یادداشت
گفتگو و گزارش

تهمینه (قسمت دوم)

تهمینه (قسمت دوم)

با خداحافظی از دایی شمس الله، از درّه‌ی پلنگ گذشتم، گنبدِ سبزِ امام‌زاده صفدر خودش را نشان داد. گنبدی که بر بلندترین نقطه‌ ی روستا بنا شده، محترم ترین مکانی که با همت بزرگترها وتلاش جوانانِ مذهبی حفظ و نگهداری میشه... رسم بود، وقتی چشمت به امام‌زاده‌ای می‌افتاد، چند سنگ روی هم می‌گذاشتی و سلام می‌کردی. چند سنگ برداشتم و روی هم گذاشتم. سنگ‌های مناطقِ گرمسیری زِبر و خشن هستند. غیر از باران‌های اسیدی، گرمای محیط سطح سنگ‌ها را به‌شدّت می‌فرساید. حشرات و جانوران کوچک معمولاً در سایه‌ی اندکِ این سنگ‌ها لانه می‌سازند. یاد گرفته بودم ابتدا گوشه‌ی سنگ را بلند کنم تا اگر عقربی، ماری، مارمولکی لانه دارد مواظب باشم. گوشه‌ی سنگی را به سمت بالا کشیدم ، چند عقرب ریز و درشت با بدن‌های شیشه‌ای و طلایی رنگ مشغول غارتِ جسدِ ملخی بودند. دلم نمی‌خواست پا بر سَرِ سفره‌ای بگذارم که میزبانش از حضورم هراسان وخشمگین می‌شود، به آرامی سنگ را گذاشتم و صلواتی فرستادم. گفتنِ صلوات در میان سادات رسمی دیرینه است. از شستشوی دست و لباس تا وارد‌شدن به منزل و باز شدنِ گِرهِ طنابی و گشودنِ قفلِ دری و...، صلوات کارگشا و چاشنیِ اکثر کارهاست. سلام و ارادتم را نثار امام‌زاده کردم و به راهم ادامه دادم. خورشید جهانتاب، خسته از نورافشانی به‌سمت غروب می‌رفت تا کمی بیاساید و فردا دوباره از شرق زمین بالا بیاید و بر طولیان بتابد. وقتی خورشید در حال خداحافظی است، چنان دل‌واپسِ برگشتِ دوباره است که گویی بُغضی گلویش را می‌فشارد و صورتِ زیبایش به‌زردی می‌گراید. انعکاسِ نورش در سمت غروب رنگ آسمان را نارنجیِ مایل به زرد می‌کند. قدیمی‌ها به این زمان، "زرده به کوه" می‌گفتند. زرده به کوه، یعنی نزدیک‌های غروب و زرد شدنِ کوه‌ها و ارتفاعات مغرب. چه زمانِ دلگیری! که خورشید دارد غروب می‌کند و تو ناچاری فراقش را تحمّل کنی. مردمانِ منطقه معتقد بودند، این هنگام موقع مناسبی برای خوابیدن و غذا خوردن نیست. اگر کسی در هنگام "زرده به کوه" بخوابد، شب خوابش نمی‌برد و افکار منفی به‌سراغش می‌آید و اگر در آن وقت غذا بخورد نظمِ دستگاهِ گوارشش به هم می‌ریزد. درمانی فوری که آرامشِ ناشی از به‌هم‌ریختگیِ دستگاه گوارش را برمی‌گرداند، گیاه خودرو و وحشی برنجاسف( berenjasf) است که دوست سال‌های دورِ خاله‌ام بود. آخرین خوانی که باید می‌گذراندم باغِ ”میر قادر” بود. مردی تنومند، سبزه‌رو با سینه‌ای ستبر که با چوب‌دستیِ بلندش شبیه جنگاوران شاهنامه بود، هیبتش و صدای سنگین و پرارتعاشش ترس را بر دلِ هر متجاوزی مستولی می‌کرد. خیارچنبر، گوجه و کدوهایِ باغ، به‌رویم لبخند می‌زدند، امّا کدام شیرِ پاک‌خورده‌ای جرأت داشت پا در حصار باغ بگذارد، حصاری که از خارهایِ تیز و خشکِ درختِ کُنار (سدر) و دیگر بوته‌های خاردار منطقه فراهم می‌شد و به‌نحو خاصی کنار هم قرار می‌گرفت. شاخه‌های بزرگ‌تر را در زمین فرو می‌کردند و بوته‌های خار را در لابه‌لای شاخه‌هایشان می‌گذاشتند... دیواری خاردار تا مانع عبورِ حیواناتِ وحشی یا انسان‌هایی باشد که می‌خواهند بدون اجازه وارد شوند. صدای میر قادر از شیپور گلویش بالا می‌رفت و در میان درّه‌های اطراف می‌پیچید. داییِ پدرم بود، اما آن‌چنان هیبتش جدّی و ترساننده بود که حتی جرأت سلام‌کردن برایم سخت بود. به‌سختی بر طمع‌ام غالب شدم تا از خیرِ مزّه‌ی محصولات جالیزی‌اش بگذرم. دوست داشتم در شیاری قایم شوم تا باغبان خسته عزم منزل کند و از جالیزش، گوجه‌ یا خیاری بردارم ، امّا دلم می‌لرزید و زانوهایم سُست می‌شد. سیّد بودیم و بدون‌اجازه‌برداشتن از مال مردم یعنی لقمه‌ی حرام که مادرم هم خیلی تأکید و نهی میکرد... بوی دل‌انگیز بوته‌ی گوجه، مثل طنابی به‌سمت خود می‌کشیدم ، امّا هیبت دایی و تشرهای مادرم، مجابم می‌کردند. از باغ که عبور کردم، غیر از گنبدِ امام‌زاده، حالا دستی که به‌سمت من بود و سلام می‌کرد هم دیده می‌شد. دست‌های گنبدها به‌سمت قبله بودند ، همان نشانه‌ی پنج تن آل عبا، یعنی پیامبر (ص)، علی، فاطمه، حسن و حسین (سلام اللّٰه علیهم)، که بر بالای بسیاری از امام‌زاده‌ها نصب شده است. امام‌زاده صفدر، ظاهراً با امام‌زاده حیدرِ دستگرد،(dastgerd) برادر است... دستگرد، روستایی‌ست در فاصله‌ی سه کیلومتری طولیان، با مردمانی کشاورز، مهربان و زحمت‌کش. وقتی از کنار خانه‌ی ”عمو ابوالحسن” می گذشتم آن‌قدر گرسنه بودم که فکر می‌کردم می‌توانم یک‌دسته نان محلّی را به‌تنهایی بخورم. بویِ عطرِ دل‌انگیزِ نانِ گرم در دالان‌های ساختمان‌های قدیمی پیچیده بود. ازلابه‌لای بوی نم و کهنگی بوی تپاله‌ی گاوها، بوی خاکِ آب‌دیده، بوی نان راه باز می‌کرد و شامه نوازی میکرد. آرزو می‌کردم بوی نان، از خانه‌ی خودمان باشد ، هرچه نزدیک‌تر می‌شدم بوی نان غلیظ‌تر و من گرسنه‌تر می‌شدم. حتّی وقتی گرسنه نباشی بوی نان، هوس‌انگیز و دل‌پذیر است. از درِ حیاط وارد شدم، تهمینه هنرمندانه تیر (وردنه) را می‌غلتاند و مُشتَکِ خمیر را روی ”تَوَک” یا ”خُمچَک” (تخته‌ی خمیر) پهن می‌کرد. تهمینه به‌ خاطر زحماتِ شبانه‌روزی در روستا با سنّی کمتر از بیست سال، به زنی در آستانه‌ی پنجاه‌ سالگی می‌مانست. کار در روستا زن و مرد نمی‌شناسد، که زنان علاوه‌بر وظایف زنانه‌ی خویش، کمتر از مردان فعّالیّتِ برون‌خانه‌ای ندارند. آری، بوی نان گرم و عطر گندم، همین‌ها آدمی را از بهشتِ برین بیرون آورد. بدون شک، حضرت آدم حق داشت گندم را میان این‌همه نباتات و میوه جات انتخاب کند و از بهشتِ عافیت پای بیرون بگذارد. امّا نمی‌دانم طعمِ نانِ ننه حوا مانند عطر نان‌های مادرم روح‌نواز بود یا نه؟ نمی‌دانم، بابا آدم هم از لابه‌لای آن‌همه گُل‌های رنگارنگِ بهشتی، بوی نان را حس می‌کرد؟... ! نان، نان! چه واژه دل‌پذیری، وقتی پیاده آمده باشی و... ادامه دارد... سید غلام‌عبّاس موسوی‌نژاد

عکس دهدشت، سال ۱۳۵۳

 
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 غ.م 1399/5/12 12:22:6

    درود ...عااالی

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها