-
کوچ ابد مرد ادب ایل و فریدون فرهنگ
سید غلام بلادی
-
یاسوج؛ شهری که شیخ شاخصش پیشهزن بود!
محمد مختاری
-
جزای نیکی جز نیکی نیست
جبار چراغک
-
زیبایی بر بستر فاجعه
سید غلام بلادی
-
«لذت وقیح»
امراله نصرالهی
-
زنان و دولت چهاردهم
سیده فرزانه آرامش
-
شاقول اصلی در ماجرای قتل دکتر داوودی
فضلالله یاری
-
در این محنتسرا نابههنجاران و کج روان بزرگ شمرده شدهاند
پریچهر زعیمی
-
بیوه زنان
آفتاب افریدون
-
خلاصهای از مصاحبه با انقلابیون
علیرضا کفایی
تهمینه (قسمت پانزدهم)
افتونیوز؛ من و شمسی وحلیمه، رفتیم کنار چشمه و دوتا دیگ بردیمو آب گرم کردیمو خودمونو شستیم. یه کاسه آب که می ریختیم روی بدنمون، فقط همون قسمتمون گرم می شد وباقی بدنمون سرد بود. هیشکی نبود اما، هراس داشتیم که مبادا نامحرمی ببینمون. چند روز خیلی خوش بودیم. به قول استاد قدیم: "چه خَشه بی مردی، کسی نگو چه کردی". ۱خودمون بودیم وخودمون. نه خبری از آماده کردن قلیون دایی بود ونه پناه برخدا گفتنای محمود...
فقط همین چند روز حالمون کمی خوب بود اما، درد دل حلیمه نذاشت بهمون خوش بگذره. هر آدمی خودش یه دنیایی داره. به نظر می اومد حلیمه خوشحال باشه، اما زبون بسته چه بلاهایی که سرش نیومده بود تا زن دایی اسدالله شد... دوازده روز بعدش، دایی اینا اومدن ودوباره توپ وتشر که چای بیار و قلیون بیارو دیدن بغض خاله و... گرفتاری های سردسیر، هوای سرد، بارونای ناگهانی بهاری وترس از جونور نمی ذاشت که آب خوش از گلومون پایین بره. توی سردسیر، هم دعوای شمسی ومحمود نُقل مجلس بود. بچه ها دور اجاق که می نشستن ادای محمود وشمسی را در می آوردن. البته وقتی دایی اسدالله نبود. شمسی ومحمود مثل شده بودن وهرکی جروبحث می کرد بهش می گفتن شمسی ومحمود. دوشب بعد از اینکه دایی اینا از گرمسیر اومدن، دوباره محمود وشمسی دعوا کردن. محمود شمسی را کتک می زنه و شمسی نفرینش می کنه که الهی دستتو مار نیش بزنه. از قضای روزگار، فرداش محمود دستشو می کنه لای بوته جاشیر ۲(jashir) ومار دستشو نیش می زنه... محمود مدتها توی خونه افتاده بود. دایی اسدالله چنتا از مرغ وجوجه های محمودو کشت وپوستِ مرغا را گذاشت جای نیش مار تا زهر مارو بِمکن واز بدن محمود در بیارن. هرچه شمسی جوجه بزرگ کرده بود برای محمود کبابش کردن تا قوت گرفت ودوباره بلند شد. هر جوجه ای که می کشتن، شمسی می گفت: زهر مار بخوری محمود!. حدود یه ماه وخرده ای، محمود گرفتار بود تا بالاخره تونست راه بیوفته ودستش به کار بِره. شمسی زبون بسته، هم مرد بود وهم زن. به قول شمسی: حُسن نفرینش این بودکه توی اون مدّت کتک نخورد، چون دست راستِ محمود زخم بود. بعد از قضیه نفرین کردن محمود، همه ی خانما بهش می گفتن زبونش سیاهه و دیگه کسی سر به سر شمسی نمی ذاشت... چله ی۳(cheleh) اول تابستون که تموم شد، هوا روبه سردی گذاشت وروزها یواش یواش کوتاه تر می شد. خونه اونایی که سینه کش کوه بود، گرم تر وخونه اونایی که توی نِسه۴(nesah) بود، سردتر. ده روز بعد از چله، موقع کوچ شدو دوباره نوبت جمع کردن وسایل و حور وخورجین وشله و دولون۵ ( doloon) همه پرشد ودرشونو با سوزن کُلوَن۶ (colwan) دوختیم. از ماه وسط بهار تا آخر ماه وسط تابستون سردسیر بودیم. کشک، پونه،اَنجک۷(anjek)، کنگرِ خشک وجاشیرِ وچیزایی که توی سردسیر جمع کردیمو روی اُلاغا گذاشتیم وراه افتادیم. دیگه خرما و گندم وبرنجمون تموم شده بود.گوسفندای بهاره زا هم بره ها وبزغاله هاشون، دو تا سه ماهه شده بودن. از تسی که راه افتادیم، اومدیم چارره. متوجه شدیم که دو بنکو۸(bon koo) دعوا کردن دو نفر کشته شدن. کپرهای خونواده قاتلو آتیش می زدنو وخونواده قاتل هم بار و بنه ووسایلشون را جاگذاشتن و از کپراشون فرار کرده وبه کوه رفته بودن. ما که اومدیم، دایی اسدالله بقیه ی مردا راجمع کرد وقرآنی برداشت و رفت وسط، منجی کاری (میانجیگری). به احترام قرآن و سادات، دعوا آروم شد. صدای شیون وزاری زنا، بقیه عشایرو هم به سمت چارره آورد. هرکسی از راه می رسید و جسد اون جوونا را می دید، گریه میکرد. منم برای جوونی اونا و دل خودم گریه می کردم. خداوکیلی، حیف بود اون جوونا بِرَن زیر خاک. مردم خواهش وتمنا کردن که فعلا به فوت شده ها برسن و از دعوا دست بکشن. بنکوی قاتلینو روانه کردن و اوضاعو کمی آروم تا مَیّتا را خاک سپاری کنن. چه سرگذشت تلخی که عاقبت به شر بشی وبرای یه بزغاله، این همه درگیری و بدبختی بکشی!. تا فرداش همونجا موندیم و کمک کردیم. فرداش از چارره اومدیم ورسیدیم بردسرحد وگرمسیر وبعد هم اوحیات و مورمیخی. شب مورمیخی موندیم وفردا صبحش دوباره راه افتادیم. تا تنگ اسبکی اومدیم ودوباره استراحت وبعد از ظهر تا سرپاریو اومدیم. شب سرپاریو موندیم. کنارخونه میرشرمت الله ومیرزاعلی محمد که دوست دایی بودن وسایلو گذاشتیم. نه ترسی از دزدا بود و نه واهمه ای از گرگا. دایی اسدالله با همه دوست بود. من وحلیمه وشمسی که جوون بودیم، تمام مسیرو پیاده اومده بودیم. پاهامون توی کفشای پلاستیکی عرق می کرد وروی هر سنگ وکلوخی دردمون می اومد. توی منطقه سردسیر، خاک نرمه و پا کمتر اذیت میشه. فقط علف و گینه۹(gineh ) وخارشتر پامونو اذیت می کرد ولی خاکِ گرمسیر سفته و سنگلاخی، پامونو داغون می کرد. شمسی بنده خدا که چاق بود تمام پاهاش تاول بود. شب از خونه میرشرمت الله یه مقدار حَنا۱۰(hanã) گرفتیم. حنا ونمک وجَفتو خیسوندیمو به پاهامون مالوندیم و با شوخی وخنده می گفتیم امشب حنا بندونه. حنا وجَفت خیلی برای پوست خوبه، زخمو خوب می کنه وپوستو محکم. خدا را شکر، فرداش خیلی بهترشدیم. رفتیم کنار برنجکاری سرپاریو و یه مقدار علف ازحاشیه برنج کاری برای اسبا چیدیمو بعد رفتیم پیش آهنگرا و دوتا انبر یه سه پایه گرفتیم. وقتی برگشتیم سمت اسباب واساسیه، یه پیرمرد آبله رو با دماغ بزرگ وصورت سیاه وقد کوتاه، درست مثل بختم که خوابشو دیده بودم، از شمسی پرسید: باروبنه میراسدالله کجاست؟ گفت: کنار خونه میرشرمت الله یه کم جلوتره. راه افتاد وماهم دنبالش. رسیدیم به وسایل. دیدیم با خاله تهمینه سرصحبتو باز کرد. خاله هم اشاره به من کرد. رفتم جلو وسرمو پایین انداختم. صدای دایی اسدالله از پایین شیب می اومد. عادت نداشت آروم صحبت کنه. وقتی به ما رسید، خاله تهمینه بهش گفت که این پیرمرد در مورد بیگم صحبت کرد. دایی هم بهش گفت: تا معیوبت ۱۱نکردم برو! پیرمرد هم راهشو کشید ورفت. اگه اقبالمو می دیدم گلوشو می گرفتم تا چشاش دربیاد. خواستگارامو نگاه می کنی؟!. یکی از یکی بدبخت تر!. نزدیکای ظهر ظرفا را بردیم و شستیم و خودمونو هم یه آبی به تن ولباسمون که بوی دود گرفته بودن زدیم. اون شب بهترین شبی بود که بعد ازین چندماه خوابم برد. نه نگران دزد بودیم ونه نگران گرگ. فرداصبح زود بعد از نماز راه افتادیمو نزدیک ظهر، رسیدیم تنگ بیرزا. بعد از نماز راه افتادیم، نیمه های شب رسیدیم مور جیور دون۱۲(more jiver don)کنار چشمه بی مروارید۱۳. وقتی از سردسیر می اومدیم هنوز سی وپنج روز از تابستون مونده بود. نزدیک چشمه خیلی هوای خوبی داشت. حدود یه ماهی هم اونجا می موندیم. توی این مدت هم خَرمنا رو توی جاجخون۱۴( jã jekhoon) پهن می کردن و اُلآغا را کنار هم می بستنو وخرمنا را با دور زدن الآغا روی خرمن خُرد می کردن... پانوشت: ----------- ۱- چه خشه بی مردی، کسی نگو چه کردی: چه خوبه مردی نباشه وکسی ازت نپرسه کجا بودی وچکار می کردی. ۲- جاشیر: گیاهی شبیه شوید که بوی تندی دارد و کالری فراوان وبصورت تازه وخشک شده مورد استفاده چارپایان قرار می گیرد. ۳- چله: چهل روز اول تابستان را چله اول تابستان می گفتند ۴-نسه: سایه، قسمت شمالی ورو به سایه برعکس جنوب ۵- دولون: کیسه های سفید با جنس کتان که برای آرد، قند، برنج ودرست کردن ماستینه استفاده می شد. ۶- کلون: بصورت کل ون تلفظ می شود. احتمالا تغییر یافته کالون دوز است. کالون نوعی پوشش زین مانند ولی بزرگ که مانند کت به تن چارپایانی مانند الاغ ویا قاطر می گذارند تا موقع حمل بار زخمی نشوند وبرای سوارشدن راحت تر هستند. ۷-انجک: نوعی میوه وحشی شبیه سیب ولی حداکثر به اندازه انجیر که دانه هایی شبیه هسته سیب دارد قهوه ای رنگ بوده وبصورت خشک شده به عنوان آجیل استفاده می شود ۸-بنکو: گروه، افراد ۹-گینه: بوته ای خاردار و خوابیده بر سطح زمین که خارهای تیز وزهرداری دارد. ۱۰-حنا: نوعی گیاه که به صورت پودرشده پس از خیساندن وبه عنوان رنگ مو وخنک کننده سر استفاده می شود ۱۱- معیبوبت: عیب دار، ناقص ۱۲- مورجیوردون: به نقاطی که علف های کوتاه شبیه چمن می رویید و نشانه واضحی از وجود آب زیرزمینی بود، مور می گفتند. مورمیخی، مورجیوردون، موردراز و...مورجیور دون هم به علت وجود جیور(jiwer)فراوان در کنارش به این نام معروف بود. جیور بوته ای ایست سوزنی شکل که تا ارتفاع شصت سانتی متر رشد می کند و برای ساخت ظروف حصیری، جارور استفاده می شد. مور، جیور ، دون، دون یا دان پسوند بیان تعدد است. مانند سنگدان، تخمدان، چینه دان... ۱۳-چشمه ی بی مرواری: چشمه ای که توسط بی بی مروارید بهسازی شده بود وبه نام ایشان مشهور است ۱۴-جاجخون: جایگاه جمع کردن خرمن ها، خرمن جای، جایی که خرمن ها را جمع (دپو) می کردند وبا پهن کردن زیر پای چارپایان آنها را می کوبیدند وپس از آن با پرت کردن به سمت بالا ودر معرض باد قرار دادن، دانه هایشان را از کاه وکُلش جدا می کردند.
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 پیام تسلیت وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات در پی درگذشت فریدون داوری شاعر آئینی و انقلابی
- 2 پذیرش ۴۹۰ دانشجو معلم در دانشگاه فرهنگیان کهگیلویه و بویراحمد طی امسال
- 3 نقش میدان گازی مختار بویراحمد در رفع چالش ناترازی انرژی
- 4 پذیرش بیش از دوهزار دانشجو در دانشگاه آزاد یاسوج طی سال تحصیلی جدید
- 5 تدوین برنامه توسعه و پیشرفت کهگیلویه و بویراحمد
- 6 باند مالخران در دام پلیس کهگیلویه
- 7 کهگیلویه و بویراحمد تنها استان فاقد مجتمع فرهنگی کودک و نوجوان
- 8 تخریب ۵۰۹ فقره ساختوساز غیرمجاز در کهگیلویه و بویراحمد
- معاون فرهنگی و اجتماعی معاون اول رئیس جمهور در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- «نادر منتظریان» در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- رونمایی از ۱۲ کتاب جدید در شهرستان کهگیلویه/ از«آیین آزادگی» تا«سلطه نمادین علیه زنان» و «دلنوشتههای جادهای استان»
- استاندار: زیرساخت های حفاظت از جنگل های کهگیلویه وبویراحمد افزایش یابد
- طرح کاهش تعرفه واردات خودرو در صحن مجلس
- فرماندار دنا: مدیران خسته و بینظم را محترمانه بدرقه میکنیم
- غبارروبی گلزار شهدای گمنام گچساران به مناسبت هفته بسیج/ تصاویر
- تشریح بیمه "زنان خانهدار و دختران" از زبان سرپرست تامین اجتماعی گچساران
- پیشرفت ۸۰ درصدی پروژه ایمن سازی و رفع نقاط حادثه خیز سپیدار - بنستان محور یاسوج - دهدشت
- مارگون با ۷۰ برنامه به استقبال هفته بسیج میرود/ جزییات
نظرات ارسالی 3 نظر
خواندن این داستان برایم لذت بخش است حس خوب آرامش به من میدهدچندین ساعت میتوانم بخوانم چنین داستانی راوگذرزمان راحس نکنم.کلمات اصیل وفضای آشناودلپذیر. سپاس از مهندس موسوی نژادفهیم
پاسخعالی
پاسخجناب موسوی نژاد فراوان درود ...عالی ...هم نگارش ، هم فضاسازی ، هم عناصر و لحن داستان ، ، ، مهمتر ذکر سنت ها و پردازش به جزییات مال وبالا ( سردسیر) و مال زیر( گرمسیر) ....نظر دادن در این باره مکفی نیست ....خدا کند این روزهای تلخ و صعب مرض نوپدید کرونایی تمام شود و در یک شب زمستانی در یک محفل صمیمی درمورداین داستان ، گپ بزنیم ...هم خودت و هم قلمت را دوست دارم عزیزم
پاسخ