آرزوی شهروند!؟

آرزوی شهروند!؟

چه خوش است مهر ورزیدن به هم‌نوع، هماره از نیکی و نیکویى و نیکان یاد کردن، یار و غم‌خوار و قدردان محبت‌های همدیگر بودن و هم‌بستگی، همدلی، وحدت و هم‌زیستی مسالمت‌آمیز و خوشبختی را برای تمامی«پسرانِ آدم» و «دخترانِ حوا» در پهنه گیتی طلب نمودن و حقوقِ صاحبانِ حق را ارج گذاشتن، احساسِ مسئولیت را به جان خریدن، پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را سرلوحه زندگی قرار دادن، شادی و نشاط آفریدن، مصلحتِ خلق‌الله را بر مصالح و منافع شخصی، گروهی، خطی و باندی ترجیح دادن، نعمتِ بزرگ تندرستی را پاس داشتن و مشربِ اخلاقی-انسانیِ حکیم سخن، سعدی شیرازی را در قالب اصل زیبا و جاودانه:«بنی آدم اعضای یکدیگرند…»، آموختن و به‌جان ‌خریدن، نخوت و خودخواهی و منیّت را از خود راندن، با بندگان خدا به انصاف و مروّت و مردانگی رفتار کردن، نفسِ امّاره را به بند کشیدن و خودبرتربینی را به وادی نسیان سپردن و در یک کلام به انسانیت انسان، ایمان داشتن و به قواعد آن در عمل پای‌بند بودن! ای بسا در روزگار ما، چنین آرزویی نه از سرِ واقع‌بینی که از سرِ خوش‌بینی است. چه، خواسته‌هایی از این دست، دل‌خوشی و قوّت قلبی بیش نبوده و به مثابه‌ی داروی مُسکّنی می‌ماند برای فراموشی دردها و روی‌گردانی از ناملایمات و چشم بستن بر واقعیّات تلخِ زمانه در هیبتِ آسیب هایی چون: فقر و نداری، تبعیض، نابرابری، بی‌عدالتی، خودکشی، مرگ و میر، بیماری‌های ناشی از فشارهای عصبی، اُفت تحصیلی، خواب‌هایِ آشفته و شب‌بیداری‌های جانکاه، تظاهر و ریا، رژه‌ی خیلِ عظیمِ بیکاران، به‌ویژه تحصیل‌کرده‌های میلیونی بیکار، بی‌انگیزگی و سرگردانی، تجارت اعضای بدن، مهاجرت‌های بی‌رویه و ناخواسته به قیمت ویرانی روستاها، حاشیه‌نشینی، اعتیاد به روان‌گردان‌ها، معضل خانمان‌سوز مواد مخدر، شیوع جرم و جنایت، رشد حلبی‌آبادها، فرار مالیاتی، قاچاق، کم‌فروشی، گران‌فروشی، قانون‌شکنی، تلفات وحشتناک جاده‌ها، زندان‌های لبریز، کلاهبرداری، خیانت در امانت، چک بی‌محل، اختلاس، ارتشاء، خشونت، آدم‌ربایى، سرقت، جیب‌بری، زورگیری، فسق و فجور، آلودگی هوا، هجوم ریزگردها، فحشا، بی‌سوادی، خرافه‌گرایى، فال‌بینی، دعانویسی و رمالی، پدیده «ازدواج سفید»، طلاق و جدایى، اختلافات زناشویى، دخترانِ فراری، فرار مغزها، چهره‌های تکیده، تَن‌های دردمند و رنجور، ناداوری‌ها، عشق‌های بی‌بنیان، دوستی‌های زودگذر، اختلاف فاحش طبقاتی، نظام آموزشی ناکارآمد، تامین اجتماعی ناقص، فساد اداری، ناامنی، انحرافات اخلاقی، بحران ارزش‌ها، گام‌های سرگردان و بی‌هدف، بغض‌های در گلو مانده، زیاده‌خواهی‌های بی‌حساب و کتاب، قانون‌گریزی، فرصت‌سوزی‌ها، فرصت‌طلبی‌ها و ده‌ها آسیب ویرانگر دیگر.... زنجیره‌ای معیوب که بی‌گمان، همگان کم‌وبیش در گسستن و شکستن تدریجى حلقه‌های زنگ‌زده، پوسیده و تَرَک خورده‌اش در گذرِ زمان تا به امروز نقش داشته و در این میان مسئولیت مسئولان امور و در راس آن‌ها نمایندگان مردم در«خانه ‌ملت»، این امانت‌داران قسم‌خورده، عظیم‌تر و کفّه ترازوی نامه اعمال‌شان بسی سنگین‌تر و در نتیجه تعهداتشان در پاسخگویى صادقانه به موکلان‌شان افزون‌تر! مدام با خود کلنجار رفته، با آه و افسوس می‌گوییم، ای کاش می‌شد گذشت و فداکاری و ایثار را در قاب زیبا و قالب ارزشی و آرمانی سال‌های نخستِ انقلاب و جنگ جای داده و برای همیشه آن را به نظاره نشسته و درسِ صفا، وفا، همدلی، یک‌رنگی و محبت می‌آموختیم! ای کاش با هم مهربان‌تر و رو راست‌تر می‌بودیم و شعاع دایره این «شبه زندگی» را هر روز این‌چنین بر یکدیگر تنگ و تنگ‌تر نمی‌کردیم. چه می‌شد اگر نه در میدان سخن، که در میدان عمل، آن‌گونه که تاریخ پرافتخار نیاکان و باورهای اعتقادی‌مان بدان صحه گذاشته، هرآنچه را که بر خود روا نداشته، بر دیگران نیز روا نمی‌داشتیم؟ چه خوب بود اگر می‌شد عالمی نو را بنیاد نهاده و آدمی تازه را قالب می‌زدیم، برای خواست، اراده، رای و نظر شهروندان، ارزش قائل بوده و خود را قیم و همه‌کاره‌شان در همه احوال نمی‌پنداشتیم! چه می‌شد در هیبت گندم‌نمایِ جوفروش ظاهر نشده، برای هیچ، به روی یکدیگر شاخ و شانه نمی‌کشیدیم و شاخه عوض نمی‌کردیم، ثابت قدم بوده و در همه احوال، درخت زیبا و پربار عقلانیت را به جای خودکامگی می‌کاشتیم؟ چه خوب می‌شد حقوق شهروندان را نه بر روی کاغذ، که در عمل، محترم شمرده و به‌گونه‌ای ابزاری از وجودشان بهره نگرفته، «فصلی و مناسبتی» به سراغ آنان نمی‌رفتیم! چه می‌شد به خودباوری می‌رسیدیم و عادات ناپسندی چون خودباختگی و خودکم‌بینی را از خود دور کرده، توان، لیاقت، استعداد و داشته‌هایمان را در عرصه‌های گوناگون زندگی فردی و اجتماعی دست‌کم نمی‌گرفتیم؟ چه می‌شد آدم‌ها «ابزار» آزار و سوهان روح یکدیگر نمی‌شدند؟ در قدم، قلم و بیان خویش جانبِ انصاف را مراعات و در داوری‌ها، حریم حرمت دیگران را پاس داشته، «با دوستان مروت و با دشمنان مدارا» پیشه می‌کردند؟ چه می‌شد کم‌گویی و گزیده‌گویی را سرلوحه گفتار و رفتارمان قرار داده، متکّلم وحده نمی‌شدیم، به وعده‌های خویش به مصداقِ کلام زیبای: «لا دینَ لِمَن لا عَهدَ لَه» پای‌بند بوده، عادت زشت فرصت‌طلبی را از خود دور کرده، پیوسته بدهکاری‌هامان به مردم را به‌ خود یادآوری می‌کردیم و با شجاعت هرچه تمام‌تر و در کمال شفافیت، مسئولیت پیامدِ رفتار، گفتار و کردارمان را در جایگاه‌های مختلف پذیرفته و جوابگو می‌بودیم؟ چه می‌شد به وظایف قانونی‌مان عمل کرده و محور اساسی تمامی کارهایمان را «قانون و اخلاق حَسَنه» قرار می‌دادیم؟ چه می‌شد اموال عمومی را ملکِ طلق و میراث خانوادگی خویش تلقی نکرده و برای دیگران نیز سهمی قائل می‌شدیم؟ ما را چه شده است؟، به مظاهر زندگی کسالت‌بار و ملال‌آور، این‌گونه دل خوش داشته، محوِ تماشای تصاویر «رنگی» و فریبنده‌ی دنیا، این عجوزه‌ی هزارچهره و عروس هزار داماد شده و چنین بی‌رحمانه درخت عاطفه، همدلی و مهربانی را از بُن می‌بُریم! از خود پرسیده‌ایم چرا به جایی رسیده‌ایم که هنرمان وصله‌پینه کردن و شاخ و شانه کشیدن برای ضعیف‌تر از خود و از آن طرف کُرنش و تعظیم تمام‌قد در برابر صاحبانِ قدرت و مکنت و کاشتن تخم کین، حرص و طمع، حسادت، رقابت منفی، چشم و هم‌چشمی، استفاده سوء از مقام و موقعیت، نان را به نرخ روز خوردن، مجیز گفتن و بر مرکب جهل و نادانی و خودپسندی سوار شدن، چهار نعله تاختن و حیثیت مردم را بی‌محابا لگدکوب کردن شده است؟ چه می‌شد به حقوق قانونی‌مان قانع بوده و سهمی بیش از حق و حقوق واقعی‌مان‌ طلب نمی‌کردیم؟ تا کی به بندگان خدا فخر فروخته و آنان را از دایره «خودی‌ها» جدا می‌دانیم؟ ما را چه شده است؟ جز رای و نظر خود، رای و نظرِ دیگری را برنتافته، منطق غیرخودی را به باد استهزا گرفته و جز بینش، منش و روشِ منتسب به خود را برنتابیده و مدام به دیگران سرکوفت زده، بر آنان خرده گرفته و اَنگ می‌زنیم. مرز این خودشیفتگی تا کجاست و این همه تاخت و تاز، تظاهر و خودنمایی و خودبزرگ‌بینی‌مان برای چیست؟ تا کی با به‌کارگیری ادبیات آمرانه و دستوری، در جایگاهِ صاحب حق و در جامه‌ی «طلبکار»، به خیال خود نقش ناصحِ زمان را بازی می‌کنیم و فرهنگ و هوّیت دیرینه را دستمایه قرار داده، آن را به سُخره گرفته، خود را عقل کل پنداشته و درحالی‌که به نماد افراط و افراطی‌گری در شهر شهره‌ایم، در کمال بی‌انصافی، نسنجیده و بی‌محابا، مخالفان فکری‌مان را به تندروی و کُندروی متهم کرده، به جای وحدت، تشتت می‌آفرینیم، به جای همدلی، تخم تفرقه و اختلاف می‌پاشیم، ناخوانده حکم می‌رانیم، ناشنیده به داوری می‌نشینیم و نادیده چوب تکفیر زده و محاکمه‌نکرده به مجازات غیرقانونی خلق‌الله مبادرت می‌ورزیم؟ تا کی معیار قضاوتمان بر مدار دوستی، رفاقت، وابستگی‌های قومی، قبیله‌ای، خطی، باندی، جغرافیا، تاریخ و باورهای مشترک می‌چرخد؟ در چنین چرخه بیهوده و باطلی جایگاه توسعه متوازن و پایدار کجاست؟ تا کی خود را تنها «سهام‌دارِ بهشت» قلمداد کرده و در ذهنِ معیوب خویش نقشه‌ى جهنم را برای دیگران ترسیم کرده و آنان را بدهکار و وام‌دار خود پنداشته و نعمت‌های این دنیایی و آن دنیایی را فقط برای خود، وابستگان و دوستانِ هم‌سو خواهانیم و بدبختی، رنج، فلاکت و نکبت را برای دیگران! تا کی دست و زبان و قلم و قدم و اندیشه‌مان نه در جهت خدمت که در راستای اذیت و آزار و ویران کردن شخصیت و هتکِ حرمت هم‌نوعان به‌کار گرفته شده، تخریب و تحقیر مظاهرِ ارزشمندِ فرهنگی این مرز و بوم را وجهه‌ی همت خویش قرار می‌دهیم؟ تا کی در پوستین رَزق و ریا بیتوته کرده، باورهای دیرپای جامعه را به سُخره گرفته و شاهد شلیک بی‌وقفه دروغ و بهتان به سوی یکدیگریم؟ چگونه می‌توان دیدگان را بر واقعیات موجود بست، به حق‌کشی فرمان داد، حقوق دیگران را نادیده انگاشت و از حقیقت روی برگردانید و به پرستش مردگان و رنجش و عذاب زندگان دل‌خوش بود و با ابزارِ جهل و خرافه شاهدِ دست و پا بسته‌ی تیغ کشیدن بر چهره عدالت، این مظلومِ همیشه‌ی تاریخ، بود؟ تا کی با خط‌کش‌های خودساخته، کج و معوج و رنگ و رو باخته، نگاه حق به جانب، تنگ‌نظرانه و خِرَد زایل کن، به جدایى شهروندان و تقسیم آنان به «درجه یک» و «درجه دو»، خودی و غیرخودی دل مشغول داشته، تفتیش عقاید را تکلیف شمرده و «جماعت» را با چوب تکفیر به خیمه و خرگاه ناراضیان سوق داده و با ندانم‌کاری‌های خویش به خیل کژاندیشان و بدخواهان این مرز و بوم رهنمو‌ن‌شان می‌کنیم؟! ما را چه شده است؟ «به کجا چنین شتابان...»؟!

منبع:همدلی

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها