داستانک میترا

داستانک میترا
آقای مهندس !! اعترافاتت را سلیس و خوانا اینجا بنویس و حاشیه نرو. ""هیجدهم اسفند سال هشتاد ونه، برای عقد قرار داد شرکتمان به کیش رفتم. قرار بود همتای چینی ما، در کیش مستقر شود تا آب وهوا وجاذبه های گردشگری و هم امکانات جزیره کیش، خصوصا غذاهای رستوران مشکات به انعقاد قرار داد ما، کمک کنند. وارد هتل شدم، مثل همیشه خادمی دیر کرده بود. ظاهرا هیچ وقت به موقع نمی آمد. به همین خاطر، من همیشه ساعت حضورم را یک ونیم ساعت زودتر می گفتم تا با تاخیرش هماهنگ شوم. روی میز وسط لابی، کتابی بدون جلد افتاده بود، دلم به حالش سوخت. برداشتم و دیدم، کیمیاگر پائلو کوئیلو بود. مشغول خواندنش شدم، از زمان تحصیلم در دانشگاه شریف، عاشق کتاب بودم. هرفرصتی برایم غنیمت بود تا کتابی جدید بخوانم ومزه اش را درک کنم. نمی دانم چند وقت گذشت. تاخیر خادمی را به فال نیک گرفتم. انگار، هر وقتی تعیین می کردی، حداقل یک تا سه ساعت دیرتر می آمد. خانم زیبا و جوانی با لباسهای کهنه و چروکیده، توجهم را جلب کرد. ظاهرا دنبال چیزی بود، ناگهان، رو به من کرد وگفت: کتاب را از روی میز برداشتید؟ با شرمندگی گفتم بله، ببخشید. دیدم اینجاست و فرصتی پیش آمد، نگاهی کردم. با مهربانی گفت: هروقت تموم شد، میام ازتون می گیرم. نگاهی انداختم، هنوز خادمی نیامده بود. تشکر کردم و کارتمو دادم، گفتم: چند شب اینجا هستم، کمکی از دستم بر بیاد، درخدمتم. باخودم فکر کردم که خانمی به این زیبایی و اهل کتاب، حیف است که فقیر وبی پناه باشد... بعد از شام، تلفنم زنگ خورد، صدای محزون همون خانم بود که می پرسید، ببخشید کتابو تموم کردید؟ با تشکر گفتم: کدوم اتاقید براتون بیارمش؟ گفت: ای آقا، من و اتاق توی هتل؟ میام توی لابی برام بیارش... با لباس راحت به لابی هتل رفتم. مثل همیشه خادمی، با موی ژولیده و لباس نامرتب، از راه رسید. خانم جوان وخادمی با هم وارد لابی هتل شده بودند. او ژولیده و خادمی هم. وقتی دقت کردم، خانم جوان، صورتی بسیار مینیاتوری داشت ولی لباسش کهنه و رنگ و رو رفته بود. برای خودش و خادمی شام سفارش دادم. خادمی، خسته تر از آن بود که روی میز شام بنشیند. عذر خواست ورفت. خانم جوان با شرمگینی خاصی واصرار من، دعوت به شام را قبول کرد ونشست. ابتدا در مورد وفات شوهرش، باشور وهیجان، درد دل کرد و کمی گریست. بعد هم گفت: به عشق پسرم سینا زنده ام. البته تلاش می کنم، مقصر اصلی مرگ شوهرم را پیدا کنم. ظاهراً شوهرش توی جزیره، توسط ماشینی زیر گرفته شد و او هم مدتهاست در پی انتقام روز وشب می گذرانید. گفتم: جسارت است اهل مطالعه هستید؟ گفت که دانشجوی دانشگاه تهران بودم که با محسن آشنا شدم. زندگی ما رویایی و دلپذیر بود. از عشق سخن می گفتیم ودیگر هیچ.... محسن، خوب زندگی کردن را نیاموخته بود ولی عاشقی بود که بیش از مجنون عاشقی می کرد ومی دانست. گفتم : چند وقته که شوهرتان تصادف کرده؟ گفت: حدود شش ساله. سینا آلان دوازده سالشه. از محبت و وفاداریش به شوهر سابقش درعجب بودم. در مورد کتاب روی میز پرسیدم: گفت سرگذشت مردی است در بغداد که خواب می بیند گنجی در مصر زیر یک درخت پنهان شده وقتی به مصر می رود، تازه متوجه می شود که آدرس خانه در بغداد است و...، تعریف کردنهاش، درک خوبش از مسایل ز ندگی و... برایم خیلی جالب بود. مقداری پول بهش دادم و گفتم: تا آخر هفته اینجام. شمارمو که دارید. اگه کمکی لازم داشتید، خدمتتون هستم... روز دوم بعد از جلسه خسته کننده با آقایان عنبری و یزدان پناه وبحث های بی حاصل وایرادهای بنی اسرائیلی آنها، طبق معمول بی انضباطی خادمی، بی حوصله و خسته، به سمت ساحل راه افتادم. هنوز از هتل دور نشده بودم که تلفنم زنگ خورد. صدای هراسان خانمی پشت خط بود که کمک می خواست. ماشینی دربست گرفتم و آدرس دادم وقتی به آدرس رسیدم، دو جوان موتوری درحال کشیدنش روی زمین بودند. لباسش را پاره کرده و کیفش را برده بودند. من و راننده تاکسی که رسیدیم، موتور سواران فرار کردند. باکمک راننده ، میترا را به پاساژ کویتی ها بردیم وبرایش لباس خریدم. در لباس جدید، میترا زیبا ودلپذیر شده بود. حیفم آمد که این شاهزاده زیبا روی، در کوچه وخیابان، مورد تعرض وآزار ولگردها قرار بگیرد. به همکارمان در کیش زنگ زدم و گفتم : خانمی را می فرستم، برای چند روز جای خواب براش تهیه کنید تا بعد. آقای صداقت، مسئول ساختمان شرکت بود. پسر مودب ومهربانی که همیشه لبخند برلب داشت وآماده کار بود. برعکس آقای روانگرد که همیشه ژولیده وبی نظم بود و درمحوطه شرکت می چرخید و سیگار می کشید. آخر شب به میترا زنگ زدم. گفت: آرنجم زخم شده و خونش زده به لباس و... ناراحت شدم. عصر، وقتی ما رسیده بودیم، در مورد زخمش چیزی نگفته بود. دوباره آقای صداقت را تو زحمت انداختم ووسایل پانسمان براش فرستادم. برام پیام فرستاد: "" ژان واژان قصه بینوایان شدی در این شب های نامردی..."" ته دلم خوشحال بودم که میترا آدم قدرشناس و اهل درکی است. روزهای بعد، تقریبا هرروز بهانه ای پیدا می شد تا میترا را ببینم. روز دوم برای اینکه کمی از ناراحتیش کم کنم، دعوتش کردم و درساحل کمی قدم زدیم. گشت ساحلی وقتی کنار ساحل از ما پرسید چه نسبتی دارید؟ میترا با خوشرویی گفت: آقامون هستند. خجالت کشیدم ولی چیزی نگفتم. میترا با مهربانی هرچه تمامتر برای صبحانه ونهار وشام، زنگ می زد. مثل یک مادر جویای حالم بود.نهار چی خوردی، شام چطور بود؟ خوشمزه بود؟ و ...وقتی می خواستم به تهران برگردم، خادمی طبق معمول، کارش را تمام نکرده بود. میترا، بلیط خادمی را برد و بعد از چند دقیقه، به نام خودش تغییرش داد و برگشت. در مسیر یک ساعته کیش تهران، تازه به هنرمندی میترا و حس زنانگی اش پی بردم. گویی فشار شش سال محرومیت را می خواست در آسمان خلیج فارس، به باد بسپارد. فردای آنروز، میترا در دفترم، منتظر بود. او شریفتر از آن بود که بدقولی وبی نظمی کند. طرح ها وایده هایش، فوق العاده بود. در معماری نابغه بود ولی متاسفانه هنوز هیچ اختراعی به نامش ثبت نشده بود. مهربانی، انضباط، دقت نظر و ایده هایش، کار شرکت را دگرگون کرده بود. از همه طرح های شرکت بصورت عجیبی، استقبال می شد. دیگر از آن متیرای ژولیده ورنجور خبری نبود. او به کارشناسی خبره وکاربلد و زنی بسیار مهربان تبدیل شده بود. زنی که همه غصه های عالم، در خنده هایش گم می شد. بعد از مدتی، پیشنهاد ازدواج از طرف من، ضمیمه همکاری ما شد. میترا به سختی قبول کرد. او معتقد بود که نباید آشیانه کسی را خراب کند تا آشیانه ای بسازد. ولی من همه حسرت های گذشته ام را در کنارش فراموش می کردم. برایش آپارتمانی در عباس آباد گرفتم و سینا را پیش خودمون آوردیم. حالا همه چیزیک خوشبختی، فراهم بود. جز اینکه، نمی دانستم چگونه بچه ها و همسرم را متقاعد کنم که میترا را بپذیرند. هنوز چندماهی از زندگی پنهانی ما نگذشته بود که عکس ها وفیلم ازدواج ما در اینستا منتشر شد. نمی دانستم چگونه خودم را متقاعد کنم که بپذیرم ویا فریبا را متقاعد کنم که ازدواج کردم. وقتی به خانه رسیدم، فضای خانه سنگین بود ولی کسی چیزی نمی گفت.شام که خوردیم، فریبا، عکس ها را نشانم داد و پرسید: محمد!! واقعا اینقدر بی اصول بودی و من نمی دونستم؟ دوست داشتم زمین دهن بازکند و مرا به درون بکشد. اما زمین بی توجه به شرم من، در آسمان بی انتها می چرخید. شب تا صبح، تمام لذت ها ورنج های زندگیم، تولد امیررضا، سفر شمال، بیماری ومرگ مادرم، شهادت برادرم، آبروی چهل وهشت ساله ام و... مثل فیلم روی دیوار اتاق خواب، به نمایش درآمد. فردای آنروز وقتی که همکاران از شرکت رفته بودند، با نوار چسب های تبلیغی شرکت، به اتاق میترا رفتم. شاهزاده رویاهایم، حالا چابک و کاراته کار نشان می داد. با هزار سختی و گرفتاری، دفاع شخصی سالیان پیش، توانستم میترا را ببندم و اعتراف بگیرم که همه ارتباطاتش با من نقشه بود. حالا مطمئن بودم که در اتاق میترا هم دوربین کار گذاشته اند. فیلم اعتراف میترا را توسط پیک موتوری به حاج یعقوب رساندم و خواهش کردم که فریبا و بچه ها را جای امنی بفرستد. خودم را برای مردن آماده کردم. میترا را با چسب خفه کردم. حتی وقتی مرده بود، زیبایی اش دلپذیر بود. بسیاری از زنان، قربانی زیبایی ظاهرشان می شوند ولی میترا، دلفریب، خوش پوش وباسلیقه، سرشار از زنانگی ،شیرین سخن و شاهزاده ای تمام عیار بود. تمام تلاشم را کردم که طوری وانمود کنم که خود کشی کرده است. درست جلوی درب شرکت، شما رسیدید و من را دستگیر کردید. - امضاء محمد کربلایی- سید غلامعباس موسوی
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها