به دریا رفتن شاه و شهبانو برای صید ماهی در روزِ بارانی

دل گرفت از پادشاه و قُلوه داد صاف و بی باران هوا را جِلوه داد

به دریا رفتن شاه و شهبانو برای صید ماهی در روزِ بارانی

افتونیوز؛شعر نو زیبا از شاعر خوش ذوق هم استانی جبار چراغک در وصف استخدام!

روزگاری پادشاهی خوش مَرام

همسفر با دلبرش، افکند دام

 

رو به دریا رفت با تورِ قشنگ

تا بگیرد ماهِیی خوش آب و رنگ

 

پس هوادانانِ قصرِ سلطنت

جمع کرد آن پادشه بی شیطنت

 

گفتشان با من بگویید از هوا

پیش رفت از آن میان یک پیشوا

 

دم بر آورد و سخن را ساز کرد

گفت و گو با پادشه آغاز کرد

 

دل گرفت از پادشاه و قُلوه داد

صاف و بی باران هوا را جلوه داد

 

این سخن را چون شنید از یارِ خویش

سوی دریا رفت با دلدارِ خویش

 

شاه و شهبانو شدند از بهرِ صید

بی سپاه و لشکر و بی عَمر و زید

 

ناگهان در بینِ رَه یک خر سوار

دید آن شَهزاده های نامدار

 

مرد، دانا بود، لیکن ژنده پوش

سرد و گرمی دیده بود و اهلِ هوش

 

آن سوار تا دید زوجی بی نظیر

دید کان شهبانُوَست و این امیر

 

با تبسُّم رفت و با رویی فراخ

گفت با شَه، تا که برگردد به کاخ

 

گفت: امروز آسمان بارانیَست

صیدِ امروز از سَرِ نادانیَست

 

گر چه شاهی و توانمند و قوی

بهتر آن باشد به قصرِ خود روی

 

پادشه در پاسخ آن ناشناس

گفت من دارم بسی هوّا شناس

 

چون هَواخواهند و هر یک با مَرام

یک به یک دارند پیشَم احترام

 

گر چه من را عاشقانه بَرده اند

سالها تحصیلِ این فن کرده اند

 

این بگفت و قصدِ خود از سر گرفت

دست پیش آورد و تورَش بَرگرفت...

 

شد سِیه ابری، عیان در آسمان

در پی آن ابر، سیلی شد روان

 

شاه مات و شاه بانو کیش شد

فکرشان بر گفته ی درویش شد

 

تا که شَه بر آن هَوادان فیس کرد

آبِ باران هر دو تا را خیس کرد

 

پادشَه نالان و با حالِ پریش

رفت سوی کاخ و سوی قصرِ خویش

 

گفت باز آرَند، آن هَوّاشناس

چوبِ بسیارش زنند و بی قیاس

 

بعد از آن از کاخ، اخراجش کنند

دور و دور از تخت و از تاجش کنند

 

کس فرستاد آن شَهِ والا تبار

تا که پیشَش آوَرَند آن خرسوار

 

آن که شاهِ مملکت را شد سفیر

رفت تا پیدا کند مردِ فقیر

 

بعد از آن تا مرد را در خانه یافت

بُرد و سویِ کاخِ شاهَنشَه شتافت

 

پادشَه از دیدنش خُرسند شد

گفت و گفتارش سراسر قند شد

 

شاه، با آن مستمندِ محترم

گفت می خواهم بمانی در بَرَم

 

چون سزاواری و چون بایسته ای

زندگی در کاخ را شایسته ای

 

پس بمان بر مَسندِ آب و هوا

مردِ نیکو،خوش سخن، ای خوشنوا

 

در جوابِ پادشه آن مستمند

گفت اعلی حضرتا، ای شاه زند

 

من ندانم از هوا و رازِ او

نی ز انجام و نه از آغاز او

 

پس مرا زین جایگه معذور دار

از حریمِ تاج و تختت دور دار

 

آنچه من گفتم ز فرمانِ خر است

اطّلاعاتِ خر از من بهتر است

 

پادشه گفتش که رازی سر به مُهر

گر ز خر داری یکایک برشمُر

 

در جوابش گفت، آن مرد فقیر

ای که داری تاج و تختی بی نظیر

 

گوش های خر اگر باشند راست

این نشان از خوبیِّ آب و هواست

 

وَر ببینی گوش ها افتاده است

بهرِ بارِش، آسمان، آماده  است

 

رعد و برق و برف و بورانِ شدید

گر دو گوشَش خَم بُوَد آید پدید

 

شاهِ شاهان طَرفه العین بی درنگ

بی که از گفتارِ مرد آید به تنگ

 

رو به شغلی تازه و نادر نمود

حکمِ استخدامِ خر صادر نمود

 

این چنین آن پادشاهِ نیکزاد

رسمِ استخدامِ خرها را نهاد

 

رسمِ استخدامِ خرهای نَفَهم

باب شد در کشورِ من بیش و کم...

 

جبار چراغک



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها