تهمینه

تهمینه
سید غلامعباس موسوی نژاد

عصر روز پنج شنبه از دهدشت، راهی روستایمان شدم. از دهدشت که بیرون آمدم، اگر تپه های قد ونیم قد، مزاحم نمی شدند، گنبد امام زاده صفدر روستایمان را می دیدم. اما هرچه قدم برمی داشتم، نمی رسیدم. شاید بخاطر عجله ای که داشتم پاهای لاغر من، توان همراهی نداشتند. آنوقت ها، تنها آبادیی که مغازه ای داشت، دهدشت بود. ظاهراً قرار بود، بعداز یکی دوبار متروکه شدن بلاد شاپور که روزگاری طولانی، در زمان صفویه رونق داشت، دوباره چراغش رونقش روشن شود و بذر آبادی اش جوانه بزند.

دهدشت جدید، با فاصله کمی از خرابه های بلاد شاپور، بنا گذاشته شد. مردی کاسب، از بهبهان وارد دهدشت شده و تنها مغازه شهر را بنا گذاشته بود. مغازه ای که بوی همه چیز میداد. از شیره خرما و حلواهای کنجدی بهبهان تا بوی روغن های نباتی که به تازگی قدم به بازار گذاشته بود. درگوشه ای از مغازه، گونی های پشم وشب کلاه و نمدها و انواع زنگوله بود. در گوشه ای دیگر، حلب های خرماو گونی های قند شازند و درسمت دیگر مغازه، کیسه های گندم وجو، خودی نشان می دادند. بوی وسوسه انگیز آدامس های رنگی و شیرینی های تیله مانندی به نام نُقل در کنار ترازوی رنگ و رو رفته کشوری، هوش از سر هر کودکی می ربود. بوی تندکفش های پلاستیکی، بوی ماست و پیاز و... ترکیب ناهمگونی بود که تنها در آن مغازه پیدا می شد.

مردم عشایری، یک مغاز می شناختند، آنهم دُکان کشوری بود. یک نفر بود ولی، اسمش کشوری بود. درواقع برای خودش کشوری بود و حکومتی داشت در دشت خلوت و وسیع دهدشت....

از شهر که بیرون آمدم، آزار چوپانها، تمسخر و هل دادنشان، نسبت به کودک غریبه، آغاز شد. چوپانها هم برای خودشان مرز بندی و قلمرویی داشتند. علیرغم لودگی وشوخی های خشن و ساده ای که باهم می کردند، می شد فهمید که کدامشان، بزرگتر از بقیه و کدام، تازه وارد یا کارکشته است. درعین حال، در برابر چوپان های سایرطوایف، هوای همدیگر را داشتند.

چوپانهای منطقه طولیان، با چوپانهای خواجه ها و طاس احمدی ها، دایما درگیر بودند.... مرز چرای دامها یا آبخوری گله ها، گاه و بیگاه، باعث دعواهای کوچک وبزرگ می شد که چندین روز، سرگرمی و مشغولیات بزرگترها بود تا رفع کدورت شود. فضولی وشیطنت چوپانی، گاهی تنور جنگ را دوباره گرم می کرد.‌

دره ی شور، مرز رسمی خواجه ها وطاس احمدی هاو میرسالاریها بود. آبی شور که کام گله ها از آن شیرین بود.

آبی تقریبا شور وکمی تلخ که در بعضی نقاط، لبه های نهرها و دره ها، آرایش ملیحی از نمک خودنمایی می کرد.

هل دادن و سر به سر گذاشتن غیرخودی، برایشان تنها وسیله سرگرمی بود. وقتی به قلمرو چوپانهای خودمان رسیدم، احساس می کردم، از کشوری بیگانه، قدم درخاک وطن گذاشتم.

دیگر خبری از نوک تیز چوب ها، هل دادن و تمسخرهای آنان، نبود. به مرز امن و امان رسیده بودم. اما، تشنگی امانم را بریده بود. لبهایم مانند کناره برم سیرمه گل(barme sirmeh gol ) خشک شده بود.( برکه های استخر مانند عمیقی که از فرسایش خاک، توسط سیلاب های زمستانی ایجاد شده و به آنها، بَرمbarmمی گفتند.)

دره های خلوت، شیب های تند، بیشه هایی که باد آرامششان را به هم می ریخت، برای یک نوجوان سیزده ساله، دنیایی از هیجان و ترس به همراه داشت. با ترس ولرز، از تل پهن(tele pahhn) ودره چَپی، به دره ی پلنگ رسیدم.

وقتی به دره رسیدم، ترس حمله پلنگ، قلبم را مانند گنجشکی بی تاب کرده بود. با جنبش هر بوته ای، با وزش بادی ملایم، صدای عبور باد درگلهای شیپوری، با خیزش هرپرنده ای، چنگهای تیز پلنگ را بر شانه هایم احساس میکردم. کمرم یخ میزد و نفسم به شماره می افتاد. گاهی حس میکردم یکی از پاهایم دوبار قدم برمیدارد و پای دیگرم ساکن است... چه وحشت خود ساخته ای...!

جلو می رفتم، اما فقط عقب را می دیدم. ناگهان احساس کردم، پلنگ از جلو حمله کرده و مرا در آغوش کشیده است. تا جاییکه بیاد دارم، از فرط وحشت، نفس کشیدن، فراموشم شده بود. چشمانم بی اختیار تا لحظاتی شاید طولانی، بسته بود. یکباره به خود آمدم. گرمای آغوشش و زبری دستهایش، با آنچه از حمله پلنگ‌شنیده بودم، متفاوت بود. آرام آرام، چشم باز کردم ...

از بس به عقب نگاه می کردم، متوجه حضورش در شیب دره نشدم.

با مهربانی صدایم زد. _ دایی منم ! شمس الله. _ زهره ام ترکید. _ نترس! حواست به جلوی پات باشه. مثل علی سربه هوا، راه نرو! _ چشم دایی، آب نداری، تشنه ام. _ نه ندارم، ولی توی باغ میر عبدالله، چشمه کوچکی هست. بیا بریم اونجا، آب بخور. ترسیدی باید آب بخوری. _ دایی پلنگ نمیاد؟ _ نه دایی، پلنگ یا هر حیوون وحشی دیگه، اگر باهاش کاری نداشته باشی، اونم باهات کاری نداره. به این حیوونا که برخورد میکنی، باید بتونی با رفتارت بهشون حالی کنی که دنبال آزارشون نیستی. اونم راهشو می کشه و میره... دلم قرص شد. احساس می کردم، اگر به یک حیوان وحشی برخورد کنم، با راهنمایی و دلگرمی دایی، میتوانم خودم را نجات بدهم. فامیل های زیادی در روستا داشتیم، ولی دایی هایم، تنها پناگاه عاطفی ما بودند. با بقیه فامیل ها اختلاف ملکی داشتیم و خیلی جوشش و عاطفه ای، بین مان نبود. از شیب دره بالا رفتیم. در لابلای زمینی گچی با خاک سبز مغز پسته ای که مانند گل سرشوی بود، درگوشه ی باغ، چشمه کوچکی، لم داده بود و به خودش زحمت تکان خوردن نمی داد. نای جوشیدن و حرکت کردن نداشت. دایی شمس الله، دست هایش را در آب اندک چشمه شست و از قسمت گود آن، کمی آب برداشت. کاسه دستهای بزرگ و زحمت کشش را جلوی دهانم گرفت و گفت : بخور. وقتی دهانم به دست هایش رسید، آب در شیار دست هایش، قایم شده بود. دوباره دست هایش را پر کرد تا کمی آب به گلوی خشکیده ام، برساند.

تنها چند درخت لاغر، مانند مرادعلی، در شیب تند زمین، به زحمت خودشان را نگه داشته بودند. احساس می کردی مرادعلی با طناب از تپه بالا می رود. تنها برگهای اندکی، در بالا دست شاخه هایشان، مثل کاکل زرافه خودنمایی می کرد.

دایی شمس الله، مرا از دره ی پلنگ گذراند و خودش به دنبال احمد رفت که گوسفندان را به تل پهن(tele pahhn)، برده بود. تپه ای که در گذر زمان با شستشوی باران گرمسیری، مانند چادر ترکمن ها، گرد ونرم شده بود...

ادامه دارد...

کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 11 نظر

  • 1 ابوعلی 1399/6/27 18:35:46

    خاطراتی که با روح و جان ما آمیخته اند و زیبا نگاشته شده اند تا ما را به روزهای پرخاطره و رویایی برگرداند

    پاسخ
  • 2 ناشناس 1399/6/19 20:49:5

    واقعاً زیبا بود بی ریا هر چ در گذشته‌بود ب قلم کشیدی

    پاسخ
  • 3 امین جهان 1399/5/5 0:3:18

    فوق العاده بود جناب موسوی واقعا لذت بردم احساسی که بهم دست داد دقیقا مثل احساسی بود که هنگام خواندن خاطرات استاد بهمن بیگی داشتم خسته نباشید. جناب موسوی عالی عالی

    پاسخ
  • 4 سيداحمد موسوي 1399/5/3 23:19:59

    سید عزیز نوشته شما مرا به یاد نوشته های امین فقیری انداخت با این تفاوت که فقیری خواستگاهی شهری داشت و نگاهش به روستا از منظر دانای کل بود اما نوشته شما از متن روستا می آید و بوی خوش نان تیری را برای ما متولدین دهه سی با زیست دو گانه شهری و روستایی زنده میکند ،به امید تولد رمانی در ادامه کلیدر و ....

    پاسخ
  • 5 صنوبری سید اسماعیل 1399/5/1 20:31:20

    تنها گلچین کلمات به متن شخصیت نخواهد بخشید باید توازنی میان واژگان برقرار گردد و روح جملات ترکیب گردد و سخنی بر دل نشیند . متن سرشار ناهمگونی است و رقص خاصی بر آن سوار نگردیده و این خواننده را از خواندن کل داستان باز می‌دارد. به مانند مطالب قبل به نوعی سعی داشتید از ادبیات جاری بر قلم زنده یاد بهمن بیگی بهره گیرید و یا در جایگاه ادب پارسی گریزی به قلم زنده یاد باستانی پاریزی داشته باشید اما هیچ یک را پاس نداشتید و تنها واژگان را بدون قافیه کنار هم ستون کردید

    پاسخ
  • 6 سید غلامعباس موسوی نژاد 1399/4/30 8:1:45

    سلام خدمت دوستان ارجمند این نوشته بخش اول یک داستان طولانیست که شهر دهدشت آغاز می شود وبه روستاهای شرقی دهدشت می رود ورسم وآیین وگرفتاریها وخوشحالی های مردم را در پنجاه سال پیش روایت می کند

    پاسخ
  • 7 افراز 1399/4/28 12:40:34

    سلام جناب آقای موسوی. طبق معمول و بر حسب انتظاری که از ادبیات سلیس و در ضمن، نوین و منحصر به فرد حضرتعالی داشتم باز هم داستانی بسیار زیبا و جذاب و واقعی به رشته تحریر در آورده ای.هر چند که ناتمام، ولی دارای زنجیره‌ای از تمام حالات و کنش و واکنش های حقیقی و واقعی بود. احسنت بر این قلم شیوا مانا باشید

    پاسخ
  • 8 ناشناس 1399/4/27 21:41:52

    سلام ، دست استاد عزیز درد نکنه مطالعه دل نوشته تان دقایقی مرا به دوران کوچکی خودم برد و تنهایم رادرمسیرهای صعبلعبورزندگی احساس کردم ،برای لحظاتی آرامش رابه من هدیه کردی ، سپاس فراوان

    پاسخ
  • 9 ناشناس 1399/4/27 15:31:18

    خاطره خوبی است. اما به عنوان یک داستان یا بخشی از یک داستان چیز خاصی ندارد.

    پاسخ
  • 10 سارا م 1399/4/27 11:2:45

    داستانی که هزار بار بخوانی باز بوی قدیم میدهد و دلت را بارانی میکند ممنون استاد

    پاسخ
  • 11 بویراحمدی 1399/4/27 3:20:45

    چقد قلم شما رو دوست دارم جناب. قبلا هم دلنوشته ای برای مرحوم مادرتون رو خونده بودم .صداقت و تجسم گرایی و ذوق وصف ناپذیری توی متنتون هست که آدمی رو با خودش میبره به اونجاییکه بودید .مکتوب کنید نوشته هاتون رو واقعا حیفه نمونه به یادگار ...

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها