بیوه زنان

سروناز که دید هیچ راه و چاره ای برایش نمانده قضیه را به هم عروسش، طاهره، زن رستم گفت. طاهره از شنیدن این خبر یکه خورد و سخت رنجید؛ با شور و مشورت سروناز، قهر کرد و به خانۀ پدرش رفت تا آنها پا پیش بگذارند

بیوه زنان

سروناز، زن جوانی بود بیست و دوساله؛ سه فرزند خردسال داشت که همسرش خدایار، فوت کرد. از وقتی سیزده سال سن داشت و به خانۀ بخت رفت، با خانوادۀ همسرش و برادر شوهرش توی یک ساختمان زندگی می کردند. هر خانواده یک اتاق دستش بود؛ اما آشپزخانه  و خرج و مخارجشان مشترک بود. خدایار که فوت شد؛ سروناز همچنان با خانوادۀ شوهرش زندگی می کرد؛ اما مثل سابق لباس نمی پوشید، او زیبا بود؛ اما از ترس قضاوت شدن، لباس های سیاه و تیره می پوشید، موهایش سفید و ابروهایش شلخته شده بود؛ ولی جرأت نداشت دستی به سر و رویش بکشد. دومین سالگرد وفات خدایار بود که مشهدی عبدالله، پدرشوهر سروناز تصمیم گرفت عروس بیوه اش را به نکاح پسر جوانش، رستم که یک سال  قبل تر، ازدواج کرده بود در بیاورد. رستم  پیشنهاد پدرش را نپذیرفت؛ اما مشهدی عبدالله او را تهدید کرد که اگر زن برادرش را نگیرد از ارث محرومش می کند. رستم بر خلاف میلش رضایت داد؛ اما سروناز مخالفت کرد و دلیل قانع کننده ای برای پدر شوهرش آورد. مشهدی عبدالله کوتاه نیامد و گفت: «من پام لب گوره، باید شماها رو سر و سامون بدم بعد با خیال راحت سرم رو بزارم زمین و بمیرم!»

سروناز برای پدر شوهرش قسم خورد که تا آخر عمرش کنار بچه هایش می ماند و با هیچ احد و ناصی ازدواج نمی کند؛ اما باز هم  مشهدی عبدالله سر حرفش ماند و گفت: «زن جماعت، ناقص عقله، زود فریب میخوره؛ نمیخوام عیال بچه ام بره زیر دست یه غریبه!»

البته که مشهدی عبدالله، نیتش خیر بود و اینکه از قدیم تو منطقه مرسوم بود که هر زنی شوهرش فوت می شد با برادر شوهرش یا فامیل شوهرش ازدواج می کرد. گاهی این زنان مجبور بودند با مردی که سی چهل سال از خودشان بزرگتر یا ده بیست سال کوچکتر بودند ازدواج کنند تا سرپرست داشته باشند.

سروناز که نتوانست پدر شوهرش را مجاب کند، خانۀ پدرش رفت و با چشم گریان، موضوع را به آنها گفت؛ اما پدر و مادرش حق را به مشهدی عبدالله دادند و صدها احسنت و آفرین به او گفتند.

مادر سروناز گفت: «دخترم! تو نادونی، زن بیوه، بال میناش هم دشمنش میشه، مردم برات حرف در میارن، اگر فردا روزی  به پسر عموت یا پسر عمه ات یا همسایه ات سلام علیک کردی، میگن این زن یه کاسه ای زیر نیم کاسه داره که با فلانی حال و احوال میکنه؛ اما اگر سایه ی یه مرد بالای سرت باشه، دیگه کسی به چشم بد بهت نگاه نمیکنه، کسی بی خود و بی جهت بهت بهتون نمیزنه!»

سروناز هق هق کنان گفت: «باشه دا! تو درست میگی؛ اما رستم، مثل رضا برادرم می مونه، مثل اینه که،  بهم بگن بیا با برادرت رضا ازدواج کن؛ مگه میشه آدم با برادرش...»

هنوز حرف سروناز به آخر نرسیده بود که پدرش داد زد: «این حرفها بهانه است، حرف خاله زنکی ست، تو این دوره زمونه مد شده، هر کی از طرفش، خوشش نیاد بگه با فلانی و بهمانی ازدواج نمی کنم چون حس برادری بهش دارم؛ من که می دونم جریان چیه، احتمالاً یکی دیگه رو زیر سر داری! وگرنه برادر شوهرت چشه؟»

هر چه سروناز قسم خورد که کسی توی زندگیش نیست، پدرش متقاعد نشد و اصرار داشت که با رستم ازدواج کند.

سروناز که دید هیچ راه و چاره ای برایش نمانده قضیه را به  هم عروسش، طاهره، زن رستم گفت. طاهره از شنیدن این خبر یکه خورد و سخت رنجید؛ با شور و مشورت سروناز، قهر کرد و به خانۀ پدرش رفت تا آنها پا پیش بگذارند و جلوی این اتفاق را بگیرند؛ اما همین که موضوع را با پدر و مادرش در میان گذاشت؛ آنها، عمل مشهدی عبدالله را  کاری بسیار انسانی و ارزشمند دانستند و به او حق دادند.

طاهره بسیار غمگین شد؛ حق داشت!؛ چون او، نوعروسی چهارده ساله بود که دلش نمی خواست هوو سرش بیاید؛ هر چند سروناز را بسیار دوست داشت و برایش احترام قائل بود؛ اما دلش نمی خواست شوهرش را با او تقسیم کند.

طاهره هم به ناچار، مغموم و سر خورده، سر خانه و زندگیش برگشت.

عصر جمعه ای مشهدی عبدالله عاقدی به خانه اش آورد تا کار را یکسره کند. سروناز گریه کرد و به التماس و التجاه افتاد که دست از سرش بردارند. مشهدی عبدالله که پر از خشم شده بود با عصبانیت گفت: «اگر به نکاح رستم در نیای، همین الان بچه ها رو ازت می گیرم و از خونه ام میندازمت بیرون، بعد آزادی هر جا دلت خواست بری و شوهر کنی!»

این جملات سنگین مشهدی عبدالله، روح و روان سروناز را سخت رنجاند. او که دید هیچ راهی برایش نمانده و از طرفی جانش به جان بچه هایش بسته است؛ پا روی دل و احساسش گذاشت؛ به خواستۀ پدر شوهرش تن داد و زن رستم شد.

رستم مردانگی کرد و پدر بسیار خوبی برای برادر زاده هایش شد. مخارجشان را می داد و به آنها محبت می کرد، به مدرسه فرستادشان و روی رفتار و دوستانشان نظارت داشت تا آسیب اجتماعی نبینند. بعدها هم آنها را به دانشگاه فرستاد. اکنون آنها مهندسان شاغل و موفقی هستند که زندگی راحت و مرفعی دارند.

بچه ها به جایگاه خوبی رسیدند؛ اما در این بین دو زن، سالها سوختند و ساختند.

سروناز بابردارشوهرش که حس برادری به او داشت ازدواج کرده بود و طاهره  در اوج نوجوانی هوودار و تحقیر شده بود.

هنوز در پاره ای از نقاط کشور که مردمانش پایبند آداب و رسوم زمان قدیم اند؛ چنین ازدواج های تحمیلی انجام می گیرد.

منطقۀ ما آسیب پذیرترین قشر زنان بیوه و مطلقه را دارد؛ این زنان همیشه زیر ذره بین اطرافیان هستند که چه می پوشند؛ با چه کسی سلام و علیک دارند یا با چه کسی رفت و آمد می کنند.

بیوه زنان؛ این شیر زنان که پس از فوت همسران شان هم نقش مادر را دارند، هم نقش پدر را ایفا می کنند، مسئولیت سنگینی را بر عهده می گیرند؛ چه بسا در این مسیر ناهموار با مشکلات فروانی روبه رو شوند؛ اما به روی خودشان نمی آورند؛ چون می دانند که خودشان باید گلیم شان را از آب بیرون بکشند.

از نظر من، زنان بیوه این قدرت و توانایی را دارند که بر مشکلات روز مره و غیره، غلبه کنند و چرخ زندگی شان را بی منت بچرخانند؛ اما بعضاً می بینیم که این زنان، جاهایی نادیده گرفته می شوند؛ مورد قضاوت قوم خویشان قرار گرفته و به شدت دچار آسیب و تزلزل می شوند؛ کلمۀ بی سرپرست، را برایشان به کار می برند، در حالی که این زنان خود به تنهایی سرپرست خانواده ای چند نفره هستند.

پس بدانیم و آگاه باشیم که واژه بی سرپرست مناسب این زنان قدرتمند و نجیب نیست.

بدانیم که اگر زن بیوه ای لباس شاد پوشید یا مویی رنگ کرد یا لبخندی بی منظور بر لب داشت، ول و بی بندوبار نیست؛ چه بسا این زن از درون داغون است؛ اما به خاطر حال دلش و روحیه ی فرزندانش لباسی شاد  بپوشد و مویی رنگ کند تا چهره اش را شاداب نگه  دارد.

بدانیم اگر زن بیوه ای در اجتماع یا فضای مجازی حضوری فعال داشت؛ دلیل بر بی اعتنایی و بیکاری اش نیست؛ دلیل بر خودنمایی هم نیست؛ بلکه برعکس؛ او زنی قدرتمند و با تجربه است که هم زمان، هم، مرد بوده هم زن!

قطعاً او می تواند تجربه های گرانقدرش را به دیگران هم انتقال بدهد.

ما در طایفه سترگ طاس احمدی، بیوه زنانی؛ چون مشهدی باده سالمیان؛ مشهدی حوری خشنوا؛ مرحومه مشهدی شاهزاده استیک؛ مشهدی صدرا جاودان که در اوج جوانی بیوه شد و صدها زن دیگر  که اسامی شان در این متن نمی گنجد داریم؛ همین زنان در دورۀ خودشان، امکانات امروزی را نداشتند و مشکل مالی هم داشتند؛ اما با زحمت و تلاش و پشتکار، بهترین و برترین فرزندان را تربیت کرده و تحویل جامعه داده اند؛ فرزندانی که در حال حاضر باعث افتخار یک طایفه و چند تیره اند، باعث افتخار شهر و حتی کشورند.

آیا نباید به چنین زنان شرافتمند و ارزشمندی روزی هزارن بار احسنت و دست مریزاد گفت!؟

 

آفتاب آفریدون



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها