دلنوشته ای خاص به شهید دهراب پور

دلنوشته ای خاص به شهید دهراب پور
دکتر علی انصاری اصل(زرین کلاه)، پزشک متخصص بیماریهای داخلی ساکن شهر شیراز دلنوشته ای پر از مفهوم و از ته دل خطاب به دوست و همکلاسی قدیمی اش شهید عین الله دهراب پور به رشته تحریر درآورده است. این دلنوشته در کتابی تحت عنوان چشمان بیدار که شامل زندگی داستانی این شهید معظم می باشد نیز آورده شده است. 16 آذر و روز دانشجو بهانه ای بود تا این دلنوشته زیبا و پر معنی در اختیار ما و دیگران قرار گیرد تا تلنگری باشد برایمان، اینکه کجا بودیم، کجا ایستاده ایم و کجا در حال حرکتیم؟! عین الله عزیز، دوست شهیدم! نمی دانم از آن روزی که دیگر خودم را در آینه ی چشمانت ندیدم تا اکنون که در مقابل تو نشسته و درددل می کنم، چند روز و هفته و ماه و سال بر من بیچاره گذشته است. نمی خواهم مثل روزهای دبستانی ام تقویم را بردارم، روزها و هفته ها را جمع کنم و مدت ایام فراق با تو را محاسبه کنم. می دانم همه ی ثانیه هایش، لحظه های سختی است. سینه ام سنگینی می کند. چشمان بارانی ام درست نمی بینند. بغضی در گلو راه سخن را بر من بسته است. با وجود گذشت سال هایی دراز که تو به آرمان خویش رسیده ای و من وامانده در حسرت انتظار مانده ام، گویی ساعاتی بیش نیست که رفته ای و من هنوز در انتظار آمدنت هستم. گویی اکنون مغرب فرا رسیده، باید دست در دست هم به نماز برویم، انگار الان تو حاضری و مسجد در انتظار دعا و مناجات و گریه های بی صدا و اشک های پنهانی توست. من می دانم کتاب نیز چشمان بیدار تو را دوست می داشت. سحر نیز نماز تو را دوست می داشت و در انتظار آمدنت می ماند. می دانم مهر و سجاده و تسبیح هم با تو دوست بودند و انتظارت را می کشیدند. می دانم دانشگاه نیز بی صبرانه انتظارت را می کشید. هم رزم شهیدم! می خواهم جواب نامه ای را بنویسم که سال ها پیش و قبل از پرواز آخرینت برایم نوشتی، اما آسمان چشم من و رایانه ام خیس دلتنگی هاست. به جای اکسیژن هوا، خاطرات خیس روزهای جوانی و دوستی راه گلویم را گرفته. گویی همین دیروز بود که در کنار هم در کلاس درس بودیم و از حال و احوال یکدیگر می پرسیدیم... تو از کجا آمده ای، من اهل کجا هستم. چه شکوه آمیز خاطره ها که من دارم! مغربگاهان، بی صبرانه وضو می گرفتیم، دوش به دوش، دست در دست، با شتاب هر چه تمام به سوی مسجد می رفتیم. شمارش نفس هامان برابر، قدم هامان یکسان و صدای تپش قلبمان هم یکی می شد. هماره از جبهه می گفتی و امامش. از دنیا می گفتی و بی وفایی هایش. از شهادت می گفتی و شهیدان خدایی اش. یادت هست آن روزهای شیرین دوستی و برادری و یکرنگی را عین الله؟ روزهایی که تنها ایثار بود و عشق بود و صفا. هیچ کس من نبود. همه ما بودیم. هیچ کس خود را بر دیگری ترجیح نمی داد. همه خدا را می دیدند. خدا همه جا بود و همه جا خدا بود و جبهه بود. همه جا خون بود و شهادت. همه جا راستی بود و انصاف و صداقت. همه جا دعا بود و مناجات. عشق بود و معرفت. یادت هست همه صف می کشیدند برای ملاقات با خدا؟! همه کوله پشتی ها آماده و کفش ها پوشیده و قرآن ها بر سر. سلاحشان ایمان بود و دارایی شان یک دل پاک. تیرهاشان ناله های خدا خدا بود و آرزوهاشان زیارت کربلا؟! دوست شهیدم! یادم هست در ماه میهمانی خدا، در جمع عاشقان تنها تو بودی که وضوی خون ساختی و در شوق دیدار معشوق، با لهیب آتش خمپاره ی دشمن در خاک عشق غلتیدی و این اولین جراحت عاشقی ات بود. دست خدا تو را به بیمارستانی در شهر شهیدان اصفهان برد و این وامانده از قافله ی یاران، اندوهگین از بخت خویش بر بالین آن تن مجروح حاضر شده، شنیدم که می گفتی: "این تن خاکی در مقابل محبت و لطف خدا چیز با مقداری نیست، باید از این خانه تنگ بیرون جست..." یادم هست که می گفتی: "دل به دریا سپرده تا خدا خواهم رفت و سپس سرود عشق سر دادی: حیلت رها کن عاشقان دیوانه شو دیوانه شو / اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو. باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی / گر سوی مستان می روی مستانه شو مستانه شو...". دوست شهید من! پهن دشت خوزستان و کوهستان های حاج عمران تو را خوب می شناسند. گرمای جنوب و هوای برفی و یخ زده غرب نیز با ناله های تو آشنایند. از همکلاسی و همشهری گرفته تا رزمندگان و فرشته ها، همه تو را به یاد دارند، مسجد و محراب هم، نماز و قنوت و سجده هایت را خوب می فهمند، اما نمی دانم در این دهکده ی مانده به جا و رنگ باخته ی امروز چرا این چنین غریبی برادر! از آن روزی که رفتی و جشن عاشقی ها تمام شد، چه بسیار که به کربلا نرفته، سوی دیگری رفتند و تعلق به جای دیگری گرفتند. بعضی آن قدر به وادی سیاست دل بستند که فراموششان شد امام چه فرمودند و چه خواستند. بعضی به زر و زیور دنیا آن قدر دل دادند که یاران یکدل را به فریبا اشاره ای فراموش کردند! بعضی در این آب گل آلود، آن قدر درهم و دینار و دلار به چنگ زدند و فاصله ها زیاد شد که: <<طبقا" عن طبق>>. برادر شهیدم! در جای خالی شما بعضی در کار مدیریت خود آن قدر بی خاصیت و ضعیف و سست بودند که دزدان و فرصت طلبان در سایه ی این مترسک ها، اموال بیت المال را به باطل بردند و خوردند و بر جگر تفتیده ی قافله ی مجروح و از سفر برگشته و بر اجساد سوخته ی شهیدان، لبخند تمسخر زدند و آواری از دزدی و اختلاس و خرابی و بی فرهنگی و بداخلاقی بر سرمان خراب کردند. ولی کسی صدای مظلومیت آقا را نشنید و کسی به فریادهای دل او گوش نکرد. آیا می شنوی در بلندگوی زمان؟ صدا می آید: زنان تک خوانی کنند یا نه؟ دختران به ورزشگاه بروند یا نه؟ دزدان و خائنان به مال و منال و اموال بیت المال محاکمه شوند یا نه؟ با دشمن بدسیرت و جنگ طلب و آدم کش و غارتگر و بی انصاف و ظالم، رابطه برقرار شود یا نه؟ اما عین الله عزیز! هم اکنون نیز برادرانت در جنگ نابرابر دیگری و در جبهه ی سختی دیگر که دشمنان قدیمی گشوده اند در کارزارند. تهاجم فرهنگی و تحریم اقتصادی و تخریب اخلاق و ایجاد تفرقه و حتی تهاجم نظامی فرا مرزی، جنگ های دیگری است که بر برادرانت تحمیل کرده اند. بعضی آن قدر در نقش خود بد بازیگری می کنند که دهکده را غبارآلود و مسموم کرده اند. اما ای شهید! خون و اخلاق و رفتار و پیام تو و هم رزمانت آن قدر پرمعنا و حیاتبخش بوده و هست که بچه ها و نسل های پس از تو و بسیجی ها و عالمان و دانشمندان با الهام از آرمان ها و پیام های شما دست در دست رهبرشان همچنان مقاوم بمانند و جنگ در جبهه های تحمیلی دیگر را نیز ادامه دهند و پیروزی های شگفت انگیزی رقم بزنند. نام و نشان و زندگی و شمع مزارتان آن قدر روشنی بخش و منور است که مردم با آن امامشان را شناخته، او را تنها نگذارند. یادم هست آن هدیه ی قشنگ و دوست داشتنی؛ همان صفا و مهربانیت را، در همان ابتدای آشنایی مان با تمام وجود حس کردم و موج صداقت و صمیمیت در دریای چشمان آسمانیت می دیدم. دوست عزیز! صدای مهربان قلبت، نگاه های پر معنا، دوستی های روح بخشت، آرمان های بلند و پرآوازه ات، هنوز هم برایم تازه اند. تو فراموش نمی شوی، تو از یاد نمی روی ای شهید! هنوز هم یاد تو زمزم مهربانی است و راه تو میعادگاه دوستدارانت. ای مسافر عرش! اینک من مانده ام و یک شهر غریب، یک فضای غبارآلود، آلوده به دروغ و غیبت و گناه. آلوده به بی فرهنگی و بداخلاقی. آلوده به دزدی و اختلاس و سکوت. من مانده ام و یک زمان غبارآلود. پر از جنگ و دشمنی، پر از کشتار و تحقیر، پر از آتش و دود و دورویی. من مانده ام و هزار انتظار و امید، انتظار دعا و شفاعت آن عزیز. امید به لطف خدا و انتظار ظهور. ای سیمرغ عشق! آخرین نامه ات را در بین صفحات قرآنی گذاشته بودم و هر وقت آن را می دیدم، می بوییدم و خاطره هایت از نو زنده می شد. اکنون نیز که پس از سالهای دراز نگاهش می کنم، احساس می کنم هنوز در جبهه ای. گویی متتظر آمدنت هستم. زیبا می نوشتی. خوب فکر می کردی و چه پرواز زیبایی! و چه زیباتر به اوج رسیدی ای پرنده ی خدایی، برادرم! آیا بار دیگر برایم نامه خواهی نوشت؟ آیا بار دیگر حال و احوال دوستان را خواهی پرسید؟ آیا این حقیر باز هم خودم را در دعاهایت خواهم دید؟ آیا مثل همیشه حواست به من و ما هست؟ چه شهر غریبی است این جا! چه لحظه های طاقت فرسایی! چه زمانه ی سختی! دوست شهید من! تو کلمه ی حقی بودی که در قرآن پیدایت کردم. تو تفسیر قرآن بودی. هزاران کلمه جمع شدید، رفته رفته سطر شدید و صفحه ها ساختید و کتاب شدید. تفسیر شدید از قرآن و کتاب مقاومت ساختید. اکنون مقاومت یک مکتب است. یک راه است. یک عشق است. تفسیر قرآن است. ماندن است و بودن است و تو که تا ابد زنده ای ای شهید جاوید! کبوتر بهشتی ام! می دانم در مقام محمود و در تماشاخانه ی عشق در محضر یار بی همتا، عطر ملاقات می بویی و طواف دلدار می کنی، اما ما واماندگان خسته ی این دیار، امیدوار به دعاهایت هستیم. فراموشمان مفرما! دوست جامانده از قافله عشق، علی انصاری اصل(زرین کلاه) - شیراز
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 ناشناس 1397/9/17 10:1:51

    درود و سلام بر شهید معظم عین الله دهراب پور

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها