-
"فریدون داوری" شاعر عشق و حماسه
ایرج اقبال فر
-
فریدون داوری در چهار پرده
فضلالله یاری
-
کوچ ابد مرد ادب ایل و فریدون فرهنگ
سید غلام بلادی
-
یاسوج؛ شهری که شیخ شاخصش پیشهزن بود!
محمد مختاری
-
جزای نیکی جز نیکی نیست
جبار چراغک
-
زیبایی بر بستر فاجعه
سید غلام بلادی
-
«لذت وقیح»
امراله نصرالهی
-
زنان و دولت چهاردهم
سیده فرزانه آرامش
-
شاقول اصلی در ماجرای قتل دکتر داوودی
فضلالله یاری
-
در این محنتسرا نابههنجاران و کج روان بزرگ شمرده شدهاند
پریچهر زعیمی
- پرونده ویژه
- 1
- جمعه , 29 مرداد 1395 -PM -07:58
دنكيشوت در خيابان ولی عصر عليه كودتا
بيست و هشتمِ مرداد بود، صبحِ زود، خودش را رساند به خيابان پهلوي، سرِ كوچه ي لقمانِ ادهم.
ته كوچه، سر نبشِ خيابانِ كاخ، خانه ي مصدق بود.
از صبح شنيده بود كه ريو هاي ارتشي رفته اند ميدانِ گمرك، تا فاحشه هاي شهر نو را با خودشان بياورند و به كمك آنها و دسته ي شعبان بي مخ، خانه مصدق را فتح كنند، دستور داشتند حتي به آجرها هم رحم نكنيد.
شب قبلش، سفارت آمريكا پول داده بود به زاهدي كه بدهد به پري بلنده تا به مقدار لازم قمه و چاقو بخرد.
صبح زود هم ماشين هاي ارتش را فرستاده بود ميدان گمرك، خيابان جمشيد، تا صدهها نفر از فاحشه هاي شهر نو را با خودشان بياورند.
تنهاي تنها، سر كوچه ايستاده بود و همه اش حواسش به سمت جنوب خيابان پهلوي بود.
ساعتِ ده صبح كه شد، محمد حسين قشقايي و برادرش را ديد كه از بالاي خيابان به سمت پايين مي آمدند، خودش را رساند به آنها، سلامي كرد و پرسيد: مي رويد خانه ي نخست وزير؟
دو مامورِ سد معبر شهرداري با تعجب پرسيدند: نخست وزير ديگر كيست؟
در حالي كه اضطراب داشت خطاب به آنها گفت: آقايان قشقايي! من مي دانم قرار است كودتا شود، خواهش مي كنم هر طوري هست مصدق را با خودتان ببريد جنوب، آنجا حتما عشاير به او كمك مي كنند تا دوباره به تهران برگردد و ريشه ي اين وطن فروش ها را...يكي از مامورين شهرداري، با دست زد به سينه اش و با عصبانيت گفت: برو پي كارت مرديكه ي معتاد! معلوم نيست چه زهر ماري زده هزيان مي گويد.
آرام كنار رفت، مي دانست كه در اين اوضاع و شرايط بزرگانِ قشقايي حق دارند كه به هر كسي اعتماد نكنند.
نيم ساعت گذشت، ماشينِ فولكس نخست وزيري را كه ديد، فهميد حسين فاطمي است، خودش را همان اول كوچه انداخت جلوي ماشين، داد زد: جناب فاطمي خواهش مي كنم، يك لحظه فقط، يك عرضي داشتم.
راننده ي ماشين كه عصباني و حيران زده بود، درب ماشين را باز كرد و يك پايش را گذاشت بيرون و داد زد: مرديكه مگه ديووانه اي چرا اين كار را كردي؟
به راننده توجهي نكرد، خودش را رساند كنار شيشه عقب و زد به شيشه و گفت: جناب فاطمي خواهش مي كنم، فقط يك لحظه.
راننده گفت: مرديكه فاطمي كيه؟ اين آقا پدر من است، تازه از بيمارستان مرخص شده، چرا راهِ كوچه را بسته اي، گورت را گم كن وگرنه زنگ مي زنم صدو ده.
راننده سوار ماشينش شد و گاز داد و رفت.
تا بعد از ظهر هر كسي كه آمد برود خانه مصدق، جلوي ماشينش را گرفت و خواهش كرد به مصدق بگويند، دار و دسته ي شعبان بي مخ و پري بلنده از آمريكايي ها پول گرفته اند شهر را به آتش بكشند و خانه مصدق را روي سرش خراب كنند. ...اما فايده اي نداشت كه نداشت.
وقتي ديد راهي ندارد،گوشي موبايل اش را از جيبش درآورد، تماس گرفت با صدو هجده و گفت: شماره ي تلفنِ خانه دكتر محمد مصدق را مي خواهم، خيابان پهلوي، كوچه ي ادهم!
خانم تلفنچي چند لحظه بعد گفت: همچنين مشخصاتي نداريم آقا!
داد زد: خانم محترم! شما هم با كودتاچي ها هستي! شما را هم خريده اند! من شماره ي نخست وزيرِ ايران را مي خواهم!
تلفن چي تلفن را قطع كرد.
ديگر از همه نا اميد شده بود، تنهاي تنها مانده بود، لحظاتي به قيام سي تير فكر كرد و به ياد آورد اقيانوسِ مردم ايران را درحمايت از دكتر مصدق، تصميم اش را گرفته بود، خودش تنهايي به راه افتاد به سمتِ جنوبِ خيابانِ پهلوي، بايد به تنهايي جلوي لشكرِ فاحشه ها و الواطِ زاهدي مي ايستاد.
سر خيابانِ تيمسار كه رسيد، از دور، ريوهاي ارتش را ديد كه در يك صف منظم به سمتِ بالا مي آمدند.
لحظه اي در پياده رو ايستاد، نمي دانست چه بايد بكند، ريوها چهار راه را رد كرده بودند و فقط پنجاه متر با او فاصله داشتند.
ريو ها كه به او رسيدند، در حالي كه فرياد مي زد: با خونِ خود نوشتم، يا مرگ يا مصدق! خودش را انداخت وسط خيابانِ پهلوي...
لحظاتي بعد زير چرخِ ريوي ارتشي كه پري بلندِ خودش را با قمه به درب آن آويزان كرده بود له شد...
راننده ي اتوبوسِ خطِ بي آرتيِ راه آهن-تجريش، در حالي كه دو دستي بر سرش مي زد، از اتوبوس پياده شد، مسافرين اتوبوس و همه اتوبوس هاي پشت سرش هم پياده شدند تا خودشان را برسانند به جواني كه اتوبوس جلوي او را زير گرفته بود.
خيابانِ ولي عصر، غلغله شد، راننده ي اتوبوس در حالي كه گريه مي كرد و ذكر مي گفت رفت بالاي سرش و گفت: چرا اين كار را كردي؟
جوان كه به زور از ته حلق حرف مي زد، آرام زيرِ گوشِ راننده گفت: چه كنم نمي رود از ياد...تلخيِ بيست و هشتم مرداد...
فردايش روزنامه همشهري تيتر زده بود:يك جوان، كه مشكلِ روحي و رواني داشت در خيابانِ ولي عصر تهران خودش را انداخت زيرِ اتوبوسِ خطِ واحد و خودكشي كرد.
پي نوشت: به يادِ آخرين سرباز، "سربازِ ابدي، خسرو بويراحمدي" ، فرمانده ي عشايرِ بويراحمد در نهضت ملي شدنِ صنعتِ نفت، كه بيست روز بعد از كودتا، با دستورِ عواملِ سيا در اصلِ چهارِ ترومن، ترور شد.
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 پیام تسلیت وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات در پی درگذشت فریدون داوری شاعر آئینی و انقلابی
- 2 پذیرش ۴۹۰ دانشجو معلم در دانشگاه فرهنگیان کهگیلویه و بویراحمد طی امسال
- 3 نقش میدان گازی مختار بویراحمد در رفع چالش ناترازی انرژی
- 4 پذیرش بیش از دوهزار دانشجو در دانشگاه آزاد یاسوج طی سال تحصیلی جدید
- 5 تدوین برنامه توسعه و پیشرفت کهگیلویه و بویراحمد
- 6 باند مالخران در دام پلیس کهگیلویه
- 7 کهگیلویه و بویراحمد تنها استان فاقد مجتمع فرهنگی کودک و نوجوان
- 8 تخریب ۵۰۹ فقره ساختوساز غیرمجاز در کهگیلویه و بویراحمد
- مکاتبه تاجگردون با وزیر دادگستری درباره قوانین قاچاق و تعزیرات
- لایحه موضوع دوتابعیتی فرزندان مسئولین چیست؟!/ دلایل تاجگردون برای رای منفی به این طرح
- پیام تسلیت دبیر هیات دولت در پی درگذشت شاعر هماستانی
- پیام تسلیت استاندار اسبق استان های لرستان و کهگیلویه و بویراحمد در پی درگذشت استاد فریدون داوری
- موفقیت خبرنگار کهگیلویه و بویراحمدی در جشنواره رسانه ای بانوان کشور
- انتصاب معاون آموزش متوسطه آموزش و پرورش گچساران+ جزییات
- معاون بیمهای تامین اجتماعی گچساران منصوب شد+ حکم
- پیام تسلیت استاندار در پی درگذشت شاعر هماستانی
- معاون فرهنگی و اجتماعی معاون اول رئیس جمهور در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- «نادر منتظریان» در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
نظرات ارسالی 1 نظر
درود بر سید یوسف مرادی و قلم زیبایش علی رغم همه ی تفاوتهای فکری حقیقتا زیبا نوشته اید
پاسخ