یادداشت
گفتگو و گزارش

تهمینه قسمت(بیست‌وهشت)

تهمینه قسمت(بیست‌وهشت)
خلاصه قسمت های قبل. تهمینه، سرگذشت یکی از زنان کهگیلویه‌وبویراحمد است که از۱۳۳۵ با بلوغ جسمی، پا به عرصه‌ی اجتماع می‌گذارد و گاهی زندگی به او روی خوش نشان می‌دهد و در بقیه‌ی موارد، گرسنگی  قوتِ غالبش بود و رنگِ رنج، رنگ غالب زندگی‌اش. تهمینه ازدواج می‌کند، شوهرش می‌میرد و همراه بیگم به ییلاق و قشلاق می‌رود و با محبّتش و درمان‌کردن بیماری مردم، اعتبار و مقبولیت می‌یابد. زنی که اعتبارش نه به‌واسطه‌ی شوهرش و نه فرزندان و نه قدرت برادرانش هست، بلکه گره‌گشایی از کار مردم و مرهم گذاشتن بر زخم‌های آنان از او زنی یگانه ساخته است. بیگم هم به نوعی تحت حمایت و فرزندخوانده‌ی تهمینه است و تحت نظارت او آموزش می‌بیند تا مرهم‌های تهمینه سینه‌به‌سینه به نسل بعد منتقل شوند. شرایط روزگار آنان را از وطن‌شان ـ‌تلیون‌ـ به سردسیر (جُه بریز) می‌برد و... تهمینه (بیست‌وهشت) اوّل ماه آخری بهار،  تهمینه حالش خیلی بهتر شد و بعدش در نگهداری مُلکی کمک می‌کرد و تقریباً همه‌ی زحمت بچّه، گردن خودش بود. یه روز ازش طلب حلّالیت کردم و بهش گفتم که فکر می‌کردم حامله شدی. گفت: بیگم! دخترم! منم دلم می‌خواست یه سایه سر مثل میرعلنقی داشته باشم. دلم می‌خواست وقتی کسی ازم می‌پرسه زن کی هستی؟ سرموبالا بگیرم بگم: زن میر علنقی... اما فلک (روزگار) توی طالعم ننوشته و زورم نمی‌رسه عوضش کنم. اما اینو بهدون بو۱ (beh doon) که پوشن۲ (pooshen) روی تو رو بر نمی‌دارم که خودم گرمم بشه. خاله تهمینه، از تنهایی و نداشتن فرزند و جوون‌مرگ‌شدنِ برادراش گفت و من گریه کردم. نمی‌دونستم چطوری این فکرای احمقانه به ذهنم رسید؟... ولی خاله تهمینه گفت: زنِ حامله شبش هراسه و روزش وسواس۳. زن حامله شاید فکر کنه اگر بخوابه، بچه‌شو ازش می‌گیرن!. چون دختر میاره قدرش سبک میشه و از چشم شوهر میفته و... اما اینا برای تو تجربه‌اس.تو باید خودت تنهایی، این راهو بری تا متوجّه بشی که فکر زن حامله اعتباری نداره!. یه مقدار جاشیر و قارچ و بن‌سرخ که خشک کرده‌بودم، به کمک خاله تمیز کردم و توی کیسه ریختم و آویزون کردم. مُلکی، چَنگَه‌پُل۴ ( changa  pol) می‌کرد و دندونش درومده بود. خاله می‌گفت: دختر، زودتر دندون در میاره که از مال پدر بخوره! اما پسر دوست نداره که از مال پدرش کم بشه چون برای خودش ارث می‌مونه... وقتی سید، مُلکی رو بغل می‌کرد، ملا عبدالرّحیم دعواش می‌کرد و می‌گفت: دختر مرگ نداره! نمی‌خواد بغلش کنی و دلبسته‌ش بشی. دختر فیس۵ (fis) نداره که بغلش کنی! یه روز نزدیکای غروب یه نفر پیاده و درمونده اومد توی مال۶( mãl). خیلی تشنه بود و خسته. بی‌بی ماهیجان یه کاسه دوغ، داد دستش که خاله تهمینه ازش گرفت و نذاشت بخوره.  گفت: بدنش قفل میشه و باد قولنج می‌گیره!.۷ یه مقدار آب ملیل۸ (malil) درست کرد و دو حبه قند انداخت توش و بهش داد. قنبر، وقتی خستگیش در رفت، گفت که خانمش سرکوفت داداشاشو بهش می‌داد و اونم زنشو می‌زنه که دوتا بچه‌ش دخالت می‌کنن و تفنگ برمی‌داره و سه‌تاشو می‌کشه و از ترس برادرای زنش، شبونه از قُمشه تا لُردگون۹ (lor degoon) و بعدش زیلایی و بعد منطقه جوبریز میاد و... مُلا عبدالرّحیم بُردش پیش خودش و توی کپر۱۰ (kapar) خودش خوابوندش و تأکید کرد اگر کسی پَی‌شو۱۱ ( pay sho) گرفت و تا این‌جا اومد، بروز ندین۱۲ ( brooz). حمداد ـ‌پسر مُلا عبدالرّحیم‌ـ اون تابستونو برا همه تلخ کرد. از بس خودسر شده بود. از کوچیک تا بزرگو رنجونده بود. خاله تهمینه به ملا عبدالرّحیم گفت اجازه‌شو بده دست من تا ادبش کنم. پسرت! مثل جریانِ مردِ نمدمال به سرش اومده که جلوی چراغ سایه، بازوشو می‌بینه و فکر می‌کنه پهلوونه!. بعد میره سر گردنه غارت کنه ولی نگهبان قافله اون‌قدر میزنش که این فکر از سرش میوفته. بذار! من درستش کنم. با نقشه‌ی خاله تهمینه، کُهیار (koh yãr) رو می‌برن کوه و دوتا تفنگ‌چین (تفنگ‌چی) دست‌وپای کهیارو می‌بندن و می‌برنش توی یه اشکفت۱۳ (esh kaft) دو روز گُشنه و تشنه نگهش میدارن و حسابی می‌ترسوننش. مُلا عبدالرّحیم، تیغ و نمک ۱۴، گذاشتن جلوی تهمینه و اون دونفری که باهاش بودن، که هیچ‌وقت در این مورد به کهیار حرفی نزنن. وقتی کهیارو از کوه برگردوندن، یه آدم دیگه شده بود. هرچه تلخی توی وجودش بود، رفته بود و مثل کلگی۱۵ (kalg) که هفت شبانه‌روز توی چشمه بخوابونی، حسابی شیرین شده بود. انگار دستی که شرینی ملوچش۱۶ (melooch) کنه و با آب بشوریش. هیچ اثری از اون آدم قبلی نبود. آروم و سربه‌زیر و سربه‌راه. خاله تهمینه، که هر روز یه هنری از خودش نشون می‌داد و سید، با حرفای قشنگ و قصّه‌های زیباش همه رو دلبسته‌ی خودشون کرده بودن. هرکاری که سید می‌خواست انجام بده، پسرای ملا عبدالرّحیم و کوی عبدالله و بستگانش از دستش می‌گرفتن. هوای سردِ پاییزی یواش یواش و دزدکی از این‌طرف و اون‌طرفِ مال، سرک می‌کشید و خوابیدن توی کپر رو سخت کرده بود. همه دست‌به‌کار شدن و وسایلا رو گذاشتن توی خونه‌ها و چوبای کپرو توی کاهدون روی هم چیدن. روز اولی که کپرا جمع شدن، یه جوون لاغر با موهای بوری که آفتاب‌سوخته بود و توی گرمای گرمسیر، رنگ باخته بودن، از پایین مال به خونه رسید. وقتی دیدمش، یه چیزی توی دلم ریخت. مثل یه دیوار سنگی که کوک۱۷ (kawk) نداشته باشه. مِهرَم به جوش اومد۱۸.پرسیدم کی هستی؟ چی می‌خوای؟ گفت: علیرحمم پسر میرعلنقی!! رفتم سمتش خودشو کشید عقب. گفتم: منم جای مادرتم، خدا مرحوم بی‌گلناز رو رحمت کنه! چقدر شبیهش هستی!. قد و قواره‌ی لاغرو رنجورش، نشون می‌داد‌ که خیلی تو زحمت بود. سید که اومد خونه، ازش خواهش و تمنا کرد و بعد هم با تشر بهش گفت: بیا بریم منطقه! من تنهام! تنهایی از پس مشکلات بر نمیام. چطور دلت میاد بیای این‌جا سردسیر، من اون‌جا توی گرمسیر عذاب بکشم؟! سید، رنجیده بود و دوست نداشت که برگرده اون‌جایی که آزار می‌بینه. کوی عبدالله و مُلا عبدالرّحیم، با زحمت علیرحم را مُجاب (قانع) کردند که اون سال، سید پیششون بمونه و سال بعد بیاد تلیون. شب که می‌خواستیم بخوابیم، به سید گفتم بیا باهاش بریم!. سید گفت: بیگم تو دیگه "نوک و دلم نزن!"۱۹ منم دیگه ساکت موندم. ولی علیرحم خیلی ناراحت بود. وقتی خواست بره، بغض توی گلوی سفیدش پیچید و به‌سختی و تلخی خداحافظی کرد. اون پاییز و زمستون، خیلی سخت گذشت و بارها سید از خواب می‌پرید و می‌گفت: خواب دیدم که چند نفر ریختن و دارن پسرمو کتک می‌زنن و ازم کمک می‌خواد. وقتی برفا آب شدن و آمد و رفتا شروع شد؛ سید، وسایلو جمع کرد که بیاد تلیون. ولی کوی عبدالله نذاشت و گفت: بذار تابستون تموم بشه! وقتی مالها به طرف گرمسیر راه افتادن، شما هم همراهشون برین!. لباسای رنگ‌وارنگ تن مُلکی می‌کردم و اونم مثِ یه پروانه دور باباش می‌چرخید. اما دل سید، توی گرمسیر روی اجاق بود و حوصله من و بچه رو نداشت. عبدالله، دختر جعفر که سن و سالی ازش گذشته بود و خواستگاری نداشت، رو براش نکاح کرد و بهش داد. گره بخت حلیمه با ناخن قباد از قمشه باز می‌شد. قربون حکمت خدا برم که هیچ کارش بی‌حکمت نیست. به قول استاد قدیم: یکی مُرد، بخت یکی گُهشِهس!۲۰ (gohshehes). چهل‌وپنج، تابستون۲۱، سید، وسایلو جمع کرد و باروبنه رو گذاشت روی الاغا و قاطرا و راه افتادیم. من و همه‌ی افراد، گریه می‌کردیم. اونا به خاله تهمینه و سید علاقمند بودن و من به آسودگی خیال و خنکای هوای جوبریز و محبت‌های بی‌بی ماهیجان و بقیه‌ی مال. سید خیلی تودار بود و اصلاً دردشو به کسی نمی‌گفت. اما معلوم بود که نه دلِ موندن داره و نه پای رفتن. می‌دونست که توی تلیون، رنج و عذاب، چشم به راهشه. اما نمی‌تونست بغض گلوی علیرحمو فراموش کنه. از روز خداحافظی علیرحم، یاد نداشتم که لقمه‌ای به زِهِشتی۲۲ قورت داده باشه و آبِ خُنکی با خوشحالی نوشیده باشه. همه‌ش گرفته و دل‌مرده بود و خُلقِش تنگ. هرچه به گرمسیر نزدیک‌تر می‌شدیم، بیشتر دلم برای خنکای هوای جوبریز و مهربونی مردمش تنگ می‌شد. وقتی رسیدیم تلیون، میر عبدالکریم مرده بود. سید مثل زنِ فرزندمرده، شیون و زاری می‌کرد. می‌دونستم داره بغض چند ماهه‌شو خالی می‌کنه. میر نورمحمد و میر ناصر که پسرداییش بودن، به زحمت از قبرستون آوردنش خونه. دو روز بعد از اومدن توی تلیون، دعوا شد. سادات میرسالار۲۳ و سادات عواسی۲۴ برای تصاحب زمینای درّه‌ی سور۲۵ (soor) دو شبانه‌روز درگیر بودن. چند نفر معیوب شدن و یه نفر فوت کرد. عبدالله خان۲۶ کا از سردسیر برگشت، با عده‌ای سوار اومد و دعوا را تموم کرد. گلناز دختر میر رحیم و دوتا گاو با اسب سید را به عنوان خون‌بهس۲۷ به سادات میرسالار دادن و غائله خاتمه پیدا کرد. هنوز دوماه از اون قضیه نگذشته بود که گلناز با سر و روی زخمی اومد خونه میر رحیم. تهمینه دو هفته کهته ملهم۲۸ (koh teh melahm) روی زخمای گلناز گذاشت تا گلناز سرپا شد. پانوشت‌ها: ------------ ۱- بهدون بو: بهتره بدونی!، دانستنش بهتره. ۲- پوشن: پوشش، لحاف یا رواندازی که هنگام خواب استفاده می‌شد. ۳- شبش هراسه و روزش وسواس: آسایش و آرامش ندارد و شب‌ها در هراس و ترس و دلهره به سر می‌برد و روزها با واکنش‌های وسواس‌گونه و تحریک و واکنشِ غیر معمول مواجه است. درگذشته‌ی نه چندان دور به دلیل ناامنی و درگیری و حمله‌ی حیوانات وحشی، زنان حامله در تشویش دایمی بودند. ۴- چنگه پل: چهار دست‌وپا رفتن کودکان. ۵- فیس: قیافه گرفتن، افتخار کردن. فیس‌وافاده داشتن. ۶- مال: چند خانواده که به هم وابسته بودند و با هم به ییلاق می‌رفتند. فرزندان و دامادهای یک نفر که کنار هم چادر برپا می‌کردند و از بزرگترِ مال حرف‌شنوی داشتند. ۷- باد قولنج: اسپاسم بدنی خصوصاً عضلات پشت و شانه‌ها. کسانی که پیاده روی می‌کردند از خوردن دوغ و ماست منع می‌شدند، چون باعث ترشح اسیدلاکتیک و اسپاسم عضلانی می‌شد که به آن قولنج‌کردن می‌گفتند. ۸- ملیل: ولرم، کمی گرم، آب حرارت دیده با دمایی قابل تحمّل. ۹- لردگون: لردگان امروزی، نزدیک‌ترین شهر استان چهارمحال به استان کهگیلویه و هم مرز شهرستان زیلایی. ۱۰- کَپَر: اتاقک موقتی که با ستون‌های چوبی احداث می‌شود و با علوفه ‌ و شاخ‌وبرگ درختان، اطراف و روی آن پوشانده می‌شود براساس نیاز یا جایگاه اجتماعی کوچک یا بزرگ درست می‌شود. ۱۱- پی‌شو گرفت: رد و پی گرفتن و دنبال رد پای کسی رفتن. افرادی به عنوان بلدِ راه یا پی زننده می‌توانستند مسیر حرکت افراد فراری یا دزدها را دنبال کنند. ۱۲- بروز ندین:  اطّلاعی ندهید، به‌روی خود نیاورید. بروزندادن: به‌روی خود نیاوردن، خود را به بی‌اطّلاعی زدن. پنهان کردن. ۱۳- اشکفت: شکاف، فارسی قدیم، غار. ۱۴- تیغ‌ونمک: نوعی ضمانت پیمان، در قدیم برای وفاداری به پیمان بسته شده، چاقو و نمک را در سینی می‌گذاشتند و در مقابل فردی که پیمان می‌بست می‌گذاشتند. این کار یعنی این‌که حقّ نمک، زندگی فرد پیمان‌شکن را نابود می‌کند و فرد پیمان شکن، سزاوار تنبیه با تیغ و یا مرگ است. ۱۵- کلگ: مغز بلوط را که بسیار تلخ هست در کیسه یا سبد گذاشته و در مسیر آب جاری قرار می‌دهند تا با شستشو و عبور مداوم آب، تلخی آن از بین رفته و آن‌را خشک می‌کنند و آسیاب می‌کنند و به عنوان آرد، برای پختِ نانِ بلوط استفاده می‌کنند. ۱۶- ملوچ: لوچ و چسبان، چسبناک. ۱۷- کوک: سنگ ریز یا کوچک، لاشه سنگ، وقتی سنگها را روی هم می‌چینند برای حفظ تعادل از لاشه سنگ و تکه سنگ‌های کوچک استفاده می‌کنند تا دیوار سنگی فرو نریزد و استحکام یابد. ۱۸- مِهرَم به جوش اومد: تمایل باطنی و علاقه بدون دلیلِ مشخص و آشنایی قبلی. جوش‌زدن یعنی غلیان کردن و واکنش نشان‌دادن و هیجانی‌شدن و روشن‌شدنِ چراغِ محبّت در دل. ۱۹- نوک و دلم نزن: زخم دلم را نخراش، لفظی کنایه‌ای‌ست. مرغ‌ها عموماً به نقاط قرمز علاقمند هستند و آن‌را نوک می‌زنند. پرندگان، عموماً به زخم‌های حیوانات نوک می‌زدند و باعث زخم‌شدن بیشتر یا خونریزی آن می‌شدند. مرغ‌ها حتی به زخم هم‌نوعان خود هم حمله می‌برند. ۲۰- گُهشهس: گشوده شد. به این معنی که زنی در جایی مرد و بخت یکی در شهری دیگر با ازدواج با شوهرش، گشوده شد. ۲۱- چهل‌وپنجِ تابستون: عموما مردم منطقه کهگیلویه معتقدبودند که از روز چهل‌وپنجم (از نیمه فصل تابستان) گرما به تدریج ضعیف می‌شود یا به‌اصطلاح خودشان زانوی گرما می‌شکند و سست می‌شود و هوا رو به خنکی می‌رود. در نتیجه از نیمه دوم مرداد به‌تدریج به بازگشت به سمت قشلاق یا گرمسیر می‌اندیشند. ۲۲- زِهِشتی: با خیال راحت، بدون نگرانی. ۲۳- میرسالار: بقعه این امامزاده در ضلع شمال شرقی روستای دره زرد فارتق دیشموک از توابع شهرستان کهگیلویه در ۹۵ کیلومتری شهر دهدشت  واقع شده است. سلاله و تبارش به هفت واسطه به حضرت باب‌الحوائج امام موسی الکاظم (ع) منتهی می‌شود که اسامی خود و اجداد طاهرینش با ذکر نام و محل شهادت و مدفن هر کدام از این قرار است: احمد موسی میرسالار(ع) مدفون در تنگ فارتک (فارتق) چاروسای کهگیلویه، ابن جعفر مدفون در سردره رودشور چاروسـای کهگیـلویه، ابن حیـدر کـرار مدفـون به بهبـهان، ابن احمد مـدفـون در بیـن راه خرموج و اهرم ناحیه بـرازجان، ابن محمـود سبزقبا مدفـون به دزفول، ابن جعفـر مدفـون به ارض غری(نجف)، ابن موسی ابوسبحه مدفـون در مقابر قریش در بغداد، ابن ابراهیم الاصغـر ملقب به المـرتضی مدفون در مقابر قریش در بغداد ابن حضرت امام موسی الکاظم (ع) هستند. منبع: خبرگزاری بین المللی قرآن نقل از حمید موسوی اصل پنجم اسفند نودسه. ۲۴- عواسی: عباسی، یکی از تیره‌های سادات رضا توفیق از فرزندان امام زاده سید محمود (سیدمحمید). ۲۵- دره‌‌ی سور: دره‌ی شور. درّه‌ای که آبش شور است و ابتدایش از روستای تولیان و انتهایش به روستای نازمکان و سد کوثر منتهی می‌شود. ۲۶- عبدالله خان: عبدالله خان ضرغام‌پور فرزند شکرالله خان که منطقه ی کهگیلویه معروف به بویراحمد گرمسیر تحت نفوذش بود و در هیجدهم خرداد سال ۴۲ توسط یکی از خدمتکارانش کشته شد و دولت وقت جسدش را در چهار راه پهلوی بهبهان به دار آویخت.منبع:سایت بویر نیوز، یازدهم بهمن نود وچهار ۲۶- خون‌بهس: خون‌بس، خونریزی بس است. در قدیم به خاطر جلوگیری از خون و خونریزی، دختری از طایفه‌ی قاتل را به عقد یکی از پسران مقتول درمی‌آوردند تا جنگ و خونریزی ادامه پیدا نکند. با این ازدواج، خونریزی را پایان می‌دادند. ۲۸- کُهته مِلَهم: درمان آرام بخشی که روی زخم می‌گذاشتند. احتمالا مِلحم درستتر باشد. به دلیل اینکه بسیاری از درمانها از پیه ودنبه گوسفندان درست می شد. یا از لحم یعنی گوشت گرفته شده باشد. شاید به خاطر کوبیده شدن مرهم وحالت گوشت مانندش به این نام خوانده شود. مِلهَم یا مِلَحم آن چیزی که روی زخم می‌گذارند. کُهته، احتمالا تغییر یافته کوفته باشد. داروهایی که می کوبیدند وروی زخم می گذاشتند. گاهی به پوست‌های خشک شده و بهبودیافته‌ی روی زخم هم کُهتَه می گفتند. مثلاً: در منطقه می‌گویند، زخم کُهته بسته...گاهی اسم افرادی را کهته می گذاشتند که بعد از فوت فرزندی یا حادثه ی تلخی به دنیا می آمدند. کُهته ی دلم: مرهم زخم دلم. نویسنده: سیدغلامعباس موسوی‌نژاد
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها