بعکس آنانکه منابع و اختیارات در کف بی کفایت شان بود حتی تا پای کوه هم دل آمدن نداشتند.

خوش بُود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد...

چندی پیش از حادثه جایی بر فراز کوه از عمق جان ابیاتی را می خواند که هرچند از شاهنامه نیست، لکن چند دهه است که بعنوان سروده های ملی گرایانه حکیم طوس ورد زبان هاست.

او ایستاده با حرکات دست می خواند که

دریغ است ایران که ویران شود کنام پلنگان و شیران شود چو ایران نباشد، تن من مباد بر این بوم و بر زنده یک تن مباد...

طنز تلخ روزگار اینکه شهادت البرز زارعی درست در همان ساعتی رخ می دهد که در سوی دیگر دنیا یک هم وطن ایران خوار او به طرز تحقیر آمیزی در میان سیل نفرت و خیل خشم ایرانیان جان می دهد.

این تقابل دو نگاه هم چاشنی می شود تا لحظه لحظه عکس و نام نیکوی البرز بعنوان شهید راه وطن، شهید مدافع طبیعت، ققنوس ایران و... در سپهر مجازی ایران و حتی طبیعت دوستان جهان بچرخد و در آن سوی این ماجرا، عکس و نام مردی بچرخد که همه چیزش را خاصه شرف خود را زیر پای نهاد تا بخیال خود دوران بازنشستگی لوکس و آرامی برای خود دست و پا کند.

همی آرزو گاه شهر آمدش یکی تنگ تابوت بهر آمدش

باری. اینهارا گفتم تا بگویم تا جهان هست و در جهان انسان هست، مردم بهترین قاضیان اند.

آنها هستند که در روز واپسین با اشک و آه و پای دل کسی را بدرقه می کنند. یا که با لعن و نفرین.

آری، زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست...

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 خسرو مطلق 1399/4/3 12:39:2

    درود بر شما. دلنوشته ای آتشین. با شهادت البرز دیگر داستان سیاوش و ابراهیم را هم باور میکنم. مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها