بلوغ کال

بلوغ کال
عصر پنج شنبه،  روز بیست وهشت اردیبهشت سال نود وشش راه افتادم. برای رسیدن به روستایی دور افتاده،  با حدود ۷۵ خانوار، نزدیک غروب به روستا رسیدم. نماینده کاندیدایی بودم، می خواستم، اگر شده چند نفر را شب قبل از انتخابات، متقاعد کنم، به کاندیدای من رأی بدهند. به  اتاق محقری کنار امام زاده  رفتم. نمازی خواندم. شجره نامه کوچکی که به دیوار آویخته و مرد کهنسالی درحال نماز. نمازش که تمام شد، به رسم روستاییان کنجکاو، پرس و جو کرد. از همه چیزم پرسید. چند بچه دارم ، کدومش را بیشتر دوست دارم، اصالتا کجایی ام و....بعد به رسم معمولشان، مرا به خانه اش دعوت کرد. روستایی در کمر کش کوهی، با رودخانه کوچکی در پایین دست که البته رودخانه ای کوچک ولب شور بود. مزاحمت را دوست ندارم، مخصوصا سرزده رفتن را، هنوز چایی نخورده بودیم که بچه های مرد روستایی،  مرغی را سربریدند وکبابی تهیه کردند و بستگان حاجی دورمان جمع شدند. به رسم معمول خانه های روستایی سر صحبت بازشد. از قضای روزگار، نوه حاجی، کاندیدای شورا بود و هرشب خانه حاجی، اتاق فکر و برنامه ریزی و قول و قرار...آن شب هم من در جریان بعضی کارها قرار گرفتم. مثلا: اگر خانواده فلانی، همکاری نکردند، پسر جعفرقلی، باید دختر ادریس را طلاق بدهد و اگر خانواده مش رمضون رأی ندادند، اجازه نمی دهیم تراکتور، از زمینهای ما بگذرد، تا زمین های آنان را شخم بزند. تا نیمه های شب، توطئه و نقشه و تهدید و تطمیع ادامه داست. بالاخره طاقتم طاق شد و گفتم: مگر قبول شدن در شورا چه امتیازی دارد که اینچنین زندگی همدیگر را شخم می زنید. حاجی با قیافه ای تکیده و رنجور و زخمی بر گونه راست که او را خشن تر می کرد، گفت شما اطلاع ندارید. این زخم صورتم،  آستینش را بالا زد و زخم عمیق روی دستش را نشان داد، اینها را پدر و عموی حسنقلی روی تنم نشاندند. زخم صورتم، جای سنگه و زخم دستم، جای تبر حسنقلی است که می خواستند، دستم را قطع کنند. حالا من اجازه بدم که بچه های دشمنم رییس شورا بشوند؟ تمام فامیل من و بچه ها و وابستگانم، باید به خواهرزاده ام، رای بدهند. قضیه ما قضیه شورا نیست. قضیه دشمنی سی ساله است. بعد، به همه حاضران که اکثرا نوه هایش بودند، گفت: اگر تا صبح نخوابید، قول ازدواج بدهید، قول گردو بدهید، قول تراکتور بدهید و ... فقط کاری کنید که حسنقلی شکست بخورد. در لابلای تصمیمات ناجوانمردانه، از شدت خستگی خوابم برد و نمیدانم چه گذشت..... فردای آنروز، در مدرسه دو کلاسه ای، باسقف نامناسب حاضر شدم و به عنوان نماینده کاندیدایی، بر کار اخذ رای، نظارت می کردم. اولا صحبتی از کاندیداهای ریاست جمهوری در میان نبود. فقط حسنقلی و سعادت(نوه حاجی) پیرمرد نحیف ضعیف الجثه ای، در گوشه حیاط، با مظلومیت ایستاده بود، قدم پیش گذاشتم و سر صحبت را باز کردم. ابتدا می ترسید که سخنی بگوید، ولی کم کم، لب به سخن گشود. از حاجی و ظلم ها و تملک زمین های ملکی و همکاری با دزدان، برای زهر چشم گرفتن، از دشمنان حاجی سخن گفت. آخه زنش از طایفه ایست که دزدان معروفی دارد. از حیله های عجیب و غریبش برای پنهان کردن پول در نی، به دروغ، مدعی حافظ قرآن بودن و خلاصه حرفهایی عجیب و غیر قابل باور. می گفت حتی، به مردم روستا گفته، که همکلاس یکی از مراجع تقلید بوده و...بعد با نگاه کردن، به اینطرف وآنطرف کردن، ادامه داد: این حاجی، وبستگانش، اصالتا سید نیستند. اینها، اهل بندر گناوه بودند، حدود شصت سال پیش به اینجا اومدند و هنگام شناسنامه گرفتن، لباس سادات را پوشید و قبا وعبایی بر سر گذاشته و به آقای آیت (مامور ثبت احوال آنزمان )گفتند که سیدیم و اون بنده خدا هم نوشت سید، حالا برای ما از سیادت خودشان حرف می زنند. زمین ما، پایین تر از زمین حاجی هست واگر حاجی اجازه ندهد، نمی توانم زمینم را شخم کنم . بچه هایم گرسنه می مانند، فقط یارانه و این زمین زندگی من وبچه هامه و... هرچند، به نظر نمی آمد، پیرمرد اینهمه اسرار، در صندوقچه دلش داشته باشد، اما گفت : جریان دعواشون هم با حسنقلی وپدرش، به خاطر سید بودن هست چون حسنقلی می داند که اینها چکاره اند. پیرمرد را همراه کردم و کمک کردم تا رای بدهد. پسران حاجی مراقب بودند که رأی به سعادت بدهد، من هم با چشمکی، اطمینان دادم که سعادت را می نویسم. اما پیرمرد به من گفته بود، توی برگ رأی بنویس" خدا خانه ظلم را خراب کند" من هم نوشتم و انداختم توی صندوق. حدود ساعت یازده ونیم ظهر رای گیری تموم شد. ولی تاپایان مهلت رأی گیری مجبور بودیم، منتظر بمانیم. شاید از روستاهای اطراف ، شاید چوپانی و...بخواهد رأی بدهد. رإی ها را شمردیم. سعادت از ۲۲۳ رای ۱۰۱ رای و حسنقلی ۱۱۹ رأی داشتند. یکی از رأی ها نوشته حسنقلی فلالن فلان شده و یکی هم نوشته بود: خدا خانه ظلم را خراب کند. یکی هم نوشته بود "عشق من مریم " . صندوق را صورتجلسه کردیم و امضا کردیم، ناگهان برادر حسنقلی، با ستار برادر سعادت ، در گیر شدند. تفنگ ، چاقو، دعوا و بدتر از همه دریده گویی و پرده دری و... با هر مشکلی بود و زخمی شدن من، با حضور به موقع نماینده فرماندار، غائله خاتمه پیدا کرد. چاقوی ستار، بالای رانم را شکافته بود و خون زیادی بیرون می آمد. حاجی، داروی محلی آورد و اظهار شرمندگی کرد و چند تا بد و بیراه به فامیل حسنقلی داد. ماشین فرمانداری، برای جلوگیری از خونریزی بیشتر بعد از بستن پایم، با سرعت تمام، پیچ های جاده را طی می کرد. بالاخره بعد از حدود یک و نیم ساعت به یک مرکز بهداشت رسیدیم. بسیاری از مسیر آمدن را من بیهوش بودم. بعد از پانسمان و گرفتن سرم و... چشمانم را باز کردم و چند نفر از دوستان را دیدم که کنارتخت مشغول تحلیل بازنده و برنده انتخابات بودند. من اما، به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که یک انسان در چه سنی به بلوغ می رسد؟ تغییر سن چه رابطه ای با بلوغ فکری آدمی دارد؟ پس از مدتی، که توطئه و انتخابات و درگیری و خشونت و تهمت و...از ذهنم می گذشت، بلند شدم و به کمک دوستان به خانه آمدم. حالا، سوالات مکرر خانم که چرا رفتی ؟ مگر کاندید شما قراره چه گلی سر مملکت بزنه؟ حالا اگر بچه هات یتیم می شد، کاندیدت می اومد حالشون را بپرسه ؟. اما مهمتر از همه اینها دلهره دختر کوچولویم سحر بود که هر لحظه لیوان کوچک آبی برایم می آورد واصرار داشت بطور( لفظ بچگانه بخور) فکر می کرد با خوردن آب تمام دردهایم تسکین می یابد. بعد از مدتی دوست داشتم دوباره به همان روستا، برگردم و به خانه پیرمردی که رأیش نفرین بود و از خدا خواسته بود، خانه ظلم را خراب کند، بروم و ببینم، چقدر خداوند برای او و آرزویش وقت گذاشته. رفتم و پیدایش کردم، خوشحال به نظر می رسید. حاجی و پسر بزرگش از کوه سقوط کرده پس از چند روز، جسدشان را کفتارها دریده بودند.
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 5 نظر

  • 1 سید 1396/5/4 14:45:5

    خیلی عالی بود........

    پاسخ
  • 2 سید 1396/5/4 14:44:37

    خیلی عالی.......

    پاسخ
  • 3 امیر ۶۵ 1396/5/3 13:45:56

    بازهم بسیار عالیییییییییییییییییییی

    پاسخ
  • 4 انیس 1396/5/2 7:23:46

    عالی

    پاسخ
  • 5 ناشناس 1396/5/1 23:42:18

    درود جناب موسوی نژاد ...افرین بر قلم شما

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها