گل بس

گل بس
ظهر عاشورای پارسال، هوا خیلی گرم بود. عزاداران با شور وحرارت خاصی بر سرو سینه می زدند. وقتی به ساعت های آخر روز عاشورا می رسند، گویی می خواهند در همین فرصت کوتاه بیشترین عزاداری را انجام بدهند. هر چقدر محکم تر بر سروسینه می زنند، احساس نزدیکی بیشتری با امام حسین ع دارند. احساس همزاد پنداری با قهرمانی که در شرایط بسیار نابرابری، می جنگید تا به شهادت رسید. کشته شدن عزیزان در برابر چشمش، اندوه فراق برادر، برادر زاده و دوستان نزدیک، رنج درک نشدن از طرف دوستان و هم دینان، خطر انحراف مذهب و...همه بر جان امام حسین ع سنگینی می کرد. شاید بیش از همه اینها، اشتیاق واصرار مردم به جهل، آزارش می داد.... کنار امام زاده صفدر نشسته بودم و با خودم فکر می کردم که وقتی در این شرایط صلح با وجود شربت و گلاب و حمایت برگزارکنندگان مراسم، حاضر نیستم در سوزش آفتاب گرمسیر، سینه بزنم، اگر آلان امام حسین ع و سپاه یزید، مقابل هم می ایستادند، آیا به کمک امام می شتافتم؟ یا در سایه این دیوار، به تماشای جنگ می نشستم؟ صدای محزون پیرزنی رشته افکارم را پاره کرد. ننه دستمو بگیر بیام بالا... بالا رفتن از پله های امام زاده صفدر طولیان، برایش سخت بود. دستش را گرفتم و به داخل امام زاده بردم. می خواست نماز ظهرش را در امام زاده بخواند. خنکای حرم امام زاده، خودم را وسوسه کرد، اما حوصله درآوردن کفش وجورابو نداشتم. ترس از دزدیده شدن کفش هم مزید برعلت بود. ترجیح دادم در سایه امام زاده، تماشاگر باشم. پیرزن که برگشت، غذای نذریم را تعارفش کردم که نهارش بشود. خواهش کرد آنرا به خانه اش ببرم. با هم راه افتادیم. راه رفتن وصدای نفس هاش، خاطره خس خس های مادرم را به یادم آورد. مادری که سالها با آسم هم خانه بود. نم اشکی گوشه چشمم جمع شد. راه که افتاد، گویی در گل ولای حرکت می کرد. خودش را به سمت چپ خم می کرد تا پای راستش بلند شود و دوباره به سمت راست خم می شد تا پای چپش را از زمین بلند کند. وقتی به خانه اش رسیدیم، همه چیزی بوی تنهایی و مردگی می داد. احساس کردم، سالهاست جنبنده ای وارد این بیغوله نشده است. فکر می کنم رد پای پارسال خودم هنوز دست نخورده باقی مانده بود.... هن هن کنان، گوشه ایوانش نشست. پارچه وسفره ای برایش را از گوشه ایوان کشیدم. تقریبا همه وسایل لازم را نزدیکش گذاشته بود. هرچیزی لازم داشت، در دسترسش بود. یا با عصا آنرا می کشید. آدمهای مسن، در مصرف انرژی صرفه جویی می کنند. به آهستگی می خورد و با استکان آبی، آنرا فرو می برد.... پرسیدم مادرجان !! کسی هست کمکت کنه؟ غذایی ، لباسی؟ لبخند تلخی زد وگفت: ننه من توی هفت آسمون، یه ستاره ندارم. نمی دونم چن سال پیش بود؟ لابد خیلی وقته که ازدواج کردم. مش کاظم، وقتی اومد خواستگاریم. به بابام گفت: می خوام دخترت، آبی دستم بده. همینم شد. فقط یه مدت آب دستش دادم. بعدشم رفت. آرزو به دل موندم یه بار بهم بگه سلام !! ورد زبونش بود گل بس آب، گل بس نون، گل بس رختخواب، گل بس گوسفندا، گل بس گل بس...همین. دوسال بعد از ازدواج کوفتیمون، کاظم شب خوابید و صب، پا نشد. البته اومده بود منو ناکام کنه و بره همین!. بعد یکی دوسال، اوس محمود، اومد خواستگاریم. بیوه بودم ولی خوشگل وجوون. محمود می ترسید به کسی بگه. هرروز میومد پشت دیوار خونه و می گفت می خوامت. اما بچه هام نمیذارن. انگار توی طالعم پیرمرد نوشته بودن. بعد مدتی، بچه های اوس محمود، بو می برن و میان خونه مون، با من دعوا می کنن. به پسر بزرگش گفتم: احمدآقا، من یه زن بیوه ام و اینجا زندگی می کنم و هزار بدبختی دارم. شما یه فکری برای بابات بکن که هرروز میاد پشت دیوار خونه من... اوس محمود را خدا توی طالع من نوشته بود. یه روز با یه آخوند لنگی اومد خونه و منو عقد کرد. البته بچه های اوس محمود اون آخونده رو کتک زدن. اما دیگه ما زن و شوهر شده بودیم. خدا عوضش بده، کارمونو راه انداخت. اوس محمود با یه تنبون، اومد خونه من. منم به قول سلطنت، هم چی اوس محمود، اوس محمود می گفتم که انگاره رستم دستانه. البته از حق نگذریم، مردی بود واسه خودش. تا قبل اوس محمود، مردی ندیده بودم. وقتی محمود شوهرم شد، فکر می کردم، بچه دار میشمو واز تنهایی در میام. اما، انگار نافمو با بدشانسی بریده بودن ننه. مرحوم مادرم گوهر، گفته بود : سکینه نافتو بریده، روز خوش تو زندگی نمی بینی، خدا رحمتش کنه راس می گفت. سکینه، فقط ناف منو، ناف پرینازو، بریده بود که اونم جوون مرگ شد. حامله بود که رفت توی باقلا، همون شب با بچه هشت ماهش، رحمت خدا رفت. چقده خوشگل بود ننه. آدم شرمش می یومد که بگه پریناز زنه، بقیه هم زن... - راستی گفتم براتون که حامله شدم.( لبخندی زد و کمی جابجا شد) آره ننه، حامله شدم. می خواستم یه بچه ای به دنیا بیارم که سینه اش مثل رستم باشه و کمرش مثل انگشتر، قدش قد اسفندیار، وقتی حرف می زنه، شکر بریزه و وقتی عصبانی میشه چش در بیاره. چشت روز بد نبینه ننه، شب تا صبح "ویار" داشتم. از بوی اسب و بوی نفس اوس محمود گرفته تا برنجاس و خیار و بوی علف. "ویار" بد مصب، دمارمو درآورده بود. بدبخت اوس محمود، مجبور شد سه ماه، توی طویله بخوابه. البته نمیذاشتم کسی بفهمه، زن می باس، شوهرشو بزرگ کنه، تا کسی بهش طمع نکنه. محمود بیچاره، نمی تونست بیاد توی اتاق، حالمو بد می کرد. ماه چارم حاملگیم، احمد وزنش دسیسه کردن. اشرف، زن عفریته اش یه چیزی بهم داد. خدا عالمه ننه، همون شب بچم اوفتاد و به حال مرگ رفتم. باورت نمیشه ننه، خودم عزراییلو دیدم، با همین چشام( اشکی گوشه چشمش جمع شد، با دستمالی کهنه چشمش را مالید، چروک دور چشمش نامنظم شد) دوسال بعد، برق که اومد توی ده، برق گرفتشو مرد. اما بچه من که بر نمی گرده. این همه سال تنهاییمو مدیونن. خدا بالای سره ننه، فکر کنم چل ساله تنهام. اوس محمود هم آفتاب لب بوم بود، می سرید وراه می رفت. فکر می کردی یه چیزیو دنبالش می کشه. اما از حق نگذریم، مرد خوبی بود. می شد رو حرفش حساب کرد. اصلن ننه، *اصل مردی همینه، بشه رو حرفت حساب کرد...* بعدِ مرگ اوس محمود، بچه هاش منو تا گچساران و بهبهان بردن. اون وقتا تو دهدشت، دادگاه نبود که. می گفتن ورثه محمودیم، ( دهنشو کج کرد و تلخندی زد وگفت: ورثه.) بهشون گفتم این تنبون، ارث باباتونه، وردارین ببرین. البته هنوز دارمش ننه. زن باید وفادرا باشه. ( زیرشلواری سبزرنگی که به میخی آویزون بود) یه سید مهربونی، خونه مو از بچه های اوس محمود، پس گرفت وگرنه همین چارتا دیوارو هم نداشتم. نور به قبرش بباره، پارسال ماشین بهش زد و نون وآبی برای بچه هاش دراومد. با زنگ بی هنگام گوشی، (گل بس خانم به اینطرف و آن طرف نگاهی کرد) رشته صحبت های گل بس خانوم بریده شد. خانمم بود، مثل همیشه، نگران درد معده وروده. عزیزم کجایی؟ نهارت دیر شد. مهربانی وصف ناپذیر آیدا، مرا به پیروزی خوبی، امیدوار می کنه. ایمان دارم که به زودی خوبی بر دنیا مسلط میشه... به گل بس خانم، قول دادم دوباره برم پیشش وقصه زندگیش را بنویسم. نگرانی ها و هراس های یک زن بیوه در خانه، تنهایی، مشکلات بچه های شوهرش، مشکلات مالی و... به قول ننه گل بس: "تنهایی مثل سوهان، روح آدمو می سابه و عمر آدمو کوتاه می کنه"...با ننه گل بس، خداحافظی کردم... وقتی به آیدا رسیدم، مدتی به چشمانش خیره شدم. هروقت، غصه سراپای وجودم را فرا می گیرد، لازم است چند لحظه به بازی نور، در چشمان آیدا، خیره شوم. همه غصه های عالم، به فراموشی سپرده می شوند... با این همه وسایل ارتباطی و جاده ها و ماشین ها، امسال نتوانستم به قولم عمل کنم و پیش گل بس خانم بروم. امیدوارم عمر من و ننه گل بس، کفاف دیدار دوباره را بدهد و به قول خودش چوب خطمون پر نشه... سید غلامعباس موسوی نژاد
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 سیروس 1399/2/31 9:35:2

    سلام دوست عزیز و بزرکوار خیلی وقتهاست که به حرفهای قشنگت گوش ندادم و همینطور خیلی وقتهاست که چنین قصه ای را نشنیدم و یا شاید شرایط زندگی چنین فرصتی را پیشنیاورده باشد ولی هیمن که با سعه صدر و توجه خاص پای کلمات و حرفهای انسانی تنها و شاید بی کس از نظر ما نشسته ای و با فراغ بال در کنارش نشستی حکایت از فهم و درک بالایی از انسانیت داره و حداقل کمکی که به او کردی برای لحظاتی سنگ صورش شدی بسیار عالی بود و در ابتدای داستان خیلی ناراحت شدم که از مادر نازنینت سخن گفتی خداوند روح اموات و نیاکانت را شاد بگرداند و در جوار قرب الهی در آرامش ابدی متنعم باشند .

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها