از یاسوج تا سی سخت!

از یاسوج تا سی سخت!

دوم مرداد.

ظهر تابستان!

هوا، گرم و تبدار است.

بادی نمی وزد و تکه پاره های ابر، بی رمق بر پیشانی آسمان نشسته اند.

برای چشمهایی که از جنوب یعنی روستای موردراز به یاسوج می نگرند، دنای شکوهمند و شهر در هاله ای از گرد و غبارِ عربی مبهم و محو شده اند. پاک کردن شیشه ی عینک و شستن چشمها بی فایده است. یاد مادربزرگ می افتم. وقتی می خواست از ناتوانیِ چشمها بگوید، رو می کرد سمت دناو دامنه ها، با دست اشاره کنان می گفت؛

دِی جونی! تییَم دَ او سو قییمی نَ نیاره. او درختل دنان ایبینی؟ اوسو ایترهسم تک تک بشمارشو اما ایسو د نیترم.

( مادر جان! چشمم دیگر آن سوی قدیمی را ندارد. آن درختهای دنا را می بینی؟ آن وقت ها می توانستم تک تک بشمارمشان اما الان دیگر نمی توانم. )

حالا او نیست تا بگویم از برکت این غبار، دیگر نه درختی به چشم می آید و نه کوهی. هر چه هست هاله ای از غبار است و این از کم سوییِ چشمهای ما نیست.

کاش بادی بوزد ... و می وزد ... اما کوتاه و کم جان و بی اثر.

ماندن چنگی به دل نمی زند. برای کاری باید بروم سی سخت. با همراهانی چند، راهی می شویم. تا چند دقیقه ی دیگر از پلِ بشار می گذریم. این پل تنها راه ورود و خروج به شهر یاسوج است. از چندین سال پیش تا کنون قرار بوده یکی دو پل دیگر بر رودخانه ی ( این سالها لاغر شده ی ) بشار بسازند که هنوز از آنها خبری نیست.

پا نهادن به شهر و گذر از کنار نخستین بلوار همزمان می شود با آغاز دو چیز؛ یکم جاده یِ ناهموار و پر دست انداز ( تو گویی که میدان نبرد ) و دوم، داستان لری ( ملا روباه ) از سوی همراهی که کنارم نشسته.

ملا روباه متلی لری ست درباره ی روباهی زار و نزار و پیر، گرفتار شده در بنِ چاهی بی آب، چشم به راهِ مرگ که برمی خورَد به گله ای بز و میش با شبانی نادان و دلرحم! شیادیِ روباه و نادانی شبان، آغازگر داستانی ست که پیآمدش تباهی گوسفندان است و بیچارگی شبان و مرگ شیر!

همراهم چنان گرم و دلنشین قصه را می گوید و محو سخنش می شویم که یکباره خود را در فلکه یِ جهاد و صف بنزین می بینیم. در این صفی که ما هستیم، یکی از دو پمپ خراب است و آن یک پمپ سالم هم هر بار تنها به یک سمت سرویس می دهد، حالا می ماند راننده ی پرایدی که جلوی ماست و می کوشد تا آخرین نفس، باک را قطره قطره از بنزین پر کند و نیسانی پشت سر ما که یک در میان و در جا گاز می دهد و بوق می زند. تنها راه برای این مصیبت بیست دقیقه ای، بردباریِ اجتماعی ست. در این بین، سر و کله یِ پسرکی سی – دی فروش پیدا می شود. ( سه سی – دی پنج هزار تومن. ) روی یک سی دی نوشته؛ ( گلچین لری شاد! ) یکی دیگر؛ ( پاپ شاد نود و پنج! ) و سومی؛ ( سنتی و پاپ قدیمی ایران ). تا زمان بگذرد و سرگرم شده باشیم، سی - دی ها را می خرم و می گذارم در دستگاه ... باز هم گلی به جمال همان قدیمی ها. دو سی - دی نخست جایشان در کیسه زباله است. از قضا سومی ترانه ی ( گل ناز دارُم ) را پخش می کند با صدای معین که حسابی به دل می نشیند ...

گلِ نازدارُم / مهِ شو تارُم / بیو بیو که دلم سیت تنگه / ندونم تا کی دلت چی سنگه؟ / بهار اوی با گل گندم / مو تهنا با درد دل مندُم / ولم کردی با دل پر دردم / دلم خینه دی ز حرفا مردم / گدی بی که با بهار ایام، سی چه پ نیایی / حالا دیه باور ایکنم که تو بی بفایی / ز ویرت رهدم مکن وام چینو گل ناز دارم / بیو که بی تو دیه مَه رهده ز ای شو تارُم ...

بالاخره بنزین می زنیم و راه می افتیم.

از تَنگ مِهریان می گذریم. تنگه ای سر سبز با خنکای بادی که سرود سبز زندگی را برای ما به ارمغان می آورد. یادآور خاطراتی خوش از آب نوردی و کوهپیماییِ روزگار جوانی در تنگ کموتری! پر از چشم اندازانِ شگفت انگیز با جوشش بی دریغ آب، آب تازه و سرد از دل کوه و درون سنگ و ژرفای زمین. نیای مادریِ حسن غفاری ( عکاس هنرمند ) در این تنگه آرمیده است. به یادش می آوریم. او این روزها در تهران است و پیگیر چاپ کتاب تازه اش؛ روزگار سپری شده ی کهگیلویه و بویراحمد / دهه یِ هفتاد. کاری درخور و شایسته ی نشر. باشد که کارها جفت و جور شوند.

بلهزار و مادوان را پشت سر می نهیم تا گوشه و مزدک و گنجه خود را به تماشا بگذارند.

مادوان؛

پیش از این در سالهای دانشجویی ( دهه ی هفتاد ) بخش بهداشت خود را در مرکز بهداشتی درمانی مادوان گذرانده بودم و اینک خاطرات آن دوره ی کوتاه پیش چشمم رژه می روند؛تلاش در ترویج راه های جلوگیری از بارداری برای تنظیم خانواده و کنترل جمعیت / نظارت بر انجام درست واکسیناسیون برای پیشگیری از بیماری های عفونی و واگیر / ده گردشی های پیاپی برای حضور در روستاهای اقماری و تلاش برای درمان بیماران و پایش فشارخون پا به سن گذاشتگان / مراقبت های نوزادی و کنترل رشد کودکان / سرکشی به مدارس برای بهداشت دانش آموزی و مبارزه با بیماری هایی چون کچلی / سر زدن به روستاها، مغازه ها و صنایع نزدیک برای بهبود بهداشت محیط و بهداشت حرفه ای / و ...

روستای گوشه؛

زادگاه دکتر علی ملک حسینی ست. پدر پیوند کبد ایران. اگرچه با بردباریِ اجتماعیِ کم اما انسانی بزرگ که بی تردید درخور تقدیر و یادآوریِ ماست. پیش از این یکبار در دانشگاه آزاد یاسوج همایشی برگزار شد برای بزرگداشت این مرد. با گذشتن از بلهزار، آهنگ صدای استاد فروتن ( عطا طاهری بویراحمدی ) در گوشم می پیچد که در تمجید از دکتر سخن می راند. درود بسیار بر هر دو باد.

مزدک؛

برای من یادآور سه چیزاست؛

یکم؛ سرسبزی و طراوت در بهار!

دوم؛ روایت تاریخیِ فردوسی در شاهنامه از سرکوبیِ مزدکیان به دست دژخیمانِ انوشیروان مشهور به شاه عادل! ( روایتی تلخ که پس از آن نیز در این سرزمین زخم خورده و پیر بارهای بار رخ داده است تا باور کنیم که ما نه حافظه ی تاریخیِ درست و راستی داریم، نه اهل درس گرفتن از تاریخیم. )

سوم؛ رویداد ( طلوع و طلوع کردگان ) در تاریخِ بومیِ معاصر به سلسله جنبانی شخصی مشهور به آقا بابا! ( در گفت و گوهایی که با برخی صاحب نظران تاریخ محلی داشته ام، دیدگاه های متفاوتی درباره ی چگونگی و چراییِ این رخداد تاریخی شنیده ام که در جای خود بحث برانگیز و جالب و آموزنده اند. شاید روزی آنها را به دست نشر بسپارم. )

گنجه؛

جاده را پهن کرده اند. در پیچ پر شتاب و تند پس از گنجه که رو به روستای زیبا و دل انگیز ( تنگ سریز ) دارد، خودروهای سنگین راهسازی مشغول کارَند. بر این راهسازان درود باد.

در میانه ی راهِ از یاسوج تا سی سخت به روستاهای بسیاری برمی خوریم که در یک نگاه گذرا از دور چنین اند؛

همه از برق و آب و گاز و تلفن و جاده های آسفالت برخوردارند. از همه ی کسانی که زمینه ساز و به فرجام رساننده یِ این بخش از توسعه یِ زیرساخت ها بوده اند، سپاسگزاریم.

در آغاز راهِ بسیاری از روستاها هم مغازه های فروش زمین و املاک را می توان دید و هم پارچه ای سیاه به نشانه ی مرگ یکی از اهالیِ ده و اطلاع رسانی از جایگاه انجام مراسم پس از مرگ.

بیشتر روستاها از طبیعتی همانند برخوردارند با کوهپایه های تماشاییِ دوردست و زمین های کشاورزی در حاشیه و جنگلی از بلوط بدون وجود هویت بومی متمایز و ممتاز در معماری و بناها.

هنوز خانه هایی را می توان دید که در حیاط شان درخت بلوطی سر به آسمان برافراشته است.

در نشیب درّه ای که به سمت روستای تنگ سریز راه می برَد، نخاله و زباله هایی دیده می شوند پراکنده شده بر گستره یِ خاک! افسوس گویان می گذریم و می رسیم به روستای ده بر آفتاب!

روستایی با نامی شاعرانه! در دل جنگلی از بلوط و زیر سایه یِ درختان کوهیِ بسیار. در لحظه یِ گذر ما کسی در حاشیه یِ جاده دیده نمی شود.ده بر آفتاب برای من یادآور چند چیز است؛

یکم؛ آموزگار محترمی که به ما در دبیرستان دینی درس می داد و دوستان عزیزی که در دانشگاه علوم پزشکی یاسوج همکارم بودند.

دوم؛ آقای مسعود حسینی که هم نماینده ی بویراحمد در مجلس بود و هم از استانداران دولتِ مشهور به معجزه ی هزاره ی سوم و پاکدستان!

سوم؛ دهه یِ شصت! در این دهه بخشی از موردرازی ها معروف بودند به منتقدان حاکمیت با برچسب های فراوان و بخشی از ده برآفتابی ها، مدعیان سینه چاک انقلاب اسلامی! دهه ای که حکایت تلخش در داخل، بگیر و ببند و بزن بود و در خارج، جنگ نابرابر تحمیلی با هزینه های بسیار و رنج های فراوان! ( سایه ی جنگ و خشونت از سر این سرزمین و مردمانش دور باد! )

چهارم؛ ... ( ادامه دارد )

 
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 2 نظر

  • 1 مردانی 1395/11/4 2:33:3

    عجب قلمی دارید جناب غفاری. در کامنت بالایی شما را دکتر خطاب کرده اند. ببخشید شما دکترای ادبیات دارید یا پزشک هستید؟

    پاسخ
  • 2 بهروزی 1395/11/3 19:36:45

    منتقدان حاکمیت و سینه چاکان انقلاب!!! عالی بود جناب دکتر

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها