-
فریدون داوری در چهار پرده
فضلالله یاری
-
کوچ ابد مرد ادب ایل و فریدون فرهنگ
سید غلام بلادی
-
یاسوج؛ شهری که شیخ شاخصش پیشهزن بود!
محمد مختاری
-
جزای نیکی جز نیکی نیست
جبار چراغک
-
زیبایی بر بستر فاجعه
سید غلام بلادی
-
«لذت وقیح»
امراله نصرالهی
-
زنان و دولت چهاردهم
سیده فرزانه آرامش
-
شاقول اصلی در ماجرای قتل دکتر داوودی
فضلالله یاری
-
در این محنتسرا نابههنجاران و کج روان بزرگ شمرده شدهاند
پریچهر زعیمی
-
بیوه زنان
آفتاب افریدون
تهمینه ( قسمت یازدهم)
بعد از شستنِ ظرفا و خوشوبش کردن با خانما، تکرارِ حرفای هر روزی یا گفتن و شنیدنِ حرفای تازه، هرکس ظرفای خودش را برمیداشت، رو سرش میذاشت و میرفت خونه. ما هم بعد از رفتنِ دایی، هرروز میرفتیم کنارِ نهرِ آب که برای من غنیمتی بود. زنای زیادی دردشون رو به خاله میگفتن و خاله براشون داروشو میگفت. این بارخم وراستشدنِ ماهبس توجّهمو جلب کرده بود و کنجکاوی زنونه آزارم میداد. خیلی دوست داشتم بدونم که ماهبس، چه مشکلی داره و جریانش چیه؟. خیلی خوشگل بود. صورتش مثِ ماهِ شبِ چارده میدرخشید و دهنش اونقده کوچیک بود که وقتی روی هم میذاشتش، انگار دهن نداشت. چشای سیاه و درشتش توجّه هرکسی رو جلب میکرد. بهقول خاله تهمینه: "اعضای بدن، چشم و دهن". وقتی چشم و دهن کسی قشنگ باشه یعنی خوشگله. ولی ماهبسِ بیچاره، به سختی از زمین کَنده میشد و با زحمت راه میرفت.
هوای بهاری دلپذیر بود و بوی گلای رنگووارنگ، آدمو مست میکرد. از لابلای علفا که میرفتیم، بوی بابونه وشب بو در هوا پخش می شد و روحمو تازه می کرد. از خاله تهمینه پرسیدم خاله جون، ماهبس چش شده؟ خاله بهم گفت: جلوی پاتو نیگا کن دختر! حواست به ظرفا باشه. مثِ اینکه نمیخواست جلوی کسی، عیبِ پای ماهبس را بازگو کنه.
بین راه چند دقیقه هم پیش خاتون نشستیم. خاله در مورد بچّههاش پرسید و خاتون هم در مورد عموش که تازه زنش مرده بود تعریف و تمجید میکرد و باهم صحبت میکردن. فک کنم یه اشارهای به منم کرد. ولی خاله تهمینه بهش گفت: این بچّه بهدرد اون پیرمرد نمیخوره خاتون!. عموت آفتابِ لبِ بومه۱، بیگم هم بچّهست و شیطون. بهدردِ مردای اینجوری نمیخوره. باید یکی باشه که بیگمو جمع کنه. خودش دلسوختهست، باید یکی باشه که هواشو داشته باشه... خواستم یه جواب دندونشکنی بهش بدم که خاله تهمینه ابرو در هم کشید و اشاره کردکه برو یه کم باوینه (بابونه) بچین تا خشک کنیم. منم فوراً منظور خاله را فهمیدم و از جمعشون جدا شدم، یه مقدار بابونه چیدم و گذاشتم توی ظرفا و بعدش رفتم خونه.
وقتی خاله اومد خونه، بازهم پرسیدم خاله جون! چرا ماهبس اینجوری شد؟.
خاله گفت: دختر جون دست بردار نیستی. وقتی سمج میشی و تشنه، دلم میخواد بیشتر سر به سرت بذارم. فعلاً یه چایی درست کن تا برات بِگم. - چایی آماده ست. خاله آب دهنشو قورت داد و آروم شروع کرد: سال پیش که آهنگرا اومده بودن کنار دِه۲، ماهبس رفته بود که یه اَنبُری۳، سه پایه ای ازشون بخره برای جهازش. پسرِ آهنگر هم ماهبسو میبینه و یه دل نه، صد دل عاشقش میشه. دو روز بعدش خواهر پسره میاد به ماهبس میگه این اَنبُر رو داداشم برات درست کرده و یه حبه قندی بهش میده، ماه بس بیچاره از همه جا بی خبر، قند رو میخوره. گویی هزارتا جادو و جمبل کردن توی اون حبه قند بود که ماهبس زبون بسته یه دل نه صد دل عاشق و شیفته پسره میشه. به قول استاد قدیم: ارجَفتِه، دِلُم رَفتِه...۴ خلاصه، چند وقتی میگذره و رسول متوجّه میشه که ماهبس، سروگوشش میجُنبه. چوب ورمیداره و ماهبس رو کتک میزنه. ماهبس هم فرار میکنه و میره توی طویله، یهدفعه که وارد طویل میشه، قاطرِ توی طویله رَم۵ میکنه و با لگد میزنه به کمر ماهبس. دوـسه ماه، ماهبس توی خونه افتاده بود. همه فکر میکردن که فلج میشه یا میمیره. قضیه به گوش پسره میرسه و پسره میاد در خونه رسول و میخواد ماهبسو ببینه. سید رسول بهش میگه که جسد دخترمو دستت نمیدم و این خیالو از سرت بیرون کن که میگم داداشای ماهبس همینجا چالت کنن!. پسره هم نومید و مأیوس برمیگرده به باباش موضوعو میگه و باباش هم دعواش میکنه. زبونبسته هم از همه جا نومید، خودشو گموگور میکنه. ازقدیم به بچه جوون می گفتن جاهل. جاهل دلش به یه حرفی بنده. نباید اینجوری بهش میگفتن. یکی دو روز بعدش جسدشو توی درّههای اطراف پیدا میکنن. تو نگو بیچاره مالاتیون۶ خورده بود ومرده بود. کفتارا نصف جسدشو خورده بودن. آهنگرا هم یه دعوا و رُسوایی درست کردن که نگو و نپرس. یهمدّت دیه میخواستن، یه مدت دعوا و درگیری بود تا شَرّشون کَنده شد...اونقده که یه مسلمون اسم بچّهشو بذاره یزید و برای تمام مردم عجیب و غریب باشه، مردم این منطقه براشون سخت بود که دخترشونو بدن به غیر سادات. چه رسد به طایفه آهنگرا که هیچ کسی حاضر به فامیل شدن باهاشون نبود. داییت رفت و کمر ماهبسو داغ۷ کرد تا تونست بلند بشه. ماهبس بعد از ماهها از بسترِ بیماری بلند شد؛ ولی دیگه نتونست بهخوبی راه بره یا کار سنگین انجام بده. قراره به توصیهی داییت پونزدهم ماه بذارنش توی پوست کاوه۸ شاید بهتره بشه. بعدش داییت دوباره داغش میکنه. قبلاً نمیتونست بشینه. تا همینجاش هم مدیون داییتَن... کنار چاله داشتیم چایی می خوردیم که یه تار مو از موهای خاله جدا شد و اومد توی صورتش. خاله گفت بیگم! مهمون داریم. گفتم از کجا فهمیدی خاله؟ گفت: امتحان کردم. هروقت یه مویی از موهام جدا میشه، برامون مهمون میاد. تو فکر موی خاله بودم که یه دفعه صدایی آشنا شنیدم. گفتم: پناه برخدا!! - صحابخونه، صحابخونه! یااللّه... خیلی شبیه صدای دایی بود. خوب که دقّت کردم صدای دایی یعقوب بود. از کومه پریدم بیرون. دایی سوار اسب که بود، سرش به آسمون رسیده بود. فکر میکردم میتونه دست ببره توی آسمون و ابرها رو کنار بزنه و یه ستاره برام بچینه.
با شوق و ذوق، افسارِ اسبو گرفتم تا دایی پیاده شد. خیلی دلتنگش بودم. مثِ اینکه بپری یه شاخهی درختو بگیری و ازش بالا بری، پریدم شونه دایی را گرفتم و بغلش کردم. اونم چند بار سرمو بوسید. دیدم هیچی نمیگه. احساس کردم چند قطره بارون درشت گرمسیری روی دستم میچکه. دایی را نگاه کردم، دیدم از چشمای دُرشتش اشک سرازیر شده. فک نمیکردم بعد از چند روز اینقدر دلتنگم شده باشه. بُغض مردها از درون میترکه، بیصدا و آروم..
خاله تهمینه احوالپرسیِ گرمی کرد و تعارف کرد تا دایی وارد کومه شد. چایی رو جلوش گذاشتم. از بس دستاش بزرگ بود، استکان لای انگشتایِ دستش گُم میشد... - اسداللّه کجاست؟
- دهـدوازده روز پیش رفته چروم، گندم بُرده آسیاب کُنه برای کوچ.
- معلوم نیست کی میاد؟ -نه، معلوم نیست، ولی شاید فرداـپسفردا بیاد. گفتم داییجون ستاره چطوره؟ بی بی حکیمه چطوره؟ جمشید و جهانگیر خوبن؟ - دخترجون آروم و شمرده بپرس تا جوابِ درست بِشنُفی.
برای ستاره خواستگار اومده.
جهانگیرو اسب، زمین زده و دستش شکسته.
جمشیدو زنبور نیش زده و صورتش ورم کرده و جایی رو نمیبینه، حکیمه هم دوـسه روزه بدحاله...
- وای! خاک برسرم. خدا منو بکشه. من نبودم چه اتّفاقاتی افتاده...؟!
خاله تهمینه با لحن جدی گفت: بیگم! دیگه نشنوم خودتو نفرین کنی!. میگن اجل گوشش تیزه. وقتی یکی میگه خدا منو بکُشه، اجل میندازش توی کیسهش. دو بار که گفتی اجل دست میکنه تو کیسه و مرگتو درمیاره....
دایی با خنده گفت: اِتّفاقاً دیشب حکیمه گفت: حضور بیگم توی خونه برکت بود. از وقتی رفته همهچی بههم ریخته. بچّههام اونطوری شدن و خودم هم بدحالم. پرسیدم داییجون خواستگار ستاره کیه؟ گفت: حمدالله پسر سیدمحمّد. گفتم داییجون همون که خونهشون پایینِ امامزاده شهربانو بود؟ اگه اون باشه، خیلی خوبه. مادرش خیلی مهربونه. چه اسم قشنگی هم داره. بیبی شاهسلطون دایی گفت: آره خودشه، پس خوب میشناسیش. از دار دنیا همین مادرو داره. خودش هم یهدونه پسره. البتّه پسرِ خیلی خوب، اهل کار و باغیرتییه. حالا اومدم تو رو ببرم و میر اسداللّه را هم دعوت کنم برای عروسی... حالا که اسداللّه نیست یا باید برم چروم یا منتظر بمونم تا اسداللّه بیاد. نزدیکای اَذون بود. شیشهی لاله ۹رو تمیز کرده و روشنش کردم. هنوز به درِ کومه نرسیده بودم که صدای هَیهَی چند مرد شنیده میشد. خوب که نگاه کردم، دیدم علیجان و علیشیر و دایی اسداللّه از سمتِ پایین خونه دارن میان. وقتی دقّت کردم دیدم دایی سوار اسب نیست. هرچه اسب جلوتر میاومد، بیشتر تعجّب میکردم. احساس کردم کسی سوار اسبه!. آره یه زن بود. خاله تهمینه توی کومه در تدارک غذا بود. دایی یعقوب که جلوی درِ کومه بود؛ صدا رو شنید و از کومه اومد بیرون. افسارِ اسبِ دایی اسداللّه رو گرفتم. سوارکار لاغر اندام بود؛ لای چادرِ گلداری که سرش بود، قایم شده بود. هیچی ازش معلوم نبود. دایی اسداللّه اومد پیشش و گفت: یه بُزِجوون بهت میدم پیاده شو!... رسم بود که به عروس یه چیزی بدن تا از اسب پیاده بشه. تازه فهمیدم دایی اسداللّه زن گرفته... دستوپامو گم کرده بودم، نمیدونستم چی بگم، باید چیکار کنم، چطور باور کنم؟ چطور به خاله بِگم؟ همینجور هاجو واج به داییها و زنِ جدیدی که هنوز چهرهشو ندیده بودم، نیگاه میکردم. دونفر همراه دایی، یعنی علیجان و علیشیر هم کمی دورتر بدون هیچ کلام و حرکتی وایساده بودن. دایی اسداللّه خیلی قد کوتاه بود و دایی یعقوب اندازه یه درختِ بلوط. وقتی کنار هم وایسادن، مثل اینکه لیوانو بذاری کنار سِرکو۱۰... دایی یعقوب، یه کشیده آبدار توی گوش دایی اسداللّه خوابوند و برگشت. گفت بیگم! اسبمو بیار! باید برم. دایی اسداللّه دویدو دستشو گرفت وگفت: جون جمشید، تهمینه خودش بهم گفت. با اصرار تهمینه اینکارو کردم.... خاله از کومه بیرون نیومد، انگار همهچی رو میدونست. دایی اسداللّه رفت داخل، خواستم برم دنبالش، دایی یعقوب دستمو گرفت و مانعم شد. - دایی جان نرو! زن وشوهرن، شاید بدوبیراهی بههم بگن. این نمدو پهن کن تا بنده های خدا بشینن. نمدو پهن کردم و تعارفشون کردم. اون خانم هم بهتنهایی کنارِ اسبِ دایی وایساده بود. از زیر چادر نگاه میکرد، حتما چیزی نمی دید ولی فک کنم همهی حرفا را میشنُفت. وقتی پا میذاری توی زندگی کسی، باید منتظر هر رفتاری باشی. میگن زن، مثِ مادهپلنگ از زندگیش دفاع میکنه و نمیذاره حتّی بچّهش توی دلِ شوهرش بیشتر از خودش جا باز کنه، چه رسد به هَوو۱۱. دایی یعقوب از علی جان پرسید: حالا این دختر، کیه؟ مالِ کجاست؟ علیجان هم انگار از دایی ترسیده بود. گفت دخترِ خواهرِ خداخواسته، مال چرام. از طایفهی مُلاکَلْبی... شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا دایی اسداللّه با خاله تهمینه از کومه اومدن بیرون. خاله تهمینه زنی نبود که زیر حرفش بزنه. خودش گفته بود زن بگیر که اجاقت کور نشه!.... خاله تهمینه از کومه اومد بیرون. هوا گرگ ومیش شده بود. چراغو برداشت و مقابل صورت عروس گرفت. چادر گلدارو کنار زد. توی انعکاس نور چراغ، صورت دختره پیدا شد یه نگاه خریدارانهای بهش کرد و گفت: مبارکت باشه اسداللّه. بهحقّ فاطمهی زهرا، هفت پسر برات بیاره! بعد پیشانی دختره رو بوسید و یه النگو از دستش در آورد و کرد روی دست دختره. جلوتر رفتم، برق شادی ورضایت با انعکاس نور چراغ رنگ وروی عروسو روشن نشون می داد. اونم خم شد و دست خاله را بوسید. خاله تهمینه مث یه خان شده بود. آروم آروم ویکی یکی به بقیه نگاه کرد و بعد به علیجان گفت: سوار اسب می شوی و می ری خونهی خاله طوبیٰ. بگو تهمینه یه مهمون هُمْچشم ۱۲داره، یه غذای خوشمزّه درست کن!. بیگم! برو یه مرغ ویه خروس از خونه محمود بیار.خُروسو بده تا داییت بِکُشه. باید یه خونی ریخته بشه، عروس اومد توی خونه. مرغو هم بردار و دنبال علیجان برو. شاید چیزی تو دستوبالِ طوبیٰ نباشه!. علیجان رفت و خاله تهمینه، از دایی یعقوب عذرخواهی کرد و گفت: خودم به اسداللّه گفتم زن بگیره. خدا خوشش نمیاد اجاقش کور باشه! حالا باید بریم خونهی خاله طوبیٰ، دختر خالهی منه. شب همونجا میمونیم. میخوام اسداللّه عروسشو ببینه... - بیگم! هنوز وایسادی؟ - چشم خاله، الآن می رم. تا خونه محمود دویدم. خروس ومرغی از لونه مرغا در آوردمو زود برگشتم. خروس رو دادم دایی، اونم سرشو برید. خاله، چند قطره خون خروس رو به کفِ کفشِ عروس زد و خروسو گذاشت کنار عروسخانم. گفت تمیزش کن و خودتو اسدالله کبابش کنین بخورینش... دایی اسداللّه و زنِ جدیدش موندن خونه و ما راه افتادیم. وقتی رسیدم خونهی خاله طوبیٰ، دستبهکار شده بود. فک کنم که خوشحال بود که بعد از چند وقت خاله تهمینه اومده خونش. دایی یعقوب و خاله تهمینه که آرومتر راه میرفتن و باهم حرف میزدن یه کم بعد از ما رسیدن...
سفره رو که انداختیم، خاله تهمینه لقمه های کوچیک بر می داشت وبا هر لقمه، آروم اشک میریخت...
پانوشت ها:
------------
۱- آفتاب لب بوم، کنایه از چیزی از عمرش نمونده. مانند آفتاب نزدیک غروب که تا چشم بر هم بزنی غروب میشه.
۲- ده، روستا
۳- اَنبُر، وسیله ای برای برداشتن ذغال واجسام گرم که به شکل حرف وی انگلیسی است. طول آن بسته به کاربرد، بین بیست تا پنجاه سانتیمتر متغیّر است. معمولا در انتهایش حلقه ای برای آویزان کردن نصب می شود.
۴-اَرجفته دِلم رَفته: جَفت، پوست دوم ونازک ، قرمز وتلخ بلوط است. اَر یعنی اگر. بصورت کلی یعنی اگر به تلخی جفت باشه و قابل خوردن نباشه، من دلبسته اش شدم و دلم از دست رفته واو به دلم نشسته است.
۵-رَم: فرار ناگهانی ناشی از ترس که با سروصدای ناگهانی یا واهمه حیوانات از شکارچی اتفاق می افتد. اگر حیوانی در مسیری تعیین شده حرکت کند وبا سروصدا، سایه، شکارچی یا حیوان دیگری بصورت ناگهانی وناخواسته برخورد نماید و از ترس فرار کند وتغییر مسیر بدهد یا واکنشی مانند لگدزدن نشان دهد، می گویند رَم کرده است.
۶-مالاتیون: نوعی سم فسفره که با ترکیب با آب مورداستفاده قرارمی گیرد. برای ازبین بردن یا دور کردن حشرات موذی، درقدیم شپشِ موها، فراری دادن مارها و... استفاده می شد.امروز برای از بین بردن شپشک درختان مصرف می شود. ۷-داغ کردن کمر: آخر الدواء الکی، آخرین درمان داغ کردن است. در اصطلاح به تحریک عضلات با آتشی که از پارچه ی پنبه ای در حال اشتعال گفته می شود. به گونه ای که پارچه پنبه ای را بصورت لوله ای به اندازه سیگار درآورده و آنرا مشتعل می کردند وبا نزدیک کردن ولمس بسیار جزئی نقطه مورد نظر را می سوزاندندو تحریک می کردند. تحریک برای از بین بردن اسپاسم ویا ایجاد اسپاسم در نقطه ای. ۸-پوستِ کاوِه: در کهگیلویه وبویراحمد برای رفع اسپاسم های ناشی از ضربات، سقوط هاو...یک گوسفند نر، چاق وجوان را می کشتند وپوستش را می کندند وفرد بیمار را برهنه در پوست آن قرار می دادند. دقیقا مانند لباسی که بپوشند. گاهی هم فقط، عضو آسیب دیده را با پوست می پوشاندند. نوعی گرما درمانی مانند فیزیوتراپی های امروزی البته در مواقع مخصوص وبا شرایط خاص که در بخش های بعدی توضیح داده می شود. ۹-لاله: نوعی چراغ نفتی فتیله ای و دستی که به دلیل ورود اولین چراغ به منطقه توسط شرکت لاله به نام لاله مشهور شده وشناخته می شود. در پایین چراغ مخزنی به ظرفیت ۳/۴ لیتر با فتیله ای حدود دو سانتیمتر سوخت را بر اساس خاصیت مویینگی که ناشی از کشش سطحی مایعات است، نفت از فیتیله چراغ بالا می رودو می سوزد و موجب روشنی می شود. ۱۰-سِرکو: سیرکوب، نوعی هاون بزرگ که ابتدا سیرکوب بوده و بعدها تغییر یافته وبرای تلفظ راحت تر به سرکو تبدیل شده است. در گذشته برای کندن پوست برنج، خرد کردن کشک یا آسیاب ادویه هایی مانند پونه، برنجاسف و گیاهان دارویی استفاده می شد. ۱۱-هَوو: به همسر دوم هر مرد برای زن اول هوو گفته می شود. در فرهنگ محلی به مدعی یا مُزاحم دایمی هم به کنایه، اطلاق می شود ۱۲-هُم چشم: هُم چشم با تلفظ شبیه هوم چشم یعنی میهمانِ عزیز و ارجمند یعنی ویژه و قابل احترام که باید مانند چشم عزیز شمرده شود... ادامه دارد...
عکس: آرشیو سایت
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 پیام تسلیت وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات در پی درگذشت فریدون داوری شاعر آئینی و انقلابی
- 2 پذیرش ۴۹۰ دانشجو معلم در دانشگاه فرهنگیان کهگیلویه و بویراحمد طی امسال
- 3 نقش میدان گازی مختار بویراحمد در رفع چالش ناترازی انرژی
- 4 پذیرش بیش از دوهزار دانشجو در دانشگاه آزاد یاسوج طی سال تحصیلی جدید
- 5 تدوین برنامه توسعه و پیشرفت کهگیلویه و بویراحمد
- 6 باند مالخران در دام پلیس کهگیلویه
- 7 کهگیلویه و بویراحمد تنها استان فاقد مجتمع فرهنگی کودک و نوجوان
- 8 تخریب ۵۰۹ فقره ساختوساز غیرمجاز در کهگیلویه و بویراحمد
- موفقیت خبرنگار کهگیلویه و بویراحمدی در جشنواره رسانه ای بانوان کشور
- انتصاب معاون آموزش متوسطه آموزش و پرورش گچساران+ جزییات
- معاون بیمهای تامین اجتماعی گچساران منصوب شد+ حکم
- پیام تسلیت استاندار در پی درگذشت شاعر هماستانی
- معاون فرهنگی و اجتماعی معاون اول رئیس جمهور در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- «نادر منتظریان» در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- رونمایی از ۱۲ کتاب جدید در شهرستان کهگیلویه/ از«آیین آزادگی» تا«سلطه نمادین علیه زنان» و «دلنوشتههای جادهای استان»
- استاندار: زیرساخت های حفاظت از جنگل های کهگیلویه وبویراحمد افزایش یابد
- طرح کاهش تعرفه واردات خودرو در صحن مجلس
- فرماندار دنا: مدیران خسته و بینظم را محترمانه بدرقه میکنیم
نظرات ارسالی 2 نظر
سلام سید بزرگوار .حال و هوای قدیما را در دلمون زنده کردین .سلامت و تندرست باشین
پاسخدرود بر استاد موسوی نژاد عزیز، مثل همیشه عالی
پاسخ