یادداشت
گفتگو و گزارش

شاعران و جنبش‌‌های اجتماعی

شاعران و جنبش‌‌های اجتماعی

فیض شریفی (منتقد و پژوهشگر ادبیات) یکی از ویژگی‌های شعرهای شاعران نيمايی و حتا شاعران بزرگی چون فردوسی، سعدی، مولوی، حافظ و بیدل، تعهد و مسئولیت در قبال فرهنگ و مردم ستمدیده بود و اتفاقا یکی از ویژگی‌های اشعار مخالفان نيما و قله‌های جهان این است که آن‌ها تعهد و مسئولیت را دربست در طاقچه گذاشته‌اند. یک نظر مختصر بیندازید به هوشنگ ایرانی، تندرکيا، موج نو، شعر دیگر، شعر ناب، شعر دیگر، شعر حجم‌، شعر متفاوط(ط) شعر پلاستیک (تجسمی) و پسامدرن که همه، از بیخ و بن تعطیل‌اند. مجموعه این موج‌ها و جریان ها به لونی سر در آخور عرفان پسان دارند و به انديشه‌های پیشان و مدرن توجهی ندارند. برخی از این موج‌ها فکر می‌کنند شعر سورئال می‌گویند، برخی فکر می‌کنند پدیدارشناس‌اند، چون در عرفان ایرانی مبلغی نگاه متافیزیکی هست و چون در پدیدارشناسی مقداری ذهنی‌گرایی هست، این‌ها به دلیل آن که متهم به عقب‌ماندگی نشوند به هر حشیشی متوسل می‌شوند که بر عناصر فرهنگ جدید خود را متصل کنند. يدالله رؤیایی در نامه‌ ای به برادرش، مظفر نوشته بود: در هنگام سرودن دفتر شعر «لبریخته ها» در چاه سياهی گیر کرده بودم، دنبال «او» و «هو» بودم که بیاید مرا برهاند. (نقل به مضمون) اکثر قریب به اتفاق یا قریب به غیراتقاق این شاعران صوفی و پشمینه‌پوش بودند و مثل عرفای زمان مغول بر این انديشه بودند که «دفتر صوفی سواد و حرف نیست/جز دل اسپید همچون برف نیست.» اینها معمولا در فکر چاپ کتاب خود نبودند، در فکر تزکیه نفس بودند و در عالم هپروت سیر می‌کردند و حتا حاضر نبودند مانند مولوی «بر قصر خاقان قی کنند.» در شعر مولوی به خصوص در غزلیات شمس‌اش، یک روح حماسی و معترض از دل اشعار عرفانی‌اش موج می‌کوبد که «جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او» یا «شیرخدا و رستم دستان‌ام آرزوست.» اما در شعر شاعران موج ناب و حجم و دیگر، خبری از این تعهد مولانایی هم نیست. اغلب این شاعران به جز هوشنگ چالنگی، افتخار می‌کنند که به تعهد اجتماعی و سیاسی دل نمی‌بندند و برای آن، احترامی قائل نیستند. این حرف‌ها را این جماعت در حالی می‌زنند که کتاب‌هایشان را ارشاد چاپ می‌کند و تعدادی از این افراد از ارشاد اسلامی حقوق می‌گیرند. اگر تعهد اجتماعی و سیاسی بد است، باید دوجانبه باشد چون ارشاد اسلامی هم بدون سیاست نمی‌تواند وجود خارجی داشته باشد. این شاعران وقتی از امور اجتماعی و سیاسی چیزی نمی‌گویند، دقیقا می‌خواهند از چه بگویند؟ می‌خواهند از لب و لوچه و سر و سينه معشوق و کم‌محلی یار در این دیار سخن بگویند؟ یا می‌خواهند کلامی فلسفی بر لب بیاورند و مثل یک روشنفکر مأیوس بگویند چرا من به این دنیا آمده‌ام؟ به کجا می‌روم؟ من مثل یک لاک‌پشت در تالاب گیر کرده‌ام، من چه کنم؟ مرگ نزدیک است، کاش جانم به‌در رود و این جهان را به اهلش بسپارم. اغلب این شاعران و نویسندگان طلبکار عمدتا برای آنکه سلسله اعصاب‌شان را ترمیم کنند، به دود و دم بنگ و علف و ماری جوانا و مواد مخدر رو می‌کنند و آن پس شعر می‌گویند، شعرهای خوبی هم می‌گویند، داستان‌های خوبی هم از عوالم خواب و بیداری می‌نویسند ولی این‌ها وقتی به عالم واقع روی می‌کنند، یک سطر هم در آستین ندارند و نمی‌توانند بنویسند. خب، گاهی خوانندگان، از خواندن شعر این‌ها اقناع می‌شوند، این‌ها گاهی شعرشان، راح روح و مرهم دل مجروح می شود. اینها گاهی آقای «هامون»، «آقای گاو» و «آقای هالو» می شوند. روشنفکر مأیوس و مفلوکی که منجی خودش هم نیست چگونه می‌تواند کسی را نجات دهد؟ در این روزها هنوز جوانان نيما و «آی آدم‌ها» را می‌خوانند، هنوز «وارطان سخن نگفت» و« نازلی» شاملو و اشعار دیگر او و سياوش کسرایی، حمید مصدق، اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، م. سرشک، سايه، حتا نصرت رحمانی و سیدعلی صالحی را می‌خوانند: «هرشب ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز/ این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هاست...» (کسرایی) «من اگر ما نشوم تنهایم/ تو اگر ما نشوی خویشتنی/ چه کسی می‌خواهد من و تو ما نشویم/ خانه‌ اش ویران باد...»(حمید مصدق) «ای گروهی برگ چرکین تار و چرکین پود، یادگار خشک‌سالی های گرد آلود/یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند...» (اخوان ثالث) «در لحظه‌ای که باید باید باید مردی زیر چرخ‌های زمان له شود/ مردی که زیر درختان خیس می‌گذرد ...»یا «چرا محله کشتکارگاه کاری نمی‌کند/ چرا آنها که خاک باغچه خونی است...کاری نمی‌کنند...» (فروغ فرخ زاد) «آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند/رفتند و شهر خفته ندانست کیستند...( م. سرشک) «چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت/ از این سموم نفس‌کش که در جوانه گرفت» (ه. ا .سايه) «ما اتفاقی هستیم که افتاده‌ایم .../دیگر از چترها هم کاری برنمی‌آید ...‌» یا «من از تبار خو‌ ام نه خاک و خاکستر ...» یا«دهان پرنده را مبند با بال‌هايش آواز می خواند/ دهن شاعر را مبند...(نصرت رحمانی) «رودر روی تو ايستاده‌ام شليک نکن/ تفنگ‌ات را سروته نشانه گرفته‌ای» (سید علی صالحی). مدعیان هنر برای هنر یک قرن است که می‌گویند فقط هنر محض است که می‌ماند اما اکنون بیش از نیم قرن است که کسی شعر آنها را نمی‌خواند چون شعر آن‌ها از نگاه انسانی تهی شده است؛ چون اینها شعرشان را برای دوستان‌شان می‌گویند اما حتا دوستان‌شان عمدتا شعر این‌ها را نمی‌خوانند.

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها