درختی با قامت راست و استوار...

درختی با قامت راست و استوار...
سیمین طاهری بویراحمدی در گذرگاه باد و طوفان بر بلندای تنگه ای درختی را دیدم با تنه ای چو گیسوی بافته ی دختران جوان درهم تابیده، گره خورده، سخت گران شگفت انگیز بود آن تنه ی در هم پیچیده اما با قامتی راست و همچنان استوار او به زبان بی زبانی به من گفت تعجب ندارد دخترم در ره عشق و درست زیستن خواه ، ناخواه باید راه را بر انرژی های ادبار بست... به گرد خویش سرسختانه پیچید تا چو دژی نفوذناپذیر گشت گاه بی گاه با بادهای اهریمن خو با بوران ها و کولاک های جان گیر با سیلاب های ویرانگر برای آزاد زندگانی کردن... در این گذرگاه کوهستانی بی نهایت زیبا باید جنگید... به خود گفتم درست گفتند که زندگی جنگ است و دیگر هیچ... در آن لحظه گمان کردم آن تنومند درخت سایه گستر، تویی پدر... که هر پیچ و تابش بود خود بیانگر بیان نبردی نابرابر با یک ستمگر... شاخه ای ازآن را به جای دستان زیبایت در دستم گرفتم بوسیدم بوییدم و آرام بر چشمان اشک آلود خود گذاشتم به یادت زیر سایه ی پر مهرش نشستم تکیه دادم به آن راست قامت در هم گره خورده ی زیبا منظر... آه پدر...ای محکم ترین تکیه گاه روزگارانم... در میان غوغای موسیقی جنگل نغمه خوانی رود. در رویایم... در کنار روح با عظمتت که انگار به همراه نور از آسمان برای دقایقی به آن درخت حلول کرده بودی... به نزد روح بزرگت که از بند اسارت جسم و هیولاهای خاکی و خاک خورهای آزمند رهایی یافته بودی و با شادی نشستم.... برای لحظه ای احساس خوش بختی کردم پدر... که با تو تنها در زیر آسمان پاک آبی در پرتو خورشید طلایی و تصویر زیبایشان در آینه زلال آب دریاچه که دو برابر گشته بود، نشسته ام... آخ پدر باز خاطرات چو دانه های اسپند یکی ، یکی برخِرُنگ سرخ غم هجر تو به آتشکده ی سینه ام فرو ریختند بر آتش دل و چو اخگرهای فروزان به هوا می پریدند می سوختند با دود و خاکستر سوخته شان آینه ی جانم را تیره و تار می ساختند. گفتم ای درخت. ای یادآور آن گرامی پدر آیا این عمر اندک بشر می ارزد به این همه غم، اندوه و رنج؟ گفت بله. عمر هر چند که باشد با ارزش است. اما با این تفاوت تا ببینیم همین عمر اندک به قول شما چگونه و در چه راهی خواهد گذشت. عمر من که روئیده ام بر فراز این کوهسار بر لبه این پرتگاه، ریشه دوانده ام به هر سوی این جایگاه و مسلط بر دریاچه و آن نی زار، هم با ارزش است. ارزش عمر من، نور عشقی است چون سخن دل نشین که جاری می گردد از زبان شما. عشق من هم از نوک تک، تک برگ و شاخه هایم جاری کرده و می کنم. هم آوا با پرنده ها گشته ام. با نسیم شاخ و برگ افشانده ام. با ماه و اختران جام، جام نور از چشمان خورشید نوشیده ام . به خستگان پناه داده ام به جانداران روزی داده ام رنج هایی که نابکاران بی رحمانه به جان و پیکرم وارد ساختند یا که می سازند هنوز بر هیچ چشم بینایی پوشیده نیست اما همه ی آن ها در برابر این همه زیبایی و مهربانی نقطه ای بیش نیست. خوب آگهم که بدترین درد و رنج آدمی آدمیانی که به گوهر آدمیت دست یافته اند. بسی در آتش رنج و اندوه همنوع خود سوخته اند. برای همین روا نمی بینم درد و اندوه بیشتری به روح و روان چنین آدمیانی افزون شود... *کانال تلگرامی نوشته های سیمین طاهری بویراحمدی @simintaheriboyerahmadi
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 دیوجام 1399/1/11 12:12:22

    روح وانت شاد مرد بزرگ یادت و نامت جاوادنه باد

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها