منت/ داستان کوتاه

منت/ داستان کوتاه

سرمای زمستون توی تنم لونه کرده، نمی دونم این بهار لامصب کی از راه میاد؟ تا یه دل سیر گرم بشم ویه خیال راحت بخوابم. هرچی را دوس ندارم کش میاد وهرچی را دوس دارم کوتاه میشه. مادرم دختر آقا محمودِ واز دماغ فیل افتاده. تمام عقب موندگی دوران جوانیش را می خواد با پز دادن داداش جواد، جبران کنه. داداش جواد هم، برای همه مادر، و برای من زن باباس. چندساله مسئول شده و برای عالم وآدم دلم می سوزنه ولی به من که میرسه، میشه قاضی و تمام جرائم دنیا را پای من می نویسه. یا دیونه ام یا وحشی و یا هرکوفت وزهر ماردیگه... یه شب قبل از خواب به مامان زنگ زد وگفت فردا بیا خونه ما، خواستگاری شهلاست. مامان هم، چون نونش به جیب داداش جواد وصله، فقط گاهی می تونه درخواست کنه و حق هیچ اعتراضی نداره. وقتی رسیدیم اونجا، یه پسره دهاتی که با یه شلوار گشاد و یک پیرهن تنگ ولو شده بود پیش پای داداش جواد. داداش جوادم با خنده های بی مزه واز سر سیری، یه نگاهی به من انداخت وگفت: شهلا، با این آقا برو توی اون اتاق، حرفاتون را بزنین و برگردین. منم با خودم گفتم که با این قیافه چپ اندر قیچیش فکر نکنم حرفی بین ما رد وبدل بشه. رفتیم توی اتاق و مثل خریدار گوسفند منو ورانداز کرد و نشست، صُمً بُکْمْ. چند وقتی نگذشت که من و جعفر سر سفره عقدبودیم. ظاهرا داداش جواد، یه گندی بالا آورده بود و می خواست منو به عنوان حق السکوت به خانواده جعفر بده. مگه اینکه اینطوری باشه وگرنه کدوم احمقی خواهر کوچیکشو،میده به یه پسره دهاتی که بعدِ هشت سال زندگی مشترک هنوز نمی دونه قبل از غذا باید دست و روشو بشوره!! هرچقدربا جعفرمون بیشتر بودم، بیشتر ازش دور می شدم. با خودم فکر کردم که بره درس بخونه، شاید آدم شه. توی دوتا شرکت، منشی بودم تا جعفر بره دانشگاه شاید کمی تغییر کنه. وقتی روزگار تصمیم می گیره شادی کودکانه کسی را به غصه تبدیل کنه، کاریش نمیشه کرد. جعفر به دانشگاه می رفت و برمی گشت وبه قول مادرم، انگار درس احمقی می خوند، روز به روز، بی فکر تر وبی مبالات تر می شد. ناسلامتی، من، نامزد عقد شده جعفر بودم. دستشو می کرد توی اون جیبهای خالیش و سرشو می انداخت پایینو می اومد خونه ما. بهش گفتم هروقت خواستی بیای خونه ما بهم زنگ بزن. وقتی بهم زنگ می زد که سر کوچه ام، لباس می پوشیدم و می رفتم سر کوچه وکمی میوه وشیرینی می گرفتم جلوی خونه می دادم دستش و می گفتم وقتی رفتیم داخل، اینهارا ببر توی آشپزخونه و شاخه گل و بده به من. وقتی می رفتیم توی خونه، جلوی مادرم می گفت که شهلا اینهارا خریده و هر وکر، می خندید. عروسی من، خودش یه شاهنامه اس. که نه اولش خوشه و نه آخرش. بالاخره وقاحت هم حدی داره ولی فکر نکنم توی خانواده جعفر، کسی معنی وقاحت را فهمیده باشه. گفتم امروز و فردا درس می خونه و عاقل میشه!! تحصیلات لیسانس تموم شد و چند روزی دنبال کار از این اداره به اون اداره رفت وهرجا می رفت، یه گندی بالا می آورد. منم به قول مرحوم بابام، مثل تراکتورهای جاندیوِر کار می کردم. از شش صبح تا دوی بعداز ظهر و از سه بعد از ظهر تا یازده ،دوازده شب. عمو یونسش، انداخت توی دهنش که با مدرک لیسانس کار گیرنمیاد وجعفر خونه می خوابید تا کارشناسی ارشدو بیارن در خونه، تقدیمش کنن. خودم بدون اطلاعش، ثبت نامش کردم، مرد زندگیم بود. با هر بدبختیی که بود، دراین رقابت مدرک گیری، باید به دیگران می رسوندمش. رفت و اومد ودرس خوند و ارشدش را گرفت. مرده شور ببره این دانشگاهها را که مثل علف هرز، توی هرکوچه پس کوچه ای، رشد کردن و زندگی خیلی از جوونا را به تباهی کشیدن. جوونی که فوق لیسانس داره، حاضر نیست هیچ کاری، جز پشت میز نشینی انجام بده و حقوق شرکت نفت هم می خواد. دریغ از یه ذره مهارت. جعفر تمام آزمونهای استخدامی را با خون دیده من وخون دل مادرم، ثبت نام کرد. بالاخره توی یکی از آزمونها، قبول شد. صدالبته، آزمونها برای ما فقیر بیچاره ها گرفته می شد. وقتی که جعفر استخدام شد، با خودم فکر کردم بعداز هشت سال، زحمت طاقت فرسا، حالا که جعفرمون استخدام شده، مرضیه دختر حاج قبادو بذارم منشی وخودم بیام خونه شاید بچه چهارمم، سقط نشه ویه اولادی برام بمونه. سه بار بچه دارشده بودمو وازبس سر پا توی شرکت های خدماتی، زحمت کشیده بودم، بچه هام نموندن. دکترمتخصص زنان بهم گفت فقط با استراحت مطلق توی دوران بارداری، میتونی بچه دارشی. به شکرانه اولین هفته کارمندیش، می خواستم غافلگیرش کنم دسته گل و شرینی خریدم و رفتم اداره جعفر. وقتی اسمشو گفتم، هیشکی نمی شناختش! از بچه های تازه استخدام شده پرسیدم، اونها هم هیچ اطلاعی نداشتند. وقتی یکی شون با خنده بهم گفت شاید شوهرت رفته پیش زن دومش، باخودم تصمیم گرفتم که اگه چنین اتفاقی افتاده باشه، به مرگ مادرم، آتیشش بزنم. ظهر که اومد خونه، متوجه شدم پشت میز خودشو قایم کرده بود و به قول خودش منو سر کار گذاشته بود. مردک بی مزه... به قول دایی غلام" لطف مکرر، میشه حق مسلم" وقتی به کسی بی دریغ محبت می کنی، محبت کردن را وظیفه تو ومحبت دیدن را حق خودش می دونه... هنوز شش ماه نگذشته بود که جعفر بنای ناسازگاری گذاشت. هرروز یه بهونه جدیدی می تراشید. چرا دستات زبره؟ چرا قوزک پات خشکه؟ چرا موهات مشکیه؟ خلاصه هر روز یه بهانه ای، برای دعوا کردن پیدا میشه. البته از حق نگذریم، منم کم نمیارم و حسابی از خجالت جعفر درمیام. یه روز متوجه شدم توی واتساپ پیام میده وسریع پاکش می کنه. چندروزی نگذشته بود که متوجه شدم جعفر با دخترخاله اش مینا، سر وسری داره. وقتی بصورت جدی ازش پرسیدم، با وقاحت تمام گفت: دوستش دارم. احساس می کردم که دنیا روی سرم آوار شده، انگار همه چیز این جهان سربی و بدرنگ بود. وقتی به درختهای پاییزی نگاه می کردم، هیچ رنگ زرد و قرمز وصورتی بین برگ ها و مناظر نمی دیدم. وقتی یه زن با شوهرش دعوا می کنه، تمام جهان براش تلخ میشه، حتی نمی تونه مزه غذا را متوجه بشه، حتی نمک و فلفل را با هم اشتباه می گیره. احساس می کردم، درختها سربی رنگ هستند. هیچ مزه خوشایندی از خوردن میوه و غذا توی ذهنم نمی اومد. البته وقتی جعفرو تحویل من دادند، دیپلم بیکار بود و حالا فوق لیسانسه و کارمند و هر زنی میتونه بهش طمع داشته باشه. اما، آدم با اصل دندون طمع دیگران را تیز نمی کنه، ولی کو آدم با اصل؟ یکی به من نشون بده، خودم تمام عمر کلفتیشو می کنم. با هر زحمتی بود، خودمو به خونه مادرم رسوندم، ما زنها هزار سالمون که باشه، احتیاج به مادر داریم گاهی باید عروسک بازی کنیم. گاهی دلم می خواست، مثل یک کودک دنبال مادرم گریه کنم و مادرم با مهربانی برگرده و بغلم کنه وسرمو بذاره روی پاهاش و نوازشم کنه. مادر بی توجه وبی خیال من، ککش نمی گزه، اگه سربریده ای توی سینی دستت باشه، میگه بذارش زمین یه چای دم کن!! آدم اینقدر بی توجه نوبره... شب که می خواستم بخوابم، مادرم گفت : شهلا مگه نمیری خونه تون؟ گفتم : مامان ! مثلا من وشوهرم دعوا کردیم ومن دیگه نمی خوام ریخت نحسشو ببینم. مادرم با بی میلی تمام گفت: من جایی برای خوابیدن زن بیوه ندارم، فقط امشب اینجا باش، فردا برو خونه شوهرت، من از عهده مخارج کسی برنمیام...شاید مرگ می خواست منتشو بکشم تا بیاد سراغم، اما هرچه خواهش کردم، در دل سنگ اعزاییل اثر نکرد، بخت بد بین ک از اجل هم ناز می باید کشید... نمی دونم چه وقت خوابم برد. نزدیک ظهر بیدار شدم. نمی خواستم منت کسی سرم باشه، رفتم کتابخانه شهید خدامیان، شروع کردم به مطالعه کتاب. کتاب همیشه حالمو خوب میکنه. بانوی محترمی که مسئول کتابخونه هست، حس خوبی بهم میده. انگار خداوند برای مادری کردن درستش کرده. وقتی منو دید، متوجه حالم شد، بعد از کمی درد دل، خودمو انداختم توی بغلش وهای های گریه کردم. هر آدمی باید یه شونه ای برای گریه کردن داشته باشه وگرنه غم وغصه توی دلش انبار میشه... وقت نهار که می خواستم برم، خانم موسوی مسئول کتابخانه مهربانانه، دستم را گرفت و بر سفره بی ریای نهارش نشوند. احساس می کردم، همه جهان مال خودمه. آدمی وقتی محبت می بینه، حس می کنه قوی تر میشه، حس میکنه با تمام غمهای دنیا می تونه بجنگه. محبت بی توقع خانم موسوی، روحمو آروم می کنه، وقتی می بینمش، فکر می کنم خداوند بهم لبخند می زنه و ازم خوشحاله.... بعداز تعطیلی کتابخونه، حرف تلخ مادرم، یادم اومد. سرشکسته و خجالت زده، به خونه خودمون برگشتم. هر نگاه سنگین جعفر، مثل پتک به روحم ضربه می زد، اما بهتر از خونه مادرم بود. گاهی فکر می کنم، رفتاری که خانواده من با من می کنند، گرگ بیابون با بچه اش نمی کنه. ولی چکار کنم، انگار نمی تونم تعصب همخونی نداشته باشم. دوباره وچند باره جعفر، منو به باد کتک گرفت. بعد به داداش جواد زنگ می زد ومی گفت: بیا منو از شر آبجیت خلاص کن. داداش جواد هم با توهین وتحقیر، منو وادار می کرد که به هر خفتی تن در بدم. تازه، می گفت: وقتی می بینم تو اینقدر نسبت به شوهرت گستاخی، دلم به حال خانم مهندس می سوزه و رفتار بدی که باهاش دارم. چقدر بنده خدا بی توقعه.... شاید باورش برای هر آدمی مشکل باشه، وقتی خواهرت به نون شب محتاج باشه و نهار یک هفته اش فقط املت باشه و شب ها فقط نون وسبزی بخوره، آنوقت تو با وقاحت تمام، از هزینه های میلیونی خانم و دخترت برای لباس عید صحبت کنی.... وضعیت من توی خانواده ام از عضویت یه گروه واتساپی هم بد تر بود. وقتی عضوی از گروه ترک میزنه، چارتا عضو دیگه می پرسن ، چرا فلانی رفت؟ توی خانواده من، وقتی هستم، تمام خونوادم بسیج میشن برگردم خونه شوهرم. تمام حمایت خونواده از مادرم قطع میشه، تا منو از خونه بیرون کنه.... ولی این بار اگر کارتن خواب بشم، دیگه به اون خونه بر نمی گردم. به قول دکتر شریعتی: داغ شنیدن یک آخ رو بر دل همشون می گذارم... حدود شش ماهه که طلاق گرفتم، تا حالا شش نفر خواستگار داشتم. هرشش نفرش، برای زن دوم می خواستند. یکی با وقاحت تموم گفت: همسرم خیلی چاقه و حوصلشو ندارم. با قاطعیت بهش گفتم: هرگز آشیونه کسی را خراب نمی کنم که برای خودم آشیونه بسازم. به نظرمن، اگر زنها به هم نوعان خودشون خیانت نکنند، هیچ خیانتی اتفاق نمی افته... دیشب از همسایه قبلیمون شنیدم، جعفر با دختر خالش ازدواج کرده، گفتم خدا را شکر!! خدا را شاکرم که وقتی جعفرو تحویل گرفتم، به هیچ دردی نمی خورد، اما الان فوق لیسانس داره و کارمند دولته وکلی چیزای خوب یاد گرفته. من یه چیزی به این جهان اضافه کردم، پس بدهکار جهان نیستم. آدم حیرت می کنه از این مردمی که خودشون اینقدر نادرستند ولی از جهان انتظار درستکاری دارند. آدمهای شریفی دوربرم هستند، بچه های شرکت هرکدوم از یکی بهترن. به قول مادرم: شیطون روزی سه بار، دستشو به صورت زن بیوه میکشه تا برای دیگرون خوشگل جلوه کنه، من اما تا یه آدم مناسب گیرم نیاد، تنهایی را ترجیح میدم.....

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها