یادداشت
گفتگو و گزارش

تهمینه (قسمت نوزدهم)

تهمینه (قسمت نوزدهم)

افتونیوز - سید غلامعباس موسوی نژاد ؛ از خواب که پاشدم، حالم بهتر بود. همین‌که بی‌گلناز راضی بود، خیلی خوشحالم می‌کرد. نمازمو خوندم و رفتم سراغ مرغام و بزهام. مرغامو آب‌ودونه دادم و رفتم سراغ بز و بزغاله. دیدم ظرف آبخوریشون خالیه، مشکو ورداشتم و رفتم سرِچشمه۱. مشکو پُر کردم و آوردم. وقتی بزغاله آب خورد دیدم بی‌تابی می‌کنه و دور خودش می‌چرخه. بعد یه کوچولو ادرار کرد و دوباره چرخید. رفتم پیش خاله تهمینه و گفتم بزغاله این‌جوری می‌کنه.

خاله گفت: یه چوب ارزنی۲ بیار تا بهت بگم. رفتم و یه چوب ارزنی آوردم. خاله با کارد پوستشو کند و پوستا رو ریخت توی یه کتری و گفت بذارش کنار آتیش. بعد از جوشیدن گفت حالا بریزش توی یه ظرف تا خنک بشه و بعد بریزش توی آفتابه و بریزش تو حلق بزغاله تا بخورش. گفتم خاله برای چی خوبه این، کار؟ گفت: وقتی ادرارشون بند میاد آب پوست ارزن، راه ادرارشونو باز می‌کنه... نگهداری گوسفند و بز و حیوونای دیگه، مثل بچّه‌داری، خودش یه روال (قلق) خاصی داره. باید بدونی چه علفی بخورن و چی نخورن و مشکلشون چیه و چطور درمونشون کنی. وقتی چای‌ارزنو به بزغاله دادم گفتم خاله کی خوب میشه؟ گفت: مثل بُزِ بَلی۳ کُرایی۴ بی؟! گفتم خاله جان جریانش چیه؟ گفت: یه  بنده خدایی بزش لاغر بود. از کسی می پرسه چکار کنم که بُزم چاق بشه؟ بهش میگن چاره کارش خوردن بلوطه.(baloot) اونم وقتی از کنار یه درخت بلوط رد میشه یه مشت بلوط می‌ریزه توی جیبش و با خودش می‌بره خونه و بلوطا رو می‌ریزه جلوی بُزش.  بعد دست گذاشت روی کمر بز و گفت ببینم چاق نشده!؟. دیگه این ضرب‌المثل شده. بُز و بَلی و مردِ کُرایی. تا نزدیکای ظهر بزغاله بی‌تابی می‌کرد نزدیکای ظهر حالش خوب شد و کلّی ادرار کرد. بچّه‌ها را صدا زدم و کنار اجاق نشوندم. محمود و حسین. محمود یه کم کوچک‌تر بود و آروم‌تر و قانع‌تر و حسین، لجوج و یه‌دنده وکمی بدعُنق دوست داشتم اهلِ کار، بارشون بیارم تا توسری خور نباشن و بتونن گلیمشونو از آب بکشن بیرون. هوای بهار گرمسیر مثل بهشت بود. به حسین گفتم برو یه کم علف بچین برای بزغاله و بز! حسین با اوقات تلخی و کلی نق‌ونوق، رفت که علف بچینه. محمود زبون‌بسته گفت: می‌خوای خونه رو جارو کنم؟. گفتم نه عزیزم. برو با بزغاله بازی کن ولی مواظب خودت باش!. رفتم و یه‌کم توله (پنیرک) پشت خونه چیدم وآوردم و شستم و خرد کردم و ریختم توی قابلمه، یه لیوان آب ریختم روش و گذاشتم روی سه پایه. هنوز غذا آماده نشده بود که حسینِ زبون بسته، کیسه رو کشون‌کشون آورد خونه. کیسه ازش بزرگتر بود. دلم کباب شد براش. دویدم و کیسه رو از دستش گرفتم. با بغض نگاهی بهم کرد و رفت. کتری رو آوردم و با آب گرم دستشو شست. زیر ناخن هاش کلی علف مونده بود. وقتی آب توله کم شد و پخته شد. یه پیازداغ درست کردم و دوتا حبه سیر با کمی نمک ریختم تو کاسه که سیرها سُر نخورن، بعددبا ته لیوان رومی لهشون کردم و ریختم رو پیاز داغ بعد همه رو با توله‌ها قاطی کردم  تا تفتی بخورن و مزه‌ی سیر و پیازداغ به خوردشون بره. خیلی خوش‌مزه شده بود. محمود و حسین اومدن و نشستن. محمود سعی می‌کرد بهم نزدیک بشه ولی حسین با بغض و کینه نگام می‌کرد. وقتی حسین، یه کم از غذا خورد، گفت بوی سیر میده و هلش داد و رفت عقب. محمود هرچه اصرار کرد که داداش بیار بخور!. نیومد. گفتم: محمود ولش کن! هر کی قهر که، خِشه بی‌بهر که!.۵ غذامونو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. یواشکی به محمود گفتم: غذای حسینو ببر بذار پیشش، حتم دارم گشنه مونده. محمود هم غذا رو برد و گذاشت پیش حسین و مث یه مادر قربون صدقه‌ش رفت که بخوره و بالاخره قانعش کرد تا خورد. نزدیکای غروب بود صدای یاللّه یاللّه از سمت پایین خونه می‌اومد گفتم بفرما بفرما! محمود، شوهر شمسی بود، اومد پیشم و گفت: می‌خوام با خاله تهمینه مشورت کنم ولی روم نمیشه. گفتم برو بهش بگو بیگم می‌خواد غذا درست کنه و میگه بیا پیشمون با هم باشیم. خودم سرصحبتو باز می کنم. اونم رفت دنبال خاله و منم آتیشو روشن کردم و یه چایی آماده کردم. خاله تهمینه که اومد پیشمون، چایی رو آوردم و گفتم خاله‌جان! محمود می‌خواد باهات مشورت کنه. - درچه مورد؟ - در مورد زن و زن‌خواس۶ - برای اصغر؟! اونکه هنوز بچه‌س. خودت می‌دونی که من اهل تعارف نیستم. واللّه هرکی زندگی خودت و شمسی رو ببینه، همه چی یاد می‌گیره. هرچی شما کردین، اصغر نباید انجام بده!. اگر این‌طور زندگی کنه، زندگیش خوب میشه. گفتم خاله‌جون! محمود برای الآن اصغر نمی‌خواد. محمود میگه: شمسی پاپیچ اصغر شده و گفته باید دختر داییتو بگیری و از الآن بری گوسفندای داییتو بچرونی۷ اصغر هم بچه‌ی عاقلی‌یه، حیفم میاد زندگیش مث زندگی خودم تلخ بشه!. اومدم با شما مشورت کنم، بلکه یه راه چاره‌ای پیش پام بذاری!. خاله گفت: اُهم. حالا متوجه شدم!. آدم نباید توی کار خیر، نه بیاره!. کار خیرو باید راه بندازی!. اما، چه بهزه راس؟ ۸. از وقتی من عقل‌رس شدم۹، از سه چهار پُشت عقب‌تر، خانواده‌ی میرحسین، زناشو خوب نیستن. همون‌قدر که ازدواج با دختراشو رنج و سختی داره، ازدواج با مرداشون خوبه. همون‌قدر که زناشو اهل دعوا و ماسبری۱۰ هستند، مرداشو ملایم و تابع هستند. زناشون اهل دعوا و جَنگَرو (جنگجو) ولی مرداشون، هرچقد دلت بخواد،  ملایم و اهل سازش. استغفراللّه انگار خِلقتشو چپه۱۱. زناشون برای دعوا خوبن و مرداشون برای صُلح. اگر حرف منو گوش میدی، بفرستش دنبال گلّه‌ی عموفاضلش. بذار کارای عموشو انجام بده و به فکر دختر عموش باشه. یه کم بد سلیقه هستن ولی اهل زندگی اند و شوهر دوست. محمود هم گفت: واللّه از زنش واهمه۱۲ دارم، یه‌کم بدخلقه، می‌ترسم بچّه‌مو اذیت کنه. خاله گفت: آره گل بی‌بی بددهنی داره ولی زن کاردان و رندیه. یه‌دفعه صدای جیغ‌وداد بلند شد. من و خاله و محمود، هراسون رفتیم سمت صدا که از خونه دایی اسداللّه می‌اومد. پانوشت‌ها: ----------- ۱- سرچشمه: یعنی اول، سر، جایی که چشمه شروع می‌شود. لبِ چشمه. ۲- ارزن: درختچه‌ای خاردار از خانواده‌ی بادام که چوب‌هایی بسیار محکم وپوستی بژ یا تقریباً طلایی دارد. از خانواده‌ی بنه و پسته ی کوهی. ۳- بلی: بلوط. ۴: کرایی: از طوایف ساکن کهگیلویه. ۵- هرکی قهر که، خشه بی بهر که: هرکسی که قهر کرد و به تقسیم راضی نبود، سهمش را از دست می‌دهد یا دیگران سهمش را تصاحب می‌کنند و سهمش از بین می‌رود. بَهر: سهم. بهره، قسمت ۶- زن و زن‌خواس: خواستگاری، مراسم خواستگاری. ۷- بچرونی: به چرا ببری. فعل امر از چرا. بچرون، به چرا ببر. ۸- بهزه راست: چه بهتر از راست. چه به ز راست،  چه بهتر که راستش را بگویم. ۹-عقل رس: بالغ، خوب وبد را فهمیدن. ۱۰- ماسبری: محتصر شده محاسبه گری است به معنی بحث کردن، اهل نق و چرا اینجور شد و چرا آنجور نشد. ۱۱- خِلقتشو چپه: یعنی برعکس مردم خلق شدن. خُلقیاتشان برعکس دیگرانست. ۱۲- واهمه: ترس، نگرانی قبل از اتفاق

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 عباس اندیکا 1399/11/6 19:6:50

    سلام نویسنده داستان کیه؟

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها