خوش پوش چاپخانه

خوش پوش چاپخانه
رفتار مودبانه و محترمانه ، لبخند همیشگی و خوش پوش بودن آقای محسنی، رشک برانگیز و ستودنی بود. گاهی که صبوریش را در برخورد با مسایل می دیدم، وقتی پای صحبتش می نشستم، احساس می کردم که هیچ مشکلی، در زندگی نمی تواند از پا، درش بیارورد. دوشنبه عصر، خسته وکوفته به پارک ساحلی رفتم. دوشنبه ها، همیشه برای من، ماجرایی اتفاق می افتد. کنار درختی نشستم و تنهایی ام را با شعر *شهریاران را چه پیش آمد هزاران را چه شد*، زمزمه می کردم. گاهی که از دست زندگی، دلگیر می شوم، کنار روخانه می روم وعبور آب را می بینم و متوجه می شوم، چون می گذرد، غمی نیست و کمی آرام می شوم. البته کارواش جناب کریمپور هم مزید بر علت است که در آن نقطه خاص می نشینم. گاهی یک چای گرم، با مهربانی کودکانه بچه هایش، همه خستگی ها را از تنم بیرون می کند. داشتم غرق افکارم می شدم که دستی مردانه، برشانه ام آرمید. نگاهم را برگرداندم، آقای محسنی بود. با خودم فکر کردم، فرصت خوبیست که درد دلهایم را برایش بازگو کنم. اما خبری از آن محسنی شاد و آرام و استوار، نبود. مردی درهم شکسته دیدم که بیش از من، نیاز به شانه ای برای گریستن داشت. دستش را گرفتم و روی چمن نشاندم. هق هق گریه هایش همه عظمت وشکوهش را در ذهنم فروریخت. با خود گفتم، این همان محسنی همیشه خندان و خوش تیپ است که اینگونه آشفته و ناتوان می نماید؟. حسادت در وجودم نیشخندی زد وگفت این همان کسی است که همیشه، آرزو داشتی مثلش باشی؟حالا بنشین و خرد شدنش را تماشا کن! گریه های محسنی به آرامی و بدون فریاد ولی شکننده و مرگ آفرین بود. قطره های اشک درشت، از چشمان زیبایش فرو می ریخت. احساس می کردم، کوهی دارد اشک می ریزد که هرگز در مقابل غم ها سرخم نمی کرد. به نرمی سخن می گفت. اما بغض توی گلویش گیر کرده بود. صدایش را صاف کرد وگفت: درست چهارده سال و هشت ماه و سه روز پیش، بعد از کش و قوس های فراوانی با عموزاده ام دنیا، ازدواج کردم. علیرغم پیشنهادهای خوبی که از دوره دانشگاه، دوستان و بستگان دور و نزدیک، به من شده بود، در یک غافلگیری لجوجانه ،تن به ازدواجی دادم که در تمام این سالها، برای روحم سوهان بود و وجودم را می خراشید. صد البته این موضوع، نتیجه لجاجت خودم و اثبات ادعایم، برای خودم بود. گویی عموزاده هایم می دانستند که بهترین راه برای به کار انداختن ماشین اراده من، لجبازی با من است. هرچند در نگاه اول حتی ساده لوح به نظر می رسند، اما بعدا متوجه شدم، آنها آگاهانه، اقدام به این عمل کرده بودند. مخالفت آنها، آتش درخواست مرا، شعله ور تر می کرد. وقتی که ازدواج کردم، فکر می کردم، با ملکه فرخ لقاء ازدواج می کنم. اما، از روز اول ازدواج، زندگی ما، همراه بود با توضیح های مداوم، توضیح برای اینکه من اینگونه ام ، اینجور غذایی را دوست دارم، اینجور حرف زدنی را دوست دارم و و... گویی خانواده عموزاده ام، هیچ زحمتی برای تربیت فرزندشان، نکشیده بودند. تنها چیزی که در آن مهارت داشت، جارو کشیدن، با صدای چندش خِش خِش بود. گویی با زمین دعوا داشت. چنان باخشونت، جارو را به زمین می کشید که روی موزاییک ها، خطی از خشم جارو وجود داشت. برای صبحانه و نهار، برای شام و خواب ، شستشو و میهمانی و و... دایماً توضیح می دادم. از کوچک ترین موضوع، تا مهمترین موضوع، دایما آموزش و فراموشی، تکرار می شد. از زنانه ترین موضوعات، تا مردانه ترین مسئله ها، از زبان من برای همسرم، بیان می شد. حتی برای یکبار، برادری، مادری، دایی و عمویی، نگفتند که محسنی را رعایت کنیم. هرچند نصیحت سودی نداشت، اما متاسفانه، آنها نادان تر از خانمم بودند. سالهاست که آرزو دارم از کتابخانه سه هزارجلدی، کتابی خوانده شود. گاهی ، می گفتم، اگر هنگام برگشت از کار، ببینم که داری کتاب می خوانی، بدون هیچ گونه مزاحمتی، به آشپزخانه خواهم رفت وبرای خودم، غذا درست می کنم. فقط خواهش می کنم بخوان . اما افسوس و دریغ.... برایم آرزو شده بود که همسرم، یک سوال مهم بپرسد ، یکبار بپرسد که ماشین لباسشویی چطور کار می کند؟ و...؟ اما سوالات ابلهانه، بی ارزش و دایمی، زندگیم را تلخ و تلخ تر می کرد.( وقتی زنگ زدم، داشتی می خندیدی، دیروز که اومدی خوشحال بودی، اینقدر به خودت می رسی خبری هست؟ و...) اما هر روز، موقع صبحانه و نهار و شام، باید برایش توضیح می دادی که نمک غذا، فلفل غذا و آلوی غذا زیاد است و.. . نکته جالبش این بود که وقتی قانع می شد که غذا شور است، تازه به کارخانه نمک، بد و بیراه می گفت که این مارک نمک، خوب نیست. از فردا دوباره غذا ترش و آبکی و... بود. انگار هرشب که می خوابید، همه آموزش ها و توضیح ها به هدر می رفت. دایما می گفت: گفتم، شاید اینجوری بهتر باشد. گفتم شاید خوشت بیاید. دوباره و چند باره، می گفتم: خانم محترم من برایت توضیح دادم و تو به حدسیات خودت پناه می بری؟ وقتی توضیحات شفاهی به جایی نرسید، نوع غذا، برنامه خواب و شستشو و... را مکتوب کردم و به دیوارآشپز خانه چسباندم. دیگر از توضیح دادن خسته بودم. می دونید آقای موسوی!! داستان زندگی ما، شده مثل داستان درویش خرم، در زمان کریم خان. می گویند، زن و مردی در زمان کریم خان، زندگی می کردند که همیشه برای شوری غذا، دعوا داشتند. گویا، خانم خونه، در خانواده ای گله دار، بزرگ شده بود وهمیشه برای غذای خودشان، چوپان و بچه هایش، از یک پیمانه استفاده می کرده است. از قضای روزگار، مادر عروس خانم، یکی از آن پیمانه های نمک را در جهیزیه دخترش می گذارد. خانم خونه، همیشه نمک را با همان پیمانه ای می ریخت که در خانه خودشان، آموخته بود. در طول زندگیشان همیشه دعوا بود. مرد زبان بسته خسته و وامونده، قابلمه غذا را برمی دارد و سر کوی و برزن می برد و به مردم می چشاند و از مردم می پرسد، آیا به عقیده شما این غذا شور نیست؟ بعد از شهادت همه اهل گذر و همسایگان، نزد داروغه می رود و ایشان هم شهادت به شوری غذا می دهند. در حضور داروغه، مردم آبادی را تهدید کرد که که اگر بشنوم، کسی نمک به خانواده من داده است، دودمانش را به باد می دهم. حالا وضع زندگی من شده همان قصه درویش خرم. اگر بیست سال، برای همسرم توضیح بدهم، لازم است، یک شب بخوابد، یا فلان زن بی ارزش، کلمه ای در مورد خوشمزه گی یا تندی و یا شوری غذایی بگوید، دیگر به عنوان وحی منزل پذیرفته شده وگویی نقش نوشته ای، بر سنگ است. بارها و بارها، با همسرم صحبت کردم وگفتم: حالا من به عنوان یک عموزاده می نشینم و همسرت را به تو معرفی می کنم، مثلا می گویم که همسرت اینجور آدمیست، هوایش را داشته باش. برای خودت پولی پس انداز کن، شاید به هر دلیلی نیاز داشتی، اولویت اول زندگیت باید شوهرت باشد، نه حرف فلان همسایه و.. گاهی قسمش میدادم، که تو را به هر کسی که دوست داری، دست از آزمایش نظرات دیگران بردارو... جناب موسوی شاید باورتون نشود ، اگر پولی توی حسابش باشد، خوابش نمی برد تا خرج بشود. اگر از چیزی اطلاع پیدا کرد، تحمل یکساعت نگه داشتنش را ندارد. تنها رازی که توی زندگی ما، حفظ کرده، اینکه که بعد از تولد دخترم، بدون توجه به نظر پزشک و بدون اجازه من، طبق تجویز مادرش، فلان دارو را به کودک خردسال می داد تا چشم هایش رنگی بشود یا آنقدر مژه های بچه را کوتاه کرد که پلک هایش زخم شد. دیگر جانم به لب رسیده ،جناب موسوی!. از تولد پسرو دخترمان در سال۸۴و۸۶ تا تولد دخترم در سال ۹۲ دایما توضیح و دایما توضیح... به عقیده من، کسی که نیاز به توضیح دارد، هیچ ارزشی ندارد که چقدر براش توضیح بدهی، او هنوز، در همان پله اول ایستاده است. حرفش را بریدم وگفتم: جناب محسنی، لطفاً آروم باشید. به بچه های کارواش زنگ زدم وگفتم برامون یک پارچ آب و فلاسک چای بیاورند. بعد از خوردن آب و چایی و آروم شدن آقای محسنی، گفتم جناب محسنی!! واقعا فکر نمی کردم توی زندگی، اینهمه رنج کشیده باشی. بغضش را فرو داد وگفت : آقای موسوی، صحبت من و نگرانی من، از مسایل بسیار ساده و سطحی است .آنقدر بدبختم،که دغدغه های کودکانه دارم. مشکلات من ابلهانه است. متاسفانه، هیچ نگرانی متعالی آزارم نمی دهد. مشکل من اینست که اگر کسی به مهد کودک برود، یاد می گیرد که بهداشت را رعایت کند، یاد می گیرد که با دوستانش چطور بازی کند، یاد می گیرد که چطور منظم باشد، چطور غذا بخورد، چطور حرف بزند و... اما توی این شهر خراب شده، انگار باید کوچک و بزرگ را به مهد کودک برد و از ابتدا مسایل سطح پایین و بدیهی را آموزش داد. می دونید جناب موسوی، من وسواس دارم، نسبت به تمیزی و بهداشت کمی حساسم. در تمام این چهارده سال و هشت ماه و سه روز زندگی، هرگز از طرف همسرم و فامیلهای تنبل وبی عرضه اش، درک و رعایت نشده ام. مثلا طرف از دویست کیلومتر راه، هلک و دلک راه می افتد و می آید خانه ما، درست کنار سفره، جورابهاشو درمیاره و می نشینه سر سفره، تازه فوق لیسانس هم داره و متاسفانه در دانشگاه، هم تدریس می کند. واقعاً، باید از حسرت این تحصیل کرده ها و فامیل ها، خودم را دار بزنم. همسرم، با همه مردم دنیا، رو درواسی داره و حاضر است به خاطر جلب نظر آنها، هر رنجی را تحمل کند. وقتی صحبت می کنم که به برادر چرب و چیلت، بگو دستشو بشوید و بیاد سر سفره، با بی شرمی می گوید، می ترسم ناراحت بشه !! اما، اصلا براش مهم نیست که غذا، زهر مار من به عنوان شوهرش بشود. مهم نیست که با همان دست های چرکش، دست بکند توی غذای من...بارها و بارها، بهش گفتم که من باید زود بخوابم و زود بیدار بشوم، کار در چاپخانه نیاز به دقت و تمرکز دارد، در طول این چهارده سال و هشت ماه و سه روز، هرشب این موضوع تکرار می شود و هرشب، ما دیرتر می خوابیم و هر روز، من با خستگی بیشتر بیدار می شوم و برای اینکه خوابم نبرد، دوش می گیرم که خواب از سرم بپرد... واقعا موندم که اگر مغزش مثل میگوست، چراحرفهای مادرم و پسرخاله ام را در دوازده سال پیش به خاطر میاره ؟ به این نتیجه رسیدم که اولویت، براش نظر مردمه و اینکه دیگران از او تعریف کنند که زن مهمان نوازیست. یادم هست، یکی از بستگان، بهم زنگ زد وگفت که فردا ظهر میاییم خونه شما. من هم با لحن شوخی و جدی گفتم، برای خودتون برنامه ریزی می کنید که بیایید خونه ما واز ما نمی پرسید که میزبانیم؟ شاید باورتون نشود، وقتی ظهر رفتم خونه، غذایی آماده شده بود که من ازش متنفر بودم و وقتی به همسرم، گفتم چرا این غذا را درست کرده، با وقاحت تمام!! میگه فلانی دوست داشت. به من حق بدهید که ناراحت باشم، جناب موسوی. آقای موسوی بعد از سالها، امروز و برای اولین بار، پیش شما، درد دل کردم. شرمنده ام ولی به خدا، بیش از آنچه نگران زندگی و بد آموزی بچه هایم باشم ، نگران اینم که دغدغه هایی کوچک دارم. به قول مازلو، در قاعده هرم نیازها ماندم و به نیازهای متعالی نرسیدم. فکرش را بکنید جناب موسوی، اگر رعایت بهداشت و نظافت بشود، من هیچ مشکلی در زندگی ندارم. انتظاراتی از این پایین تر؟؟ شرمنده ام، دوست نداشتم، مشکلی به این سطح را در حضور شما، بیان کنم. اما، مثل یه لیوان لبریز که ظرفیت یک قطره آب را ندارد ، دلم امروز لبریزلبریز بود.... می دانید! وقتی آدمی نیازهاش به تاخیر می افتد، از بین نمی روند بلکه، در ته وجودش، ته نشین می شوند، هم هستند و هم نیستند. دلت می خواهد انجامشان بدهی اما زمانش گذشته و عقده همه انجام ندادن ها، آزارت می دهد و تلخت می کند. مثل کودکی که دوچرخه بخواهد و پدرش از او دریغ کند، وقتی بزرگ شد، نیاز به دوچرخه دارد، اما هرگز، لذت دوچرخه سواری دوران کودکی را نخواهد چشید، رابطه ما هم، همینطور است. همه چیز به تاخیر می افتد. فکر کنم، حدیثی از پیامبرشنیده باشم که تاخیر کننده را لعنت می فرستاد. حوصله ام از خودم سر رفته، چهارده سال و هشت ماه و سه روز است که *نیازهایم، برای فردا و پس فردا، پس انداز می شود.* اینقدر که نیاز پس انداز کردم، اگر پول پس انداز کرده بودم ، می تونستم دو تا ویلا بخرم ... حس کردم، آقای محسنی آروم شده، رنگ رویش، از گردش خون بهتر و آرامش بیشتر خبر می داد. گفتم جناب محسنی! به عقیده بنده، بهترین راه برای بیان این دردها، نوشتن آنها و دور انداختنشان هست. به عقیده من، درد دل پیش دیگران، فقط باعث می شود که حرمت افراد توی ذهن شنونده بشکند. مسئله مهمتر اینکه، پیش کسی باید درد دل کنی که دردت را درک کند و نسخه ای برای بهبودش بنویسد یا حداقل، پیش خودش نگه دارد. مشاور، باید عاقل تر از مشورت گیرنده باشد. وقتی با کسی درد دل می کنی که از خودت ناآگاه تره، ممکنه راهی پیشنهاد بدهد که موجب سرشکستی و بیچارگی ات بشود. چون در هنگام درد دل، آدمی عصبی است وکمتر می تواند منطقی، بیاندیشد و درنتیجه، قدرت تصمیم گیری درستی، ندارد. آقای محسنی، کمی سکوت کرد وگفت: من به سنگ صبوری شما اعتقاد دارم و می دانم، شما اهل پیشنهادهای نادرست، نیستید. اما صحبت من این است که نه تنها دغدغه های کودکانه من باعث پایین آمدن سطح زندگیم شده بلکه بچه هام هم دارند به سمت ادبیات بی ارزش و کوچه بازاری سوق داده می شوند. وقتی با دخترم حرف می زنم، احساس می کنم، تا کنون مدرسه نرفته است. تنها چیزی که یاد گرفته این است که مثل مادرش، وقتی از او یک لیوان آب می خواهی، با پرسش های متعدد وگمراه کننده، با به تاخیرانداختن درخواستت، کاری می کند که خودت هم فراموش می کنی که آب می خواستی ... گفتم: جناب محسنی به قول( دبرا تانن و وین دایر : خصوصیات زنانه از یک سرچشمه آب می خورد، شاید همه زنها به گونه ای شبیه هم هستند.) اما اون چیزی که می تواند به شما کمک کند ، مراجعه به یک مشاور خبره در حوزه شناخت شخصیت و خانواده است. دوباره آقای محسنی گفت :آقای موسوی عرض کردم که پیش مشاور رفتن برای کسیکه قول و تعهد هیچ ارزشی برایش ندارد، سودی ندارد. اتفاقا بی سوادها، اصلا مشاوران را قبول ندارند. بارها وبارها با گریه و خواهش و تمنا قول گرفتم، ولی سودی نبخشید. انگار صفحه حروف چینی است که هر روز پاک می شود. یه مثال می زنم براتون، دختر کوچیکم که کلاس دومه، وقتی مدرسه میرفت. مادرش، یه نون تافتون را لوله می کرد و مقداری پنیر و گردو داخلش می گذاشت.شاید باورتون نشود در تمام روزهای مدرسه که تقریبا نه ماه بود. می گفتم: خانم محترم! وقتی نون را لوله می کنی، فقط کاتر چاپخونه می تواند اینهمه نون را قطع کند، بچه ما با دندون لق، چطور می تونه گازش بزند؟ باید لقمه کوچیک بگیری، نون را سه قسمت کن، لوله اش نکن. اصلا، به خاطر اینکه طنابها پاره نشود، آنها را بصورت لوله ای در هم می پیچند. بارها و بارها، یک نان لوله شده را با چاقو بریدم و لایه هایش را شمردم و برایش توضیح دادم که متوجه بشود. خیلی راحت می گوید من نمی توانم خودت اینکارو بکن. برای شستشو، رختخواب، خرید و... همینجورتمام کارهای خانه به همین روش به من و بچه هایم واگذار شده و جالبه که هرچه کارها بیشتر واگذار می شود، بیشتر مریض و طلبکار می شود. از بس توضیح داده ام ، حالا دارم برای شما هم توضیح میدهم، شرمنده... گفتم جناب محسنی، من تخصصی در این زمینه ندارم، اما به قول دایی غلام: *مهمترین خصوصیت آدمها ، تربیت پذیری هست*. حالا اگر کسی تربیت ناپذیر باشد، توضیح دادن هم برایش، سودی ندارد. دوباره توصیه می کنم که به روان شناس مراجعه کنید. حتما راه حلی پیش پایتان می گذارند نکته جالبش اینست که روان شناس اگر نتواند مسئله راحل کند، لااقل، می تواند راه حل های کنار آمدن با مشکل را به شما یاد بدهد. صحبت های من و جناب محسنی، به پایان رسید. با خداحافظی از جناب محسنی، یاد شعر احمد شاملو افتادم : یاران من کجایید؟ بیایید. کوله بار درد هایتان را ، در زخم قلب من بتکانید...
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 2 نظر

  • 1 زهرا 1398/5/11 17:31:26

    نویسنده محترم هم خانم ها و هم آقایون هر کدومشون ۵۰ درصد خصلت های مشترک دارن و ۵۰ درصد تفاوت های شخصیتی نمیشه گفت شاید همه زن ها شبیه هم هستن حالا میخواد نظر شما باشه یا وین دایر یا هرکی اشتباهه .این مواردی که شما تعریف کردید از یه خانم مشخصه که خانمه کلا سطح فرهنگ و شعورش پایینه و نمیشه گفت که بقیه هم اینطورین اتفاقا مردای زیادی هم هستن که مثل همین خانم رفتار میکنن و فرهنگشون واقعا پایینه بخصوص مردای ایرانی که از قدیم مرد سالاری تو ذهن خیلیاشون ثبت شده ولی خانما نمیان بگن حتما همه مردا مثل هم هستن...

    پاسخ
  • 2 ناشناس 1398/5/11 16:52:3

    سلام، آقای محسنی نیاز به یک روانشناس خبره دارد. بنظر من خودش مشکل وسواس دارن نه خانواده اش

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها