یادداشت
گفتگو و گزارش

تهمینه (قسمت سی و پنجم)

تهمینه (قسمت سی و پنجم)
ضمن پوزش از خوانندگان ارجمندِ داستان تهمینه وتاخیر پیش آمده به دلیل کسالت وبا احترام به اظهار علاقه در پیگیری داستان تهمینه، قسمت سی وپنجم داستان با خلاصه ای مختصر تقدیم محضرخوانندگان گرامی می شود. تهمینه، دختری از شهرستان کهگیلویه است که حدود سالهای ۱۳۳۵ در آغاز بلوغش به علت حادثه ای از یک چشم نابینا می شودو ستاره ی اقباش اورا به ازدواج با مردی میانسال در می آورد. داستان تهمینه، درواقع بیان احساسات وعلایق یک زن روستایی از زبان دختری رنجورست که خوشحالی هایش بسیار کمتر از دلخوشی هایش بودو دایما زندگی اش با چالش ها وگرفتاریهایی روبر بود. در پیچ وتاب زندگی عشایری، گاهی زندگی براو سخت می گیرد وگاهی روی خوش نشان می دهد. گاهی غم ها هجوم می آورند وگاهی شادی وخوشبختی نقاب از چهره برمی دارد و لبخندی به بیگم نشان می دهد. تهمینه، داستان زندگی عشایر زاده ای است که آداب ورسوم، شیوه ی پخت غذا، اعتقادات واحساسات یک زن روستایی از دوران کودکی تا دوران کهنسالی، در آن به تصویر کشیده می شود... در قسمت های قبل مطالعه کردید که بیگم با همکاری خاله اش تهمینه، زندگی می کند وتهمینه مانند مادروآموزگاری، اورا برای زندگی آموزش می دهد. بعد از ازدواج بیگم با سید علی نقی، دو دخترش متولد می شوند که به دلیل تاثیر بسیار مُثبت ومادرانه‌ی خاله تهمینه اش، نام یکی از دخترانش را تهمینه می گذارد تا به نحوی از او سپاسگزاری نماید. اما در دل، از خداوند می خواهد که طالع دخترش تهمینه، مانند اقبال خاله اش کم فروغ نباشد. پس از فراز وفرودهای فراوان وانتظارهای فرساینده، بالاخره بیگم فرزند پسری به دنیا می آورد وزندگی اش از خوشحالی وشادمانی سرشار می شود. ظاهراً، روزگار آنقدرها در حق او بخشنده نبود ونتوانست شیرینی زندگی بیگم را تاب بیاورد و... قسمت سی وپنجم کمتر کسی از کنایه های تلخ ناریجان، در امان بود. من که غریب بودمو و پسر به دنیا آورده بودم، که جای خود داشتم. سید، اسمشو غلومباس( غلامعباس) گذاشت ومی گفت: حضرت عباس، پشت وپناه بچه ام باشه. دلم می خواست بچه مو بغل کنم و توی تمام دنیا بچرخمو به همه بگم که من!! پسر به دنیا آوردم. پسرم می تونست چراغ خونه‌ی پدرمو روشن کنه. صدتا دختر داشته باشی، بدون پسر!، اجاقت خاموشه. دختر هرچقدر مهربونه باشه، مهمونه وامروز وفردا می برنش، بالاخره دختر زنِ مَردمه!!. اما پسرمال خودِ خودته. پسر اصل ونسبتو حفظ می کنه. حالم خیلی بهتر شده بود. هرچه می دیدم خوشمزه بود. دلم می خواست هرچی دَم دستم میاد بخورم. یه لقمه نون که روی آتیش گرم می کردمو ومی خوردم، انگار غذای بهشتی می خوردم از بس خوشمزه بود وبه دلم می نشست. تازه متوجه طعم ومزه‌ی زندگی شده بودم. دلم می خواست از جلوی خونه ها رد بشم تا هی ازم بپرسن بچه ات چی بود!!؟ من هم سرمو بالا بگیرمو وبا افتخار بگم پسر!!... اما تا چهل روز باید مواظب مُهره۱(mohreh) و بادِ چله۲(bade cheleh)بودم. دو روز بعد از تولدِ غلومباس، ستاره از راه رسید. هنوز به خونه نرسیده بود که شروع کرد به کِل کشیدن. دویدمو رفتم پیشش و بغلش کردم. شاید اولین باری بود که احساس می کردم با افتخار می تونم بهش بگم چه کار خوبی کردم و هیچ سرزنش و تحقیری در نگاهش نبود. همیشه مثل یه گروهبان ازش می ترسیدم و اکثر کارایی که می کردم از ترسش خراب می شد. گفتم ستاره بس کن!، خاتون همسایه مونه!، دختر به دنیا آورده، گناه داره، دلش می سوزه!. گفت: خدا نصیبش کنه، می خواهم همه بدونن که خواهرم پسر به دنیا آورده و از این به بعد پسرش اجاق خونه‌ی پدرشو روشن می کنه!. یه لحظه یادم اومد که وقتی پسرستاره به دنیا اومد، من نرفتم دیدنش. حتی وقتی رفتم کوشک و آیتو دیدم، اظهار خوشحالی نکردم. از خودم خجالت کشیدم. ستاره توی همه چیز، از من جلوتر بود. خیلی چیزا بود که من، باید از ستاره یاد می گرفتم. ستاره، سرآسیمه ومشتاقانه به سمت کومه دوید و بچه رابغل کردو بوسید وروی سرش گذاشت و توی خونه چرخ می زدو می گفت: الهی شکر که آرزو به دل نموندمو این روزو دیدم. وقتی خواستم آیتو از پشت اسب بغل کنمو پایین بیارم، کیسه ای دستش بود که بهم دادشو گفت: این کرزونی۳ (kor zawni)ننه شاه سلطونه!. کیسه را باز کردمو دیدم یه خروس حنایی بزرگی توی کیسه لَم داده. حالا دلم می خواست برای جبران مهربونی ستاره، آیتو روی سر بذارمو توی خونه بچرخم. اما آیت چاقالو تر شده و برای خودش مردی شده بود. خیلی هم شیرین زبونتر. وقتی بوسش کردم اونم منو بوسید وگفت: خاله مبارکت باشه. نمی دونی مامان توی کوشک، چقدر کِل کشید و خوشحالی کرد!.. تا ستاره مشغول وارسی بچه بود، یه چایی درست کردم. می دونستم که ستاره از چای غلیظ خوشش میاد. می گفت چای باید مِث خون کبوتر قرمز باشه. اگر قندو توی چای فرو می برد و می دید رنگِ چایی قندو قرمز نمیکنه، ناراحت می شدو نمی خورد. ستاره، دوباره وچندباره، بچه رو بو می کرد و بغل می کردو چنان با آب وتاب از انگشتاش وچشماش ودهنش تعریف می کرد که فکر می کردی خوشگل ترین پسر دنیاست. گفتم آبجی اینقدرها هم که می گی خوشگل نیست. گفت: بیگم!، کلاغ گفته؛ از بچه من زشت تر نیست اما از اون عزیزتر هم نیست. تاحالا ندیده بودم ستاره، اینقدر احساس خوشحالی کرده باشه. بچه را دستم داد و گفت آردو قند وسایلت کجاست؟ گفتم آردا کناردستته ولی قندا توی کیسه آویزونه که مورچه نره توشون. خاله تهمینه باصدای کِل کشیدن ستاره، متوجه اومدن ستاره شده بود. از خونه شون تا خونه ما دو قدم راه بود اما خاله به نرمی وآرومی راه می رفت. انگار مواظب بود پاش روی مورچه نره. تا از درخونه نیومد تو، متوجه اومدنش نشدیم. صورت گردو سفیدش توی چارچوب در ظاهرشد، ستاره جلوی پاش بلندشد و بغلش کرد وخیلی اظهارمحبت و احترامش کرد. خاله تهمینه بهش گفت: ستاره جان!، وَاَهنون ۴(va ahnoon) حرف بزن!. میرعلنقی از صدای بلند بدش میاد. خاله تهمینه پرسید: بیگم قلیونو چاق۵(chagh) کردی؟ ستاره قلیونو داد دستش وگفت : بفرما، تازه چاقش کردم. پرسیدم آبجی می خوای گِلُفته۶(gelofteh) درست کنی؟ خیلی دوس دارم. - نه!، طبع پسر گرمه. بعد از تولد دختر، گلفته می خورن ولی بعد از تولد پسر زیره تون۷(ziro town) مناسبه تا شکمو پاک کنه. ستاره قندا را پایین آورد که خاله تهمینه گفت: ستاره جون!، هنوز زوده!، باید سه روز از تولد بچه بگذره. فردای اون روز ستاره یه مقدار آردو با روغن حیوانی تَفت داد تا کمی قهوه ای شدن. بعد آب قند به اون اضافه کرد وبعدش مقدار کمی آویشنو بهش اضافه کرد. گفت آویشنو باید کم بریزی، چون طبعش گرمه و طبع پسر هم گرمه!. بعدش برگشتو باتحکم بهم گفت: حواست باشه از امروز، غذایی که نفخ داشته باشه نخوری که بچه را اذیت کنه!!، فهمیدی؟! گفتم چشم!. راستی، چطور برای مُلکی وتهمینه اینقدر امر ونهی نمی کردی؟! - نگهداری کُر۸(cor) با دووَر۹(dovar) فرق داره. پسر حساسه، زود پژمرده میشه. هر مرضی از اونطرف دِه بیاد، سراغ پسرو میگیره اما دختر هیچیش نمیشه. تا حالا چند دختر دیدی که بمیره!. من وتو موندیمو وحمدالله وعبدالله مُردن. دخترا مرگ ندارن. میرمحرشید (محمدرشید)مُرد و هفتا دختراش موندن. حسابی حواست به پسرت باشه!. کسی به دختر حسودی نمی کنه، کسی حسرت دختر دار بودنو نمی خوره، تا دلت بخواد، دختر هست. ستاره با مُلکی رفتن خونه‌ی سیدجعفر وبرام چله بُر۱۰(cheh bur) آوردن. چله بُر را روی دست چپم بستم ویه مقدارشو هم دور دست بچه پیچوندم. بعد از نهار، ستاره وسایلشو جمع کرد. ستاره که می خواست راه بیوفته یه مقدار چایی خشک و دوتا قیچی- یکی قند شکنو یه قیچی لباس- براش گذاشتم. شاید هنوز ستاره به کوشک نرسیده بود که اَبرای سیاهی از سمت قبله توی آسمون ظاهر شدن. همیشه از صدای غرم تراق۱۱(ghrom teraq) می ترسیدم. هنوز نیمه آسمون برهنه بود که صدای رعد وبرق، گوش آدمو کَر می کرد. حسین ومحمودو صدا زدم وگفتم تهمینه کوچولو را وردارین وزود برین توی کومه. حسین تو بیا مرغا را بگیر و بُزها را بکن توی کومه. ابرش سیاهه، امروزم شنبه هست اگر بارون شروع شد تا یه هفته ادامه داره. شنبه بازگشت داره۱۲. حسین مرغا و بزها  را با عجله جمع وجور کرد و رفت پیش بچه ها. سید گفت بیگم!! خودت می ترسی اینقدر شلوغش نکن که بچه ها بترسن!. وقتی مادر می ترسه، ترسو توی دل بچه هاش می ریزه. اونا بچه‌ان، نباید اینقدر شلوغش کنی و گوشت تنوشون را بتکونی!...حتی وقتی می ترسی، به بچه ها امید بده که هیچ مشکلی نیست!. بچه دلش مث کاغذ نازکه!. بارون شروع شد و هفت شبانه روز پشت سر هم بارون اومد. تمام دره ها ونهرها از آب پُر بود. شب تا صبح سید دعا می خوند که : نوح کشتیبان که در کشتی نشست این دعا را خواند وطوفان وانشست لا فَتی اِلا علی، لاسیف اِلا ذولفقار... وقتی بارون بود، گرگا بیشتر سمت خونه ها می اومدن. به قول استاد قدیم: گُرگ گرسنه، سراز ریشه بنگرو ای دراره۱۳. دیوارهای گِلی توی این مدت بارون، خیس خورده وبعضی هاشون خراب شدن. اکثر حصارا با خار درست شده بود. هرکی تابستو به اندازه کافی خارِکُنارو رملک۱۴ جمع نکرده بود،کارش ساخته بود. دور تا دور دِه، کنار ورملک بود. سید، برام تعریف کرد که قبلا صحرای کلاچو اونقدر کُنار داشته که اگر عصر واردش می شدی راهو گم می کردی. میگفت یه بار که کم بارشی بود، مردم غروبا با الاغ وخورجین می رفتن صحرای کلاچو و از لونه‌ی گُنجشکا، جوجه ور می داشتنو می ریختن توی خورجین. اینقدر لای کُنار ورملک، لونه گنجشک بود که هر آدم بی دست وپایی(ناتوان) می تونست یه خورجین گنجشک بیاره. انگار بارون تمومی نداشتو و ابرا مث لحاف تمام آسمونو پوشونده بودن. سید می گفت سیدجعفرتوی کتاب۱۵ نگاه کرد، امسال پُربارشه و بارون زیاده. گفتم همش از قدم پسرمه که قدمش خیره!. فکر می کردم همه‌ی چیزای خوب به خاطر پسرمه. خودم هم خیلی حالم خوب بود. به دخترا اعتنایی نمی کردم. خاله تهمینه چندبار بهم گفت: بیگم! به دخترات توجه کن. از وقتی پسرت بدنیا اومد خیلی بی توجهی می کنی. انگار آسمون پاره شده وفقط همین یه دونه پسر، ازش افتاده پایین. به دخترات بی توجهی نکن!، خدا قهرش میاد!، حسین ومحمود خودشون از عهده کارخودشون بر میان! نه فقط تو، بلکه حلیمه و شوکت وسلطنت و حکیمه هم پسر بدنیا آوردن!.خدا برات بذارش ولی دختراهم اولادت هستن!. می خوای دخترارو ببرم پیش خودم؟ گفتم خاله جون خودت گفتی تا چله بچه تموم نشه نرو بیرون! وگرنه من حواسم هست. از حق نگذریم خاله راس می گفت. توی این مدت، اصلا حواسم به بچه ها نبود. سید که می رفت دنبال کارش، دیگه حواسم فقط به بچه بود. وقتی خوابیدم مادرم اومد به خوابم. لباساش تمیز بود ولی نو نبودن. کهنه و وصله دار ولی خیلی تمیز. دستشو بوسیدم وسلام کردم. بغلم کرد و یه چراغ کوچولواز پشت سرش بیرون آوردو داد دست پسرم و یه نگاهی به من کرد ولبخندی زدو رفت. انگار یادم رفته بود که مادرم مُرده. فکر می کردم همسایه مونه، گفتم بچه را می خوابونمو میام پیشت!. سید، دوبار توی اون زمستون رفت سمت سمیرم وقمشه و توی روستاها چرخید وبرگشت. دیگه نمی ترسیدم، وقتی سید نبود، سه تا مرد توی خونه داشتم. حسین ومحمود مردای خونه بودن اما وجود پسرم بود که خونه را گرم می کرد. سال که نو شد، دایی های حسین ومحمود، با دست پُر۱۶ اومدن خونه مون. خاله خورشیدِ بچه ها، هم با داداشاش بود. خدا گواهه با بی بی گُلناز مو نمی زد. بغلش کردمو ودستشو بوسیدم. اونم مثل یه مادر بغلم کرد و بوسیدم. حسین وقتی بی بی خورشیدو دید، چنان ذوق کرد که انگار مادرش زنده شده. فکر نمی کردم حسین بلد باشه مهربونی کنه. همش دِبیریکش۱۷(de brik) توی هم بود وانگار با همه قهر بود. فقط با سلیمون وعلی داد که همکلاس بودن فضولی می کردن و گاهی می دیدم خنده با لبش آشنا می شد. انگار، ناریجان ناف سه تاشو بریده بود۱۸. سه تاشون بدخُلق و شیطون وقَهر قهرو بودن. وقتی بی بی خورشید رفت، دوباره حسین بدخُلق شد و با کسی حرف نمی زد و گاهی هم محمودو کتک می زد.مثل مرغ کرک۱۹(koruk) کسی جرات نزدیک شدن بهش نداشت. غریبه وخودی را با نوک می زد. هوا که روبه گرمی گذاشت، غُلام مریض شد. خاله تهمینه می گفت: صد بار بهت گفتم پسرونباید زیاد بپوشونی، پسر طعبش گرم و پژمرده میشه، اما از این گوش گرفتی و از اون گوش بیرون دادی. موقع ماله بالا۲۰(male bala) شد، رفتیم سادات پیش میرعلیرضا دوستِ سید. مرد بسیار مهربون و با عرضه ای بود. کنارچشمه‌ی پهناللی۲۱(pahnã leli) یه شرکت اتالی۲۲(atali) بود که هر روز برای کارگراشون یه بُز می کشتن. هرروز صبح زود، غُلامو به پشتم می بستمو وراه می افتادم. همیشه قبل ازقصّاب، اونجا بودم. می گفتن خونِ بز سرده وگرمیشو می بُرّه و براش خوبه. وقتی بُزو می کشتن، یه کاسه زیر گلوی بُز می گرفتمو تمام خون بُزو می ریختم توش. بعد می ریختم روی شکم بچه ومیذاشتم یه کم سفت بشه. بعدشم می پیچوندمش لای پارچه و می انداختم به پشت. در تمام طول مسیر، خونابه چکه می کرد وروی زمین می ریخت. یه رَد خون از پهناللی تا سادات بود. چهل وپنج روز، غیر از جمعه ها راه می افتادم و می رفتم پیش قصابها. از لابلای درختا و سربالایی و شیب ها با ترس ولرز حیونای وحشی می رفتمو می اومدم. گاهی سید همراهم می اومد. ولی بیشتر وقتا تنها بودم. سید از بچه ها و حیوونا نگهداری می کرد. یه روز، آخرای تابستون، هوا خیلی سرد شده بود. سید همراهم اومد. وقتی رسیدیم پهناللی، نیمی از آسمونو ابر پوشونده بود. بعد از اینکه خونو ریختم روی شکم وسر غُلام، پوشوندمش و به پشتم بستمش و راه افتادیم سمت سادات. از صحرای جخونه(jekhoneh) بارون شدیدتر شد. تا رسیدیم سادات، تمام لباسامون خیس بود، ولی بارون بند اومده بود. میرعلیرضا با نگرانی لای سپیدارا چشم انتظارمون بود. وقتی بهش رسیدیم، با عجله رفت پَرز۲۳(parz) باغو با دِلو۲۴(delow) برداشت وروی هم گذاشت وآتیششون زد. آتیش توی خارها افتاد وگُر گرفتن. باعجله اومدو بچه را از پشتم باز کرد. وقتی بچه را دیدم، متوجه شدم همه زحماتم به هدر رفته. بچم مثل یه پارچه‌ی نیلی کبود وسیاه شده بود و مثل پارچه‌ی خیس از دستای میرعلیرضا آویزون بود. میرعلیرضا لباسای بچه رو که از خونابه وبارون کاملا خیس بودن درآوردو بچه را لُخت کرد و کنار زبانه های بُلند آتیش، روی دستاش گرفت. خودم، با چشمای خودم، جونمو دیدم که مثل بخاری که از لوله قوری خارج میشه از بدنم خارج می شد. با خودم عهد کردم که اگر بچه ام بمیره، خودمو توی آتیش بندازم، اگر خدا هفت در جهنم به روم باز کنه و بندازم توی جهنم. چیزی نگذشت که حالت کبودی بچه یواش یواش تغییر کرد. میر علیرضا همینجور بچه را گرفته بود کنار آتیشو گاهی یه تکون محکمی بهش می داد. یه دفعه بچم سُرفه کرد. میرعلیرضا زد توی پشتش و سرشو خم کرد. سرفه کرد ویه مقدار آب وخون از دهنش اومد بیرون وبعدش شروع کرد به تقلا وگریه. میرعلیرضا داد زد نساء نساء لباس خشک بیار!! نساء با عجله یه پارچه آورد وبچه را توش پیچیدن. وقتی بغلش کردم، جونم دوباره به قالبم برگشت. خواستم بلندشم که سید نذاشت. گفت: کنار آتیش بشین تا بدنت گرم بشه! خواستم سینمو بذارم توی دهن بچه که بی بی نساء نذاشت. گفت: صلوات بفرست تا آروم بشی. بچه را از دستم گرفتم و سینه شوگذاشت توی دهنش. بچم به سختی ولی با حرص شیر می خورد. وقتی سیر شد، بغلش کردم. لباسامو که تکون می دادم، بخار آب از لای چین های لباسم بلند می شد. سید بچه را از دستم گرفتو وگفت بلندشو لباساتو عوض کن!. پانوشت ها --------------- ۱- مُهره: درقدیم معتقد بودند که بچه ها به دلیل ضعف جسمی وزنان حامله به دلیل حساسیت بالا نسبت به مهره ها و اشیاء حساسیت داشته واز آنان تاثیر می پذیرند.در نتیجه برای جلوگیری از اثرات ناخواسته، زنان زائو را تا حد امکان، از رفت وآمد معذور می کردند. ۲- بادچله: زنان پس از زایمان تا چهل روز در معرض عفونت وبیماری بودند ومردم منطقه معتقد بودند وقتی از محیط گرم بستر به فضای باز می روند، بدنشان دچار اسپاسم و گرفتگی وگاهی عفونت می شود. ۳-کر زونی: مخفف کرزبونی، زبان چرخاندن وخبر تولد پسر را دادن. چون خبر ارزشمند بود اگر کسی خبر تولد پسری را می داد، هدیه ای به عنوان کرزونی تقدیمش می کردند. ۴- واهنون: وَ یعنی به، اهنون یعنی آرامی. واهنون یعنی به آرامی ۵- چاق: تهیه، آماده کردن قلیان ۶- گلفته: نوعی غذای مخصوص اختلالات قاعدگی، کاهش درد قاعدگی و برای تمیز شدن مجاری رحمی زنان پس از زایمان و برطرف وملایم ومعتدل شدن طبع زنان پس از تولد دختر که معتقد بودند طبعش سرد است و از ترکیبِ آرد، روغن حیوانی، قند، آویشن، نعنا وپونه کوهی ساخته می شد. درواقع نوعی حلوا که با آرد وقند درست می شد و با افزودن آویشن، پونه کوهی، نعنا وروغن حیوانی طبعی بسیار گرم پیدا می کند. ۷- زیره تون: ترکیبی از آرد و قند و مقدار کمی آویشن وروغن حیوانی که بعد از تولد پسرها به زنان می دادند. ۸- کر: پسر ۹- دُو وَر: دختر که در بعضی مناطق دوه ور هم تلفظ می شود. ۱۰-چله بر: دعایی که زنان زائو را در مقابل آل، حسادت، بیماری های زنانه تا پایان چهل روز تولد فرزند حفظ می کند. ۱۱- غرم تراق: رعد وبرق، صدای رعد وبرق مانند گرومب و ترهق که به غرم تراق تغییر یافته است. ۱۲- شنبه بازگشت داره: اگر کاری را شنبه آغاز کردید یک هفته طول می کشد ویا دوباره تکرار می شود. عروس آوردن، مرگ ومیر، طلاق، فاتحه و... در شنبه شگون ندارد. ۱۳- گرگ گسنه سراز ریشه بنگرو ایدراره: گرگ وقتی گرسنه وناچار شود، مجبور می شود باخوردن ریشه گیاهان خود را سیر کند. نیاز گرگ را از گوشتخواری ودرندگی به گیاهخواری مجبور می کند. ۱۴-رملک: بوته ای حدودا یک تا دو متری از خانواده‌ی درخت صدر که میوه اش از صدر( کنار) کوچک تر و ترد تر بوده و آنرا له کرده وبا آن ترید درست می کردند. ترش مزه و قرمز رنگ است. ۱۵- کتاب: هواشناسی قدیم، تقویم جلالی که بارندگی ها و خشکسالی را با آن پیش بینی می کردند. ۱۶- دست پُر: هدیه‌ی زیاد، همراه آوردن سوغاتی زیاد ۱۷- دبریک: دو ابروی درهم، ابروی گره کرده. ۱۸- نافشوبریده: در قدیم معتقد بودند که هرکسی ناف بچه را ببرد، خلق وخوی بچه مانند او می شود. ناریجان بداخلاق بود و هرکسی بداخلاق بود می گفتن انگار ناریجان نافش را بریده که بدخلق شده است.( کنایه از بدخلقی) ۱۹- کُرُک: کُرچ،(korch) مرغی که روی تخم خوابیده و اجازه نزدیک شدن به کسی نمی دهد. ۲۰- ماله بالا: مال و بالا یا مال به طرف بالا. هنگام کوچ به ییلاق یا سردسیر. چون مردم مناطق کم ارتفاع به مناطق مرتفع می رفتند به مناطق مرتفع بالا می گفتند و به مناطق کم ارتفاع دومن ( domen)یا پایین می گفتند. ۲۱- اَتالی: لفظ انگلیسی ایتالیا (italy)که از زبان کارگران ایتالیایی وانگلیسی شنیده می شد. به جاده دسترسی شرکت گاز نیز جاده‌ی اتالی می گفتند. ۲۲- پَهناللی: منطقه ای مرتفع که پوشیده از گیاهانی بود که به للی ( گیاه نسترن ومیوه های قرمز رنگش)معروف بودن. پهنا: زمین شیب دار. دامنه. ۲۳- پرز: پرچین، پرچینی که با خار ایجاد می شود. ۲۴- دِلو: چوبی دوشاخه که برای برداشتن وحمل خار وبوته های گون استفاده می شد ودارای دو لبه یا شاخه بود. دلو، مخفف دو لب یا دوشاخه هست. نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 4 نظر

  • 1 سیدغلامعباس موسوی نژاد 1400/10/20 8:34:51

    خیلی پوزش می خواهم به علت مبتلا شدنم به کرونا به تعویق افتاد. ان شاء الله همین یکی دو روز منتشر می شود

    پاسخ
  • 2 سیدغلامعباس موسوی نژاد 1400/10/20 8:32:8

    درود خدمت شما مخاطب محترم در قدیم چون بسیاری از مردم به شهرها دسترسی نداشتند چند نفر که اسب وقاطر داشتند یا کمتر به کار کشاورزی علاقه مند بودند به شهرها می رفتند وبا خرید ابزاری مانند سوزن خیاطی وکولن، قیچی قند شکن وپارچه بری، ناخن گیر وادویه وچایی وقند و...به مناطق عشایری می رفتند واین کالاها را به عشایر می فروختند ودر عوض روغن محلی ، کشک وپشم وبند ودست بافته های آنان را به شهر می بردند و... این افراد در واقع فروشنده های دوره گرد بوند که ابزار جدید را را به مناطق عشایر می برند و...

    پاسخ
  • 3 ناشناس 1400/10/19 13:21:57

    شغل سید چی بود که میگه میرفت دنبال کارش سمیرم .....

    پاسخ
  • 4 ...... 1400/10/19 13:20:32

    ادامه داستان چی شد پس؟تقریبا یه ماه گذشت

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها