نامه‌ای به عطا طاهری بویراحمدی

نامه‌ای به عطا طاهری بویراحمدی

دوست گرامی ام؛ بهار آمده است، برخیز. سر از خاک سبز کن. بدر آی و بسرای، که سرودن است بودن. دو سالی هست که در غیاب تو بی بهار شده ام. وقتی بی بهاری، چه سود سبزه آراستن و سفره چیدن و هفت سین نهادن. بیدار شو، چشم باز کن رفیق، که این روزها دل ناماندگار بی درمانم سخت بهانه ی تو می کند. آخر، سالها در کنارت زیسته ام و زمستانی سوزان را با تو سپری کرده ام. همان روزها که زندگی ام در رفت و آمد میان مدرسه ی روستا و خانه ی تو معنا می گرفت. من از تو بوی خوش می گرفتم. تهیدست تر از آن بودم که چیزی به شما عرضه کنم. کار من زانو زدن در پیشگاه هستی پرسخاوت تو بود. و نشستن بر سفره ای ساده. نان جوین و سبزی و پنیری که تناولش در کنار تو، حلاوت عالم بود در قله ی قناعت ات. چه مهربان بودی ای پیر راستی. ای مرد پا نهاده بر دنیی دون. رفقای ات هرگز تو نشدند. نمی توانستند بشوند. آنان به راهی دیگر رفتند. راهی که به تو ختم نمی شد. چه بسیار مدعیانی که در کنارت نشستند و به راهی جز تو رفتند. آنان از تو نبودند ای راست روزگار. تسامح تو بر آفتاب شان افکند. ذات شان را عیان ساخت ای عیار جوانمردی و عیاری.

گرامی یار من؛ نمی گویم به راه تو رفته ام، که اینچنین گفتن عجب می خواهد، و خوشا که در نهاد من نیست. لیک می دانم به کژ راهه نرفته ام. که کژراهه رفتن از آن کژ اندیشان است. چگونه می توان بر لوح شرافت تو نشست وآنگاه شرارت و زعارت ورزید؟! چگونه می توان قلم تو را ستود و سطور خویش را با قلمی دیگر نگاشت؟! چگونه می توان راه تو را برگزید و به بیراهه ای دیگر نشست؟! حتم که این چنین صفت، کار ناراستان است.

عطای عزیز؛ خواستم بدانی که تو یگانه ای، حلاج این زمانه ای. تنهای این ترانه ای. صفیر بی صدایی، بحر در کوزه ای و آن روشنای خموشی. که گفته اند؛ درخت هر چه پربارتر، شاخسارش سر به زیرتر، و هر که او آگاه تر، رخ زردتر. و هر که او بیدارتر، هشیارتر. و تو همان درخت پر بار و بر حیات بودی و در همهمه و غوغای آدم نمایان، همان آگاهی بودی با رخانی زرد و بیداری هشیار.

ای یار رفته ام!؛ آنجا که هستی، چه می کنی. می دانم بیداری، که بیداری را دوست داشتی. و می نویسی که نوشتن را هم. شاید آنجا سطوری دیگر از کوچی دیگر می نگاری. کوچی به هیچستان محض. خیام وار می نغنوی به هشیاری. که هشیاری، تعب عطر آگینی است برای هشیاران. و پرسشی از معمای هستی است برای بیداران. ای بیدار هشیار. کوچ ات تاییدی بود به مرگ آگاهی فردوسی و شک خرد شکاف خیام و طعن های گزنده ی خواجه، و آفرین گوی عاشقانه های سعدی.

عطای بیدارم؛ وجیزه ام را به تاسی از شفیعی کدکنی و به شعری از او، زینت بند کلمات آن می کنم و در آن هیچستان محض، تو را با بیداری ها و هشیاری های ات تنها می گذارم. تو در نماز عشق چه خواندی / که سال هاست بالای دار رفتی؟.... خاکستر تو را باد سحرگهان / هر جا که برد / مردی ز خاک رویید. بدرود تنهای بیدار!

امراله نصرالهی یاسوج، روستای موردراز دوم فروردین ماه یکهزار و سیصد و نود و نه

 
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها