سالروزت آمد...

سالروزت آمد...
سارا مرادی نژاد(طاهری) دو سالست چشم بسته ای از این روز و روزگار و احوال ما دو سالست مهر سکوت ابدی بر لب زدی روزگاری گل های بسیار از کلامت شکوفا می شدند دو سالست سبزه ها از سینه ات سر بر می آورند. بسیار می دانستی و سخن را چو رشته مراورید به خطوط می سپردی ایلیاتی و فرهنگی و صلح دوست آگاه و دوستی بی همتا، همه لطف و سرور سبکبال و بزرگ مردی نامدار، از بحر وجود خویش... واژه ها بسیارند، اما در این نوشته و زندگی و دل پرخواهش دنبال شنیدن و گفتن جملات ساده ام، از حس های پنهان و فروخورده... بگویی: آمدی باباجان، امشب راهمین جا پیشم بمان تا بگویمت، بله آمدم باباطاهری جانم بگویم از هر آنچه در دل دارم، از حیرانی این غم دوری برایم از امید، درمان رنجوری ها بگویی آرام موهایت را شانه کنم و مرغ سحر بخوانیم با نغمه ی باران بروی شیروانی... بگویم از گیوه ی جوانی ات، یار سفرها و رزم اندیشه ات، آن چهل و چهار قله ی بوسیده ی دنا را در سرای اندیشه، کتابخانه ات، با شور خاصی به من هدیه دادی و من نپذیرفتم آن مهر شیرینت را می دانی چرا باباجان؟ چون برده بودم آنچه جانم را آرام و قرار می داد آن گیوه ی در دستت که نه، آن دل پر درد و مهرت را سالهاست برده بودم از نگاه و اشک دیدار هر باره از چشمانت، این امانت گران را بر دلم، پر بها یافته بودم... بگویم شب و روز، دل را آتشکده ی یادت کرده ام بگویم این شهر قدم های تو را میخواهد و هر لحظه شنیدن صدای تو را و دوستان هر عید می مانند و شماره ای که نامت بر آن باقی مانده است. یادت است در بستر درد، چگونه برق شوق از چشمانت می جهید از آمدن عید و بهاری دگر آراسته بودی به پیرهن زردی که با عشق هدیه داده بودم. هفت سین، شاهنامه، حافظ و دوستداران چگونه عشق در نگاه و ذره ذره ی جسمت سرشار می گشت... خوب می دانستی چون قصه هایت، که تاریکی به روشنایی ره می پیماید گاهِ رفتنت نیز از باورهایت جدا نبود عظمت روحت، از زمستانی سرد، جسم نحیف را با خود بِبُرد در آغوش سبز بهاران بعد از تو شانه به شانه ابرها رفتم، باریدم و زمین را آشنا، چشمه ها را قوم و خویشمان کردم... راستی بگویم این روزها دست دادن، گلوله ایست که جان را نشانه می کند. دوری و تنهایی یعنی زندگی، جهان، وارونه تر از هر وارونگیست. اما در نابسامانی این چنین، که جبر تاوان جهل است در عمق و ریشه ها از مصاف مردمی که، چه سخت، آزادگی را از اندیشه ای به اندیشه ی دیگر می رساندند آن نور آگاهی و رهایی به دالان های تاریک هزاران ساله تابیده شده است. و جسم نحیف ایران نیز، ره می پیماید سوی گلزار روشن خرد... سارا مرادی نژاد(طاهری) ۹/۱/۱۳۹۹
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها