داستان کوتاه: نعمت

داستان کوتاه: نعمت
خورشید، خسته از یک روز کاریِ طاقت فرسا، کم کم داشت به ستیغ کوه سیوک نزدیک می شد. ماه در آسمان، بساط نورافشانی اش را می گستراند. من و نعمت الله از دامنه ی کوه سیوک گله ها را جمع میکردیم که به ''قاش'' ببریم. نعمت الله، نوجوانی افغانی بود هم سن من که زیر بمباران جنگنده های شوروی جان شیرینش را به دندان گرفته، دل به غربت ایران داده بود و زیر بنیوهای کوه سیوک تمام غصه هایش را با دم گرمش و با ضرب آهنگی جانسوز به حفره ی نی می ریخت. با من همیشه سر ناسازگاری داشت، صورت استخوانی ام چندین بار از سیلیِ دستهای زمختش پذیرایی کرده بود. علاقه ی زیادی داشت که چایی را با خرما بخورد. به جز سیلی هایش، از او این تکیه کلام را هم به یاد دارم ''کمتر خرما بیته'' یعنی چند تکه دیگر خرما بده بخورم. بُز نَرِ درشت اندامی، با شاخ های بلند و در هم رفته اش و با نوای درای بم اش، جلوی گله، متفرعنانه گام برمی داشت، به همجنسان خود فخر میفروخت و به چشمه لیرو نزدیک می شد. چشمه لیرو؛ چشمه ای است که از عصاره جان کوه سیوک تغذیه میکند، اگر چه کمی تلخ است اما زلال است و ریگ های کف اش پیداست، درست مانند پدران و مادران ایل. با دِبیِ کم اش، امورات سیاه چادرهای اطرافش را رتق و فتق میکرد و سخاوتمندانه ''لَته ی'' کدوی کا نصیب الله را هم آبیاری میکرد. گله که به چشمه لیرو رسید قیامتی برپا شد. بره ها و ''کهره ها'' ، در جستجوی مادران خود با ''کاره'' و ''لره ای'' آمیخته با دلتنگی و شوق در هم میلولیدند تا بالاخره  مادران خود را پیدا کنند و آنقدر شیر بنوشند تا شکم کوچک خود را فربه کنند. نعمت الله، بره ها را از مادرانشان جدا میکرد و به ''حوشا'' می برد و من گردن ''کهره ها'' را میگرفتم و کشان کشان می بردم و به حلقه های ''تِری'' می بستم. از این کار که فارغ شدم، نگاهم به چاله ی کاعلیشیر افتاد. کامذکور، حاجی سیف الله، کاعلیشیر و عمویم، کاخدارحم بند چاله ای که زبانه هایِ آبیِ آتشِ هیمه هایِ بلیطی اش از هم سبقت میگرفتند، نشسته بودند و مهربانانه گپ میزدند و می خندیدند. به سیاه چادرمان رفتم و ''شله لیزکی'' ام را خوردم و خوابیدم. بعدها این شعر دکتر ولوی را خواندم مو بند چاله خُم ایشینم دِکِلو تِرِ انگِشت ایگردم بَی نِکِ چُو چاله گرمه چاله دلگرمیه انگِشت هم اگر نبو اکنون تصور تصویر دورهمی و بند چاله نشینی هم از توان ذهن شهر نشین من خارج است. کا حبیب آن سال چند ''کاوه ی'' نر از بختیاری آورده بود که به عنوان قوچ گله به دیگران بفروشد. عمویم ''کاوه ای پیسه'' ازش خریده بود قرار گذاشتند که ''کاوه'' در یونجه ی کاحبیب فربه شود تا قوچی بزرگ شده و نژاد گله مان را نو کند. من هر روز میرفتم پشتِ فنسِ یونجه ی کاحبیب می نسشتم، انگشتانم را حلقه ی فنس میکردم و به یونجه خوردن قوچ جوان خیره می شدم. گاهی هم دور از چشم صاحبان باغ، از زیر بخشی از فنس که به زحمت بازش کرده بودم، سینه خیز میرفتم توی باغ و از تنه ی زردآلو بالا رفته، روی زردآلو جایی که خارهای درشتی نداشت می نشستم و زردآلو میخوردم. چند بار صاحبان زردآلو مرا دیدند اما چیزی نگفتند، نمیدانم چرا؟ شاید چون من بی اندازه فقیر بودم دلشان به حالم می سوخت، آخر من چوپان گله ی عمویم بودم و سهم من از یکسال چوپانی، بره ای سیسار بیش نبود، درست مانند نعمت الله. سالها گذشت تا اینکه چند سال پیش زیر یکی از همان زردآلوها که اکنون پیر و کم رمق و بی ثمر و آفت زده  به نظر می رسید با پسر عمه ام، مشهدی بهار بهره مند هم کلام شدم. ازش پرسیدم چه حسی داری که بعد از ۳۰ سال آمده ای دمچنار؟ گفت: حسِ بد و دیگر نخواهم آمد. البته من هم چنین حسی داشتم اما به روی خودم نمی آوردم. او هم مثل من این جملات را با خودش زمزمه میکرد، پدران و پدربزرگان ایلم تکرار نشدنی هستند گویی از گِلی دیگر سرشته شده بودند. در نگاهشان حرفهایی بود و در قدمهایشان امید به آینده ای بود و در خنده هایشان نوعی از شوق به زندگی جاری بود که سالهاست من در انسانهای اطرافم نمیبینم. بی اختیار از مشهدی بهار جدا شدم و این شعر استاد شفیعی کدکنی را با خودم زمزمه میکردم و میگریستم. ''هیچ میدانی چرا چون موج در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟ زان که بر این پرده ی تاریک این خاموشی نزدیک آنچه میخواهم نمی بینم وآنچه می بینم نمی خواهم'' بزرگان این ایل پر احساس به کجا کوچ کرده اند که نه در ییلاق اثری از آنهاست و نه در قشلاق؟ خدا می داند نمیدانم، شاید خسته از آلودگی های دنیا، به سرچشمه های زلال معرفتی خود برگشته اند، فقط میدانم به قول شاعر آب و آینه: ''کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم'' چند هفته پیش، دوباره گذرم به دمچنار افتاد، خبری از چکاچک شاخ پازن و نوای نی چوپان نبود، همه چیز کم رمق تر از وقتی بود که از مشهدی بهار جدا شده بودم. ویلا بود و باغ بود و سیمان و آهن. میدانم که بزرگانم مرده اند، مزارشان را می شناسم اما از سرگذشت نعمت الله هیچ نمیدانم، طعمه ی داعش شده یا طالبان؟به آمریکا رفته یا در گوشه ای از خیابانهای تهران بساط کفاشی دارد و من مانند غریبه از کنارش عبور می کنم؟  دلم برای سیلی ها یش تنگ شده بود، قدم به شانه ی جاده ی دهدشت- اصفهان گذاشتم و پشت به خانه باغ ها و رو به سیوک و چشمه لیرو این شعر روح الله رستاد را با خودم زمزمه میکردم و خاموش میگریستم. گَند زییی گلِ بایوم نپکهسی مِنِ کوه ایلِ پاشهسه ی بی وورد نبهسی مِنِ کوه امیررضا سالمیان روز معلم سال ۹۹
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 8 نظر

  • 1 حامد 1399/2/16 23:36:20

    این که داستان کوتاه نیست.

    پاسخ
  • 2 ارسلان رییسی 1399/2/16 15:56:39

    افتو نیوز جان هر نوشته ای داستان نیست و هر داستانی داستان کوتاه نیست. لطفا دقت کنید.

    پاسخ
  • 3 Khademi _ Esmaeil 1399/2/14 19:7:44

    با سلام، جای خالی چنین داستان کوتاه های جذابی در سایت های استان همیشه حس میشد. بازگویی و نشر همین داستان‌هاست که باعث زنده شدن دوباره اون احساس ناب میشه و تلنگری به همه مخاطبین میزنه. تشکر جناب دکتر...

    پاسخ
  • 4 مجید یزدانی 1399/2/14 16:32:26

    درود دکتر عزیز

    پاسخ
  • 5 شریف مقدم 1399/2/14 15:4:55

    این نوشته هیچ شباهتی به داستان ندارد. بیشتر شبیه یه خاطره است.

    پاسخ
  • 6 علی 1399/2/14 11:8:15

    یعنی چه خیلی از هم گسیخته هدف نام برد اشنایان بود وبس

    پاسخ
  • 7 سیدغلامعباس موسوی نژاد 1399/2/14 10:52:55

    سلام درود تشبیهات سنگین برای چوپان نوجوان دور از ذهن است از زبان بزرگ سالی نوشته و به کودکی برگشته‌.. متفرعنانه دبی کم و... کلمات محلی و اشعار برای خواننده فارسی زبان مشکل است. درود جناب سالمیان اشتراک و همدردی ها و احساسات زیبا.... درد ها ورنج های مشترکی که برای بسیاری از جوانان این مرز و بوم آشناست

    پاسخ
  • 8 Mansour 1399/2/14 3:3:50

    بسیار جالب و پر از حسرت و قابل تامل درود بر دکتر عزیز

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها