بهمن بیگی: اوایل دانشگاه میخواستم برگردم و چوپان شوم/من تنها اداره‌ای بودم که مرکزش شیراز بود/برای توسعه آموزش از جایی کمک میخواستم/ آلمانی ها تخته سیاه بزرگ برایمان فرستادند. من این‌جا ۱۰۰ تا تخته سیاه را دادم هر کدام را کردند ۴ تا؛ که جمعاً شد ۴۰۰ تا/

بهمن بیگی: اوایل دانشگاه میخواستم برگردم و چوپان شوم/من تنها اداره‌ای بودم که مرکزش شیراز بود/برای توسعه آموزش از جایی کمک میخواستم/ آلمانی ها تخته سیاه بزرگ برایمان فرستادند. من این‌جا ۱۰۰ تا تخته سیاه را دادم هر کدام را کردند ۴ تا؛ که جمعاً شد ۴۰۰ تا/
افتونیوز به مناسبت روز معلم و پاسداشت مقام و ارزش آن مصاحبه بلند استاد محمد بهمن بیگی با مجله فراسو در سال ۱۳۸۷ را به مخاطبان تقدیم می کند در زیر این مصاحبه را می خوانیم تحقیقی در سال ۱۳۳۰ توسط دانیل لرنر در خیلی از کشورها انجام شده که ایران هم جزء آن‌ها بوده و طی آن پذیرش علم و نوآوری را در خیلی از کشورها بررسی کرده ایران از این لحاظ آخر شده، یعنی نسبت به همه کشورها از نظر ابتکار، نوآوری، پذیرش علم و چنین موضوعاتی در رده آخر قرار گرفته، ولی بعدها شما که مدرسه‌ی عشایری را بنا نهادید، یک محقق و خاورشناس آمریکایی، این مدارس را تقریبا به معجزه شبیه کرده و گفته نتیجه‌ی فکر بکر بهمن‌بیگی بوده و حتی اشاره شده در افریقا و اروپا و در همین همسایگی ما افغانستان چنین طرح‌هایی بوده ولی به نتیجه ای نرسیده. وقتی لرنر که از دانشمندان علوم ارتباطات مشهور آمریکا است چنین حرفی را بر اساس تحقیقات میدانی آورده چگونه این ابتکار شما نتیجه داد ولی در خیلی جاها نه؟ محمدبهمن‌بیگی: چرا! برای اینکه من یک آدم سمج بودم. این را هم در گفت‌وگویی در یاسوج در کتاب به اجاقت قسم نوشتم. یکی از دلایل موفقیت من، استمرار و فرار از شاخه به شاخه پریدن است. من همیشه فقط یک کار را دنبال می‌کردم. دو تا نه! هیچ عاملی نتوانست مرا فریب دهد و چون زود درک کردم که این کار آتیه‌ی عجیبی دارد، مقامات گوناگون و وعده های گوناگون فریبم نداد. خیلی دلشان می‌خواست. برای اینکه من فعال بودم، زحمت کش بودم، سواد داشتم، خوب شوخی می کردم، خوب مهمانی می‌دادم و مهمانی می‌رفتم و بنابراین طرفدار داشتم، مشتری داشتم. بالاخره مجبور شدند، نه! گناه است اگر بگویم مجبور شدند، محبت کردند، گفتند پس بیا این کارت را مملکتی کن! بیا تهران مدیرکل ایران شو! گفتم نه من شیراز را ول نمی‌کنم. بساطم آن‌جاست. لابراتوارم آنجاست. این حضرتی را آنجا دارم این عربی را آنجا دارم [با اشاره به آقایان حضرتی و عربی که در جمع ما حضور داشتند.] همه ننه‌ها، ننه‌ام هستند، تمام بواها بوام هستند. من ول کنم بیام تهران یک گوشه‌ای بنشینم بگویم مدیرکل ایران هستم! بالاخره به جایی رسید که گفتند خب پس تو در شیراز بمان و مدیرکل ایران باش. و من تنها اداره‌ای بودم که مرکزم در شیراز بود. یعنی اداره‌ی تعلیمات عشایری ایران مرکزش در شیراز بود. این‌ها را هم من نوشتم. من هیچ چیزی را نانوشته نگذاشتم. مصاحبه کننده: متاسفانه کتاب‌خوان کم شده... محمدبهمن‌بیگی: اصلا وجود ندارد. بایستی آدم کتاب بنویسد بردارد برود از همان همسایه‌ی اولی‌ش در بزند بگوید قربان این کتاب را آورده‌ام می‌خواهم برایتان بخوانم [با خنده] بعد همسایه‌ی اول که تمام شد نوبت بعدی است، قربان این کتاب را آورده‌ام... بحث گرانی کتاب هم نیست، بهانه‌ی گرانی کتاب هم از آن قصه‌های نق‌زدن‌های خاورمیانه‌ای است. این حرف‌ها نیست، نمی‌خوانند. نمی‌خوانند. مصاحبه کننده : اصل چهار ترومن را می‌شود توضیح بدهید؟ بهمن‌بیگی: این اصل یک دستگاهی بود که از طرف آمریکا به تمام ممالکی از قبیل ایران می رفت و کمک های بهداشتی، معارفی، فرهنگی، پزشکی و... می کرد. البته این طرح یک هدف سیاسی هم داشت چرا که رقیب آمریکا یعنی روسیه به وسیله ی ایجاد احزابی از قبیل حزب توده می توانست در مردم نفوذ کند. بنابراین آمریکا هم می‌خواست بلکه یک راهی پیدا کند که در مردم نفوذ کند. بنابراین پولی را به این امر اختصاص داده بودند که می خواهیم به مردم کمک کنیم و اسمش را هم گذاشته بودند اصل ۴٫ شبیه این کمک ها را به افغانستان، هندوستان، عربستان و... هم فرستاد. بنده هم که یکی از آن رندهای روزگار بودم از این‌ها خیلی استفاده کردم مصاحبه کننده: کمک اقتصادی؟ بهمن‌بیگی: بله، بنده از شرکت نفت کمک گرفتم، از آلمان ها هم کمک گرفتم. در یک کنگره‌ای که آلمان ها هم شرکت کرده بودند من تقاضا کردم، آمدند مدرسه های عشایری. برای من جالب بود آلمان ها آمده بودند به نمایندگی از دولت و فرهنگ آلمان که بیایند و فرهنگ ایران را ببینند. از طرف وزارت آموزش و پرورش ایران دعوت شده بودند. بعد این‌ها چون کار من تازه بود گفتند کمک. گفتم بله، این تخته سیاه‌های ما را نگاه کنید من از این تخته سیاه‌ها در اروپا دیدم. ۱۰۰تا تخته سیاه بزرگ برایمان فرستادند. من این‌جا ۱۰۰تا تخته سیاه را دادم هر کدام را کردند ۴ تا؛ که جمعاً شد ۴۰۰ تا. و وقتی که این تخته کوچولوها را آوردند یادم هست یکی از وزرای آموزش و پرورش وقتی که این تخته ها را دید ماتش برد. بله من از شرکت نفت چادر می گرفتم. از اصل ۴ ماشین می‌گرفتم و خیلی کمک های دیگر. مصاحبه کننده: شما در احزاب سیاسی هم فعالیت داشتید؟ بهمن بیگی: من آن اول ها سمپاتی مختصری به چپ‌ها داشتم، بعد دیدم خطرناک است. گفتم من پدرم یک چشمه‌ی آبی دارد و یک مختصر زراعتی. خان‌های قشقایی دوست ندارند که پسر این پدر کمونیست باشد. گفتم رفتیم درس خواندیم که کمک پدر باشیم حالا بیایم نانش را هم ببریم! مصاحبه کننده: در یکی از مصاحبه‌هایتان داستان جالبی هست که گفتید شما از دوستان جلال آل‌احمد بودید. مثل اینکه ایشان درخواست می‌کنند که شما ببریدشان تا از نزدیک از مدارس‌تان دیدن کنند و شما هم می‌گویید اگر من شما را ببرم همین مختصر کمکی را هم که می‌گیرم از دست می‌دهم. آیا این به این دلیل بود که نمی‌خواستید در لایه‌های سیاسی وارد شوید و به عنوان یک فرد مستقل عمل کردید؟ بهمن‌بیگی: برای من خنده آور است که بیش از اندازه احتیاط می‌کردم که وارد سیاست نشوم ولی بی‌اندازه هم از کمونیست خوشم می آمد که می‌گفت تقسیم کنید مال‌ها را بین مردم. ولی هیچ دخالت نمی‌کردم. به همین دلیل هم در زمان شاه یکی از گرفتاریهای من با این بچه ها این بود که وارد نشوید، مخالفت نکنید موافقت هم نکنید. التماس می کردم. مصاحبه کننده: سال ۱۳۳۲ چطور؟ سالی که کودتا شد. بیشتر نظرتان متمایل به دولت بود یا...؟ بهمن‌بیگی: نظرم به مصدق بود؛ ولی از دولت هم نبریدم. هنر من هم همین بود. فحش هم خوردم که یارو شاهی است، درباری است. مصاحبه کننده: آن زمان چه مسئولیتی داشتید؟ بهمن‌بیگی: تازه مدارس عشایری را باز کرده بودم. گرفتار شده بودم که خدایا اگر من به طرف کودتا بروم که اینجا را می‌بندند نروم هم که آبرویم می‌رود. آدم مصدق را ول کند بچسبد به زاهدی. ما تحمل خسارت را کردیم. بازیگر بودم. بلد بودم، شوخی می‌کردم، شیطنت می کردم، کاغذ می‌نوشتم. می‌نوشتم که بفهمند. مصاحبه کننده: با مصدق هم از نزدیک مصاحبتی داشتید؟ بهمن‌بیگی: نه! خیلی دوستش می‌داشتم، امیرکبیر را خیلی دوست می‌داشتم، خسرو روزبه را دوست می داشتم. ولی اگر آن راه را می رفتم تعلیمات عشایری نبود. ضدش را هم اگر می رفتم آبرویم می رفت بنابراین وسط را گرفته بودم با چه تردستی با چه بدبختی. دشمن در کمین بود. تکان بخورم رسوا شدم. می گویند دیدی درباری است! آرزو داشتند که من یک اشتباهی بکنم. یک مقاله پیدا نکردند از طرف من به له حکومت. این‌قدر گشتند تالیف کرده باشم، هرچه کردند من یک کتاب ننوشتم چون کتاب را بایستی در مقدمه‌اش تعریف بکنم، گفتم من اصلا کتاب‌نویس نیستم. مصاحبه کننده: برای مطبوعات چه؟ آیا مطلبی، نوشته ای می‌فرستادید؟ بهمن‌بیگی: هیچ وقت! چون نوشتن همان و تملق گفتن همان. مصاحبه کننده: شما در کتاب هایتان از آموزش زیاد گفته اید اما جایی از دوران دانشجویی‌تان چیزی نخوانده ام. یعنی از خاطراتتان. در آن سال هایی که در دانشگاه تهران درس خوانده‌اید؟ بهمن‌بیگی: من در دانشگاه تهران- باز هم تعریف از خودم می شود- بعضی از درس هایم را به فرانسه می خواندم به فارسی امتحان می دادم. موقعی که سال اول حقوق بودم دبیر متوسطه ام دکتر مهدی حمیدی بود. ایشان کتاب اشک معشوق را نوشت من در کلاس اول حقوق مقدمه اش را نوشتم که آقایی به نام نوید اشک معشوق را چاپ کرده و روی جلدش هم نوشته : دیوان مهدی حمیدی با مقدمه ای از استاد محمد بهمن بیگی. کار بسیار غلطی کرده [خانم‌کیانی: نه کار خیلی خوبی کرده چرا غلط!] سکینه! من حسود پیدا می کنم. سال اول حقوق بودم. در حقوق شهرت نویسندگی پیدا کردم. نوشتن در همان مقدمه کتاب باعث شد اشخاص به ننه‌شان هم که می خواستند کاغذ بنویسند گاهی با من مشورت می کردند. در جایی نوشتم که کاغذ را من می نوشتم پارچه را ننه اش برای خودش داده. مصاحبه کننده: استادهای حقوقتان آن زمان چه کسانی بودند؟ بهمن‌بیگی: خیلی ها بودند. رئیس مدرسه دکترشایگان بودند. دکتر قاسم زاده، دکتر متین دفتری، دکتر معظمی. ولی من یک شاگرد مخصوص بودم. کاپیتان تیم فوتبال هم بودم. مصاحبه کننده : که از دست محمدرضاشاه هم جایزه گرفتید... بهمن‌بیگی: آن موقع ولیعهد بود. در ورزشگاه امجدیه برنده شده بودیم. مصاحبه کننده: شما از درستان فقط برای نگارش کتاب «عرف و عادت در عشایر فارس» استفاده کردید؟ یعنی کاردیگری در زمینه حقوق انجام ندادید؟ بهمن‌بیگی: بنده اصلا ول کردم آمدم و می خواستم چوپان شوم. چوپانی هم سخت شد. مصاحبه کننده: البته همان کتاب را هم خیلی از نویسندگان بزرگ مورد تعریف و تمجید قرار دادند... بهمن‌بیگی: مجله سخن، ناتل خانلری، صادق هدایت، کریم کشاورز، [خانم کیانی: جلال آل احمد] گفتید جلال. من و جلال رفیق نزدیک نبودیم. آشنا بودیم. به من محبت داشت من هم به ایشان ارادت داشتم. یک شب مهمان معاون وزارت آموزش و پرورش بودیم. سیمین دانشور هم بود. من محبوب شده بودم خوب کار می کردم عده ای از چپی ها خوششان نمی آمد خیال می کردند من چاخانم. جلال چنین فکری نداشت. ولی تردید داشت گفت که خیلی تعریف شما را شنیده ام، من نصف آن را باور می کنم گفتم چکار بکنم که آن نصف دیگر را باور بکنی؟ گفت دستم را می گیری می بری ایل، می بینم قبول می کنم. گفتم خواهش می کنم در این تردید بمان. گفت چرا؟ گفتم من بردارم تو را ببرم یا بدت می آید یا خوشت می آید. اگر بدت آمد که به ضرر من است. خوشت هم اگر آمد که خُب پدر من را در می آورند. حالا من به جای جنابعالی یک ژنرال چهارستاره یا یکی از مدیران سازمان برنامه را می برم و ازشان پول می گیرم. دیوانه ام مگر؟ سیمین دانشور هم بود و در همین کتابی که راجع به من چاپ شده نوشتند: «شاهکارت، بخارای من ایل من، تحفه نوروزی من به دوستانم بود» مصاحبه کننده: چقدر به ادبیات غرب علاقه‌مندید؟ بهمن‌بیگی: من اصلا به ادبیات علاقه‌مندم. خیلی. من تحت تاثیر ادبیات جهانم. چخوف را به انگلیسی خواندم، به فارسی خواندم، چخوف را خیلی خوب می شناسم، خیلی دوست دارم. داستایوفسکی را خیلی خوب خواندم... فراسو: پس همینطور است که می گوئیم مرگ در مورد شخصیت هایی مثل جنابعالی وجود ندارد... بهمن‌بیگی: من اگر شاهد داشته باشم که شماها هستید تمام داستان‌هایم پر از این حرف هاست... فراسو/پاییز ۱۳۸۷/
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 سعید محمد حسینی 1399/2/13 20:26:46

    روحش شاد یاد و نامش گرامیباد این مرد بزرگ و مانا.

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها