یادداشت
گفتگو و گزارش

تهمینه (قسمت چهارم)

تهمینه (قسمت چهارم)

مادر که نمی خواست بیش از این خاطر آرام و بی دغدغه بچه هایش را آزرده کند، ماجرای بازی کودکانه جوانان و نابینا شدن اتفاقی اش را خیلی مختصر توضیح داد. ظاهراً دوست نداشت بچه هایش بیش از این، رنجیده شوند. گویی، نمی خواست باعثِ این اتفاق را معرفی کند، شاید موجب بحث در روستا و دل چرکینی بین فامیل شود. فردا شب، دوباره از ما اصرار واز مادر انکار تا دوباره سُفره دلش را بگشاید و از لقمه های تلخکامی اش، کام مارا با خوشمزگی تعریف کردنش، شیرین کند. بالاخره آغاز کرد.... - پسرم ! آدمی می بایست پُهل باشه. می دونی یعنی چه؟ من وسط حرفش پریدم گفتم: مامان جان منظورت پُل هست نه پُهل... - پسرم ! پُهل، یعنی بین دوطرفو وصل کنی. یعنی اگر کسی نااهل باشه کوتاه بیایی، یعنی غرور نداشته باشی و بذاری نااهل عبور کنه. یعنی ملایم حرف بزنی تا کافر و مسلمون ازت راضی باشن. گفتم: مادر جان من که حاضرم بمیرم ولی غرورم حفظ بشه... - پسرم!! غرور یعنی جوانی، یعنی جاهلی. به قول استادِقدیم۱، یه نفر دیونه، توی کوچه داد می زد: کنار برین! کنار برین! جوون می خواد رد بشه. بچه جوون، فقط یه روی سکه را می بینه... - وقتی فهمیدم کی چوبو پرتاب کرده که خورده توچشمم، نفرینش کردم. نذر کردم که دستش فلج بشه. همون شب مادرم اومد به خوابم وگفت: دخترم ببخش تا خدا بهت ببخشه. منم بخشیدمش ولی، چند شب بعد از اون ماجرا، بچه روباهی بالای ده شروع به زوزه کشیدن کرد. ستاره گفت یه جوون از ده خودمون می میره. روز بعدش، همون پسره از کوه پرت شد و ناکام از دنیا رفت. خواهراش منو مقصر مرگش می دونستن، تا سالها چپ چپ بهم نگاه میکردن،‌هنوزم خیلی میوونه ی خوبی نداریم. آخه قبل از اون، یه بار محمودِ دایی رشید، کتکم زد. منم نفرینش کردم. شب تا صبح از درد دستش، پلک روی هم نذاشت. دخترا بهم می گفتن، زبونت سیاهه. نفرینت می گیره... اون سال با هر بدبختی وبیچارگی که بود، تموم شد. ستاره، مثل ماه شب چارده، بین دخترا می درخشید. ابروهای کَمونش تا نزدیک شقیقه اش اومده بود. قدش، مثل چناربلند بود. وقتی راه می رفت مثل کَبک نرم و تند و سبک قدم برمی داشت. بی بی صاحب جان تُرک، در سردسیر(ییلاق) روی چونه ابروهاشو خالک کوبی کرده بود. می گفتن هرکی سردرد وچشم درد داره اگر خالکوبی کنه خوب میشه. انگشتاش مثل قاب نی هفت بند بلند وکشیده بود. وقتی گیسوی دخترها را می بافت، انگار قالی کرمون می شدن، ظریف و پُرچین و خوشگل... روی هر انگشت ستاره یه ستاره خالکوبی شده بود. هرجا که می خواستن خال بکوبن، با زغال خط می کشیدن که نقش مشخص بشه، بعد پودرِ زَهره ی خشک شده خرس، میخک، آویشن و زغال بلوط را آسیاب می کردن تا حسابی نرم بشن، بعد با یه پارچه نازک الکش می کردن که پودر، مانند سُرمه چشم نرم بشه. چندتا سوزن نازک قمشه ای کنار هم می بستن و آروم آروم ضربه می زدن. خونِشو با یه پارچه تمیز پاک می کردن و پودر نرم را روی زخم می ریختن تا رنگ حسابی به خورد زخم بره و تاعمق پوست نفوذ کنه. وقتی که زخم خوب می شد، رنگ زیر پوست می موند و نقش می گرفت. ستاره با همه دخترا فرق داشت، بیشتر مرد بود و کارهای مردانه می کرد. شاید، اولین دختر سیدی بود که تفنگ حمایل شونه اش بود. هرچقدر دخترای سادات رضا توفیق، مظلوم و سربزیر بودن، ستاره جسور و بُرنده بود. چارقدش را بالای پیشانی می بست و قطارِفشنگ به کمرش بود. مثل پلنگ از کوه بالا می رفت. کسی جرات چپ نگاه کردن بهش نداشت. روی خوش به هیچکس نشون نمی داد... مثل مردها از شخم‌زمین تا برداشت گندم و جو و حتی جمع آوری هیزم از کوه را براحتی انجام میداد... من از یه چشم نابینا بودم و جرات نمی کردم جایی برم. مردم ما هم دنبال عیب دیگران بودن. محمود که کوتاه قد بود، بهش میگفتن محمود نخودی. اکبر که قدش بلندبود بهش میگفتن اکبر چنار. من هم که از یه چشم نابینا بودم دختر کوره، صدا می زدن. یه دختر بی مادری که چشمشو از دست داده بود و مجبور بود تا آخر عمر با همین یه چشم دنیا و مردمُش را تحمل کنه. یه روز دوره گردِ مُلابنویسی به نام شامَلو اومد توی ده. کتابشو باز کرد و صفحه بخت منو برام خوند. گفت: زندگی سختی داری، هرچی گفت روزای خوبی که دلم باهاش آروم بگیره نبود. جوری بهم نگاه میکرد و میگفت که انگار من مقصر این بخت بدِ خودم بودم. شب که خوابیدم، بختمو خواب دیدم، یه آدمِ چاقِ سیاه سوخته بد قواره بود که توی یه کانال خوابیده و سر و روش پر از لجن بود. هرچه هُلِش می دادم و هرچه دعواش می کردم، فقط می گفت: خوابم میاد، خوابم میاد. هرچه اصرار کردم از کانال بیرون بیاد و روی خاکا دراز بکشه، قبول نکرد. بیدارکه شدم، دوست داشتم بمیرم. فکر کردم برم یه جای دوری که کسی پیدام نکنه. رفتم زیرِ درخت بلوطی که پایین امام زاده توی دره بود. با امام زاده شهربانو خداحافظی کردم. وِریس۲(veris ) را به درخت بستم که مثلاً خودمو دار زدم.از اونجائیکه این کار به دل خودم هم نبود و از مکافات اون دنیا و حرفای مردم پشت سر خانواده و فامیل می ترسیدم،نمیدونم چجوری بَستمش. می گفتن کسیکه خودشو بِکُشه جهنّمیه و نماز و فاتحه نداره... وریس باز شد و افتادم و پام لَنگ شد. کور بودم، شل هم شدم. از بس بی بی گل جوون بود، صورتش آبله درآوُرد. زدم زیر گریه و به حال دل بی برادرم و حال روزِ خودم گریه کردم. گُل بس که با الاغِ عبدالکریم، هیزم آوُرده بود، صدامو شنید و اومد کمکم و منو تا خونه برد. ستاره بدون هیچ کلامی، روی قاطر سوارم کرد و کلاف بزرگی از بند سفید، در خورجین گذاشت و منو بُرد پیش مُلاشکری . تارسیدیم خونه مُلاشکری، پام اندازه یه مَشکِ باد شده ورم کرده و سیاه وکبود شده بود.فکر نمی کردم بتونم دیگه با این پا راه برم. وقتی به خونه مُلا رسیدیم، کنار پرچین کلاف بند را به صولت دخترش داد که هدیه ای برای جبران زحمتش باشه. مُلاشکری، نگاهی به پام انداخت و انگشتای زبرش را روی ساق پام گذاشت و فشار می داد. منم جیغ می زدم. همسایه شون دوید و اومد گفت: مُلا مُلا! کسی مرده؟ ملا چشم غره رفت و گفت: برو دنبال بازیت. نگاهی به ستاره کرد و گفت: "دَررفته".... با ثعلب کنی(۳) کوچکی گودالی کَند و پایم را تا بالای قوزک، توی گودال فرو کرد وخاک دورش ریخت. کمی آب پاشید و با پایش خاک را حسابی چپانید. فکر می کردم می خواد پامو بکاره تو زمین تا سبز بشه. خیلی ترسیده بودم. مُلاشکری تامُرادی(۴) عموی پریناز، زنِ دایی یعقوب بود. مهره زرد رنگ درشتی بهم داد وگفت از توی سوراخش نگاه کن و ببین چه می بینی. داشتم نگاه می کردم، همه چی زرد بود. مُلاشکری، زیر زانویم را گرفت و یه دفعه کشید. احساس کردم، مچ پام توی خاک موند و بقیه پام بیرون اومده. چشام سیاهی رفت و بی اختیار نشستم، مُلا خاکها را کنار زد. ناگهان دیدم، ورم پام بهتر شد و رنگ رویش از کبودی به صورتی تغییر کرد. تا ستاره چایی شو خورد، ورم پام کاملا خوابید و می تونستم انگشتامو تکون بدم. خیلی چایی دوست داشتم،منتظر بودم که یه استکان چای هم به من تعارف کنند تا زهر دلم فرو کش کنه، اما وقتی پامو زمین گذاشتم، ستاره یه کشیده توی گوشم زد که گوشم مثل زنگوله صدا داد. از مُلاشکری تشکر کرد دست منو گرفت وسوار قاطرم کرد و راه افتادیم... ادامه دارد ‐-----‐‐----- پانوشت: ۱- استادِقَدیم، شخصیتی حکیم و بدون نام که اکثر ضرب المثل ها و نکات تربیتی را به او نسبت می دهند. احتمال می رود چون مطالب عموماً نقل سینه به سینه هستند، اسم ایشان فراموش شده ودچار نوعی گمنامی شده است. معمولابه عنوان استاد و حکیم فرزانه مورد استفاده متولدین سال۱۳۰۰ و پایین تر قرار گرفته است. ۲-وِریس، نوعی بند دست باف با عرض پنج تا هشت سانتیمتر است. بصورت قالی وشبیه حاشیه قالی با نقش ونگار طراحی می شود و با موی بُزها وپشم گوسفندان بافته می شود ۳- ثَعلب کنی، نوعی وسیله نوک تیز برای کندن ثعلب است. در طب سنتی، ثعلب گیاهی معطر است که برای تقویت اعصاب، درمان اسهال وکش آمدن به بستنی اضافه می شود. ثعلب نام عربی اُرکیده است ۴- تامُرادی . احتمالا مخفف تاته(عمو) مُحمد مُراد یا تاته مُراد هست که درگذر زمان مختصر شده است. تامُرادی ها یکی از طوایف پرجمعیت و مهم ایل بویراحمد هستند. نویسنده سید غلامعباس موسوی نژاد

 
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 3 نظر

  • 1 مهقلی سوق 1399/5/23 15:16:46

    قوی نیست

    پاسخ
  • 2 مکی سیدی پور 1399/5/21 21:26:55

    روان و ساده و ملموس نوشته شد. همیشه از جملات کوتاه خوشم میومد مثل متن های زنده یاد احمد محمود... مثل همسایه! قلم تان همیشه به نیکی برقرار.

    پاسخ
  • 3 ناصر پورمحمدی 1399/5/21 12:57:45

    داستانهایت را پیگیری میکنم،‌ترسیم و فضاسازی سادگی و صداقت و نیز مظلومیت شخصیت های داستان کاملا ملموس اند. قلمتان پرجوهر و جوهره کلامتان شکوفاتر باد. درود بر سیدِعزیز

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها