درخت را کشتیم، خائیز را کشتیم

درخت را کشتیم، خائیز را کشتیم
امرالله نصرالهی خانه ام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز هر طرف می سوزد این آتش پرده ها و فرش ها را، تارشان با پود من به هر سو می دوم گریان در لهیب آتش پر دود وز میان خنده هایم تلخ و خروش گریه ام ناشاد از درون خسته ی سوزان می کنم فریاد ای فریاد ای فریاد اخوان این شعر را برای این روزهای سیاه وطنم سروده است. برای تکه تکه ی جغرافیایش. و قله قله ی کوه هایش. دماوند و سهند و سبلان و دنا و خائیزش. برای وجب وجب خاک زر خیزش و درخت درخت بیشه های انبوهش. وطنم همین که خواست فریاد رسی داشته باشد، بی فریادرس ماند. همین که خواست کار و بار و دفتر و دستکش را نظمی بخشد، بی سامان ماند. فرزند دردمند آشپز باشی به کجا رفت؟ پیر محمد احمد آبادی در کجا عزلت گرفت؟ بهار حق داشت که دماوندیه بسراید. لزنیه سر دهد. چامه اش خون گریست. سراچه ی آوا نبود، سراپا خشم و درد بود. نامه ای بود از عاشقی بیمار به معشوقی در احتضار. هر دو از هم دور لیکن یگانه در تغزل و عشق. نیما حق داشت بر آدمها نهیب زند و «آی آدم ها!» گویان، دست و پا زدن های غرقه ای را هشدار دهد. شادمانی را در آن هجوم غارت مرگ، زهر، و نیز کشتگاهش را در جوار کشت همسایه خشک بداند. و توللی که از همان بیت نخست دریده سرود؛ ترسم ز فرط شعبده چندان خرت کنند تا داستان عشق وطن باورت کنند او وطن دوستی پاک شاعر را از فریب خلق زود باور جدا می نهد. و قدرت را به تظاهر و تلبیس عیان می کند. ادبیات معاصر هر چه شاعر در دامان خویش پرورد، به آنان فن مرثیه آموخت. و کدامین شاعر است که در رثای وطن نسروده باشد؟ و مرغ خوشخوان خویش را حنجره به سوگ وا ننموده باشد؟ مهدی حمیدی چنین سرود؛ به پاس هر وجب خاکی از این ملک چه بسیار است، آن سرها که رفته ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک خدا داند چه افسرها که رفته! شفیعی کدکنی ناله آغازید؛ سیمرغ ز آستانش بگریخته به دور بسیار کرکسانش هر سوی در عبور بهار برای او این گونه سخن گفت؛ ای خطه ی ایران مهین ای وطن من ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من ابتهاج سر در گوش جنگل اش نهاد که؛ در اینجا سینه ی من چون تو زخمی است در اینجا دارکوبی بر درخت پیر می کوبد، دمادم گویی قرعه ی این سینه ی زخمی این بار به خائیز افتاده است. تا آتش در دامن اش نهند و جگر زهره درش را این بار زهره درانند. این هم انبوه اندوهی دیگر بر انده هانمان. اندوه بلوط و بی پیکرینگی اسطوره در ژرفای خاموشی و فراموشی. تجدد که آمد هر چه آیین نیک بود گرفت. آیین پرستش درخت. اسطوره ی حیات بارور. و تجسد خدایان در قامت جزء جزء طبیعت. بلوط شکل عتیق مذهب من بود. آیین و عهد و مکتب من بود. باستانی ترین نیایش نیاکانم. الوهیتی عیان که متن مقدس اش به زبانی سبز سخن می گفت. جیمز فریزر در فصل ششم کتاب «شاخه ی زرین» بر بلوط پرستی آریاییان و درخت پرستی اقوام کهن تاکید نموده است. از نگاه او جنگل ها معبد مردمان اسطوره باورند. معبدی که از دیرباز بدو دخیل بسته اند تا مصون یابند و زندگی را همچون آیینی پاس دارند. این نقل قول او برای ما تنبه می آورد و هشدارمان می دهد؛ «وقتی بلوطی را می افکنند [به] نوعی جیغ می کشد و می نالد که می توان یک مایل دورتر [ناله هایش را] شنید که گویی خاصیت ناله ی بلوط است.» ادامه ی سخن او تذکاری دیگر است برای ما؛ «اوجیب وای ها خیلی کم درختان سبز یا زنده را می برند زیرا فکر می کنند که درخت را به درد می آورد و بعضی از پزشکان قبیله شان اقرار می کنند که نالیدن درختان را در زیر ضربه های تبر شنیده اند.» اشاره ی او به درخت ستیزی و ناسپاسی به این خدای سبز هم شنیدنی است. از نگاه او آلمان ها برای آن کس که پوست زنده ی درختی را می کند، مجازاتی سخت تعیین می کردند. چون بر این باور بودند درخت جان دارد و زندگی می کند. پس قتل یک درخت با قتل یک انسان برابر است. به عبارت خود فریزر «نوعی زندگی در برابر زندگی، زندگی یک انسان در برابر زندگی یک درخت» فریزر اگر چه قصدش پژوهش در باب جادو و دین بوده و نقبی به این دو بنیاد کهن زده است، اما آنچه در موضوع یگانگی انسان و طبیعت می آورد، حرفی جدی برای روزگار مدرن دارد. سوژهایی که از ابژه ها جدا افتادند و دست آخر خود نیز تحت نظام های خودکامه تکه تکه شدند. شاید هیچ کس به اندازه ی این دو فیلسوف از این جدا شدگی رنج نبرده اند. مارکس و آرنت. مارکس این جدا افتادگی را از خود بیگانگی نامید و آرنت وضع بشر را در این خشونت نهادینه و دستکاری متجاوزانه اش اسفناک. روحی که رنج می کشد بی شک از طبیعت دور افتاده است. نقطه ی قوتی که بشر سمبلیک عهد کهن را هر چند مضطر و هراسان، زنده نگاه می داشت. این سان جاندارپنداری و آنیمیسم ذهن انسان اساطیری نمی گذاشت تا روح قدسی طبیعت بلا ببیند و متعاقب آن خود خویشتن اش. او هرگز درخت را نکشت، و اگر کشت مجازات دید. که طبیعت، خدا بود. پادشاه بود. چرخه ی پاکی را انتقال می داد. آرزوها را محقق می کرد. دردها را درمان می نمود. و خویشکاری او هم باروری بود و نازایی نیز دشمن اش. آن درخت همه درمان بخش و همه تخم، ویسپوبیش، را یاد آورید که سیمرغ بر آن می نشست. و از آن بر می خاست. او هم خویشکاری اش درمان بخشی و بار آوری بود. آن قوم نانویسا با اسطوره زیست و با اسطوره مرد. با درخت زیست. با درخت آیین آورد، تقدیس اش کرد. و روح او را در کالبد حیات اش جاری ساخت. ما انسان متجدد اما تخریبش کردیم. مفیستوفلس شدیم و روح خود را به شیطان پیشرفت فروختیم. از طبیعت جدا شدیم. بیگانه اش پنداشتیم. تسخیرش کردیم و خود را حاکم مطلق اش انگاشتیم. و درخت را کشتیم. و بلوط را کشتیم. و خائیز را کشتیم. تکمله؛ اوجیب وای ها نام قوم یا قبیله ای هستند که درخت را مقدس می شمرده اند. فریزر در کتاب خود از آیین درخت ستایی آنان سخن گفته است. مفیستوفلس؛ نام یکی از شخصیت های تراژدی فاوست گوته است. پیشکش به همه ی آتش نشانان گمنامی که این چند روزه در تف آتش بلا، درختان بلوط و آن کوه جگر سوخته را تنها نگذاشتند و فراموش نکردند که به درخت و آب و آینه تعلق دارند.
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 2 نظر

  • 1 امید نوروزی اصل 1399/3/16 11:28:48

    ممنون از یادداشت خوبت امرالله نصرالهی عزیز! در ده ما دار تناوری بود تا جایی که دست می رسید به آن،دخیل می بستند. مقدس بود و کسی طمع بر شاخه اش نمی برد. دو دهه پیش بلوط پیر تنه اش فرسود و شبی ناگهان رمبید. هر کس می دید حیرت می کرد. گویی الاهه ای بود که از فراز المپ افتاده بود. در روزهای جهنمی خاییز در جمع دوستان به یادش افتادم و ماجرایی را یادآور شدم. گفتم حقیقتا آن بلوط شکوه و شایستگی ستایش شدن را داشت.

    پاسخ
  • 2 سلام 1399/3/15 12:41:5

    سلام.متن احساسی و شیوایی نوشتید.اما یک پیشنهاد دارم.تمام آنها که واقعا دلشون برا این صحنه ها به درد آمده بیایید از همین حالا برنامه ریزی کنید و ده هزار نهال انواع درختها و بلوط تهیه کنید و با آغاز فصل کشت بکارید شاید گوشه ای از این خسارت برای آینده جبران شود.

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها