-
"فریدون داوری" شاعر عشق و حماسه
ایرج اقبال فر
-
فریدون داوری در چهار پرده
فضلالله یاری
-
کوچ ابد مرد ادب ایل و فریدون فرهنگ
سید غلام بلادی
-
یاسوج؛ شهری که شیخ شاخصش پیشهزن بود!
محمد مختاری
-
جزای نیکی جز نیکی نیست
جبار چراغک
-
زیبایی بر بستر فاجعه
سید غلام بلادی
-
«لذت وقیح»
امراله نصرالهی
-
زنان و دولت چهاردهم
سیده فرزانه آرامش
-
شاقول اصلی در ماجرای قتل دکتر داوودی
فضلالله یاری
-
در این محنتسرا نابههنجاران و کج روان بزرگ شمرده شدهاند
پریچهر زعیمی
تهمینه (قسمت هفدهم)
وقتی خواستیم وسایلو توی کومه بذاریم، حلیمه توی گوشِ دایی پچپچ کرد. دایی هم پاکِلَهْ۱ (pã kelah) را وسط کومه گذاشه و کنارش گودالی حفر کرد. خالهتهمینه گفت اسداللّه چرا اینجا؟ دایی گفت: بیگم دختر عازبییه۲ (āzab)، درست نیست پیش ما بخوابه. میخوام وسایلو بذارم بینمون حائل بشه. خاله هم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداخت و گفت:شاد اومد عروس نو، پَس و پیش، نِشوندمو۳. از پچپچِ حلیمه متوجه شدم که برنامه چیه.
از اون روز آروم آروم، بین من و خاله از اینطرف، و حلیمه از اونطرف، فاصله افتاد. وقتی خواستیم بخوابیم، صدای پچپچ دایی و حلیمه، خیلی خاله رو اذیت میکرد. تقریباً به ماه نکشیده بود که حلیمه شروع کرد به شکوفه۴ (shkofeh) کردن. حتی لباس دایی رو که میدید، حالش بد میشد. از اون روز به بعد، من و حلیمه اون پشت میخوابیدیم و دایی و خالهتهمینه سمت اجاق. حلیمه تقریباً هر ساعتی یه ویار۵ داشت. دوتا مُهر نماز داشتیم که حلیمه هر دوتا رو خورد. چند روز بعدش زغال دوست داشت. چندوقت بعد، ویار دوغ داشت و توی زمستون دوغ میخواست. میگفت از بوی خاکِ نمدیده خوشم میاد. میرفتیم خاک میآوردیم و آب میپاشیدیم روش. خلاصه اونچه به فکر جن نمی رسید، حلیمه درخواست میکرد و ما فراهم میکردیم. خاله میگفت: اون همه اولاد بهدنیا آوردم یکی از این ادا اطوارا رو نداشتم. اسداللّه زبون بسته تهلهخوار۶ (tahle khãr) شد. اون زمستون خرمن آسایشمون بهدست حلیمه سوخت. هر روز که بیدار میشد، یه بهونهی جدیدی پیدا میکرد. همسایهها میگفتن اسداللّه دم بند۷ (dam band) شده. نزدیکای عید که پونزدهم ماه روزه بود، بیبی خاتون اومد خونه دایی. خاله بهش گفت خاتون! امیدوارم که برای داداشت نیومده باشی! بیخاتون گفت: میرعلنقی منو فرستاده برای بیگم. یهدفه، یه حسّ عجیبی بهم دست داد. یاد حرفای بیبی گلناز افتادم و مهربونیاش و خواهشش برای بچهها. دو دل بودم، خاله بهم گفت که خدایار رحمت خدارفته، اما باور نکردم. خاله به خاتون گفت: حالا، برعکس همیشه حرفت حسابه!. بذار با بیگم صحبت کنم و اسداللّه را بفرستم پیش ستاره، بعد جوابشو میدم خدمتتون. خاتون پا شد و رفت. خاله صِدام زد و گفت: بیگم! احتیاج به گفتن نیست، خودت عاقلی و میدونی که دیر یا زود بای بری پوی۸ (poy) قسمتت. سید هم مرد دنیادیده و اهل حلال حرومیه. ندیدم زنشو اذیت کنه و نشنیدیم تو خونهش دعوا مرافعه باشه. آدم جوون مث ابر بهاره، ولی سید پخته و عاقله. این تعریفا رو که میکنم، نمیخوام مجبورت کنم تا فکر کنی از بی پناهی مجبوری باهاش ازدواج کنی! اگر به میلته، تا بهش بگم و اگر هم به میلت نیست با جرأت بگو نه!. نمیدونستم چی بگم. یه دلم میگفت خونه خودم باشم یه دلم میگفت "آفتو دیندا (din dã) تُندتره۹". دوباره به خودم میگفتم انگار، شانس و اقبال من، توی طالعم پیرمرد نوشته. سرمو پایین انداختم و هیچی نگفتم. خاله هم بنا را بر رضایت گذاشت و به دایی گفت: فردا برو پیش میریعقوب و ستاره باهاشون صحبت کن و بگو بیگم خودش راضیه و سید هم آدم خونوادهدوست و ملایمیه. همون شب، به نیت ۱۰ همین ازدواج، خوابیدم و از خدا خواستم که بهم بگه چی جواب بدم. خواب دیدم میرم خونه میرعلنقی و میرعلنقی یه پارچه تمیز بهم میده، وقتی لای پارچه را باز میکنم سه النگو و دو تا چاقو لای پارچه بود... خوابمو برای خاله تعریف کردم. گفت: النگو نشونهی دختره ولی چاقو نشونهی پسره. خجالت کشیدم. برام سخت و زشت بود که خواب ببینم که بچه دارم. دایی هم رفت دوریزگون و برگشت و اعلام رضایت ستاره و داییهامو آورد. گفتن بذارین سال، نو بشه. هشت روز بعد از عید سال سیونه که عید فطر بود، ستاره و دایی یعقوب و حکیمه و ماهبس اومدن خونه دایی اسداللّه. یه قاطر هم اسباب و اساسیه همراهشون بود. ظرف و ظروف و یه لحاف و یه مقدار گندم برشته و یه مقدار برنج و... دویدم و ستاره رو بغل کردم. گردنبندی گردنش بود که بوی عطر میخک۱۱ (mikhak) و مِهْلو۱۲ (meh low) آدمو هوایی میکرد. دلم نمیخواست سرمو بردارم. بوی مادرمو میداد. ستاره ملایم شده بود. مثل یه بچه رفتم بغلش و اونم نوازشم میکرد. یه مهرهی زرد رنگِ درشتی که لابهلای میخکا خودنمایی میکرد، توجّهمو به خودش جلب کرد. پرسیدم این مهرهی چیه؟ خیلی عجیبه! گفت: باطلکنندهی سحر و جادوئه، هفت "قلهواللّه" خوندن و توش فوت کردن. حس میکردم دنیا مال خودمه. لحاف داشتم، ظرف داشتم اونم مال خودم!. ستاره دو روز پیشمون موند. حس میکردم تمام دنیا مال خودمه. شب میخواستم لحاف خودمو بندازم ولی ستاره اجازه نداد. روز سوم که ستاره و دایی میخواستن برن، دوباره خاتون اومد و موضوعو در حضور اونا تکرار کرد. دایی یعقوب گفت: به میرعلنقی بگو حرفی نیست. امشب با بستگانتون تشریف بیارین. حسّ غریبی داشتم. نمیتونستم چیزی از ستاره بپرسم و نه میدونستم چیکار کنم. انگار هربار به جایی عادت میکردم و دلم آروم میشد؛ مجبور میشدم از اونجا برم. شبش میرعلنقی با داداشش و میرخلف و خاتون، اومدن خونه و صحبت کردن. اونا سمت اجاق بودن و من پشت وسایل. از شرایطش صحبت کردن و گفتن که بیگم باید از بچهها نگهداری کنه و جای بی گلنازو براشون پر کنه و میرعلنقی مردِ کوهه ۱۳ و دایم از خونه بیرونه و... دلم میلرزید. نه میدونستم و نه میتونستم بپرسم. عیب میدونستن یه دختر در مورد ازدواج کنجکاوی کنه. کسی چیزی ازم نپرسید، اما در مورد همه چی صحبت شد و قرار شد فرداشب منو ببرن خونهی میرعلنقی. وقتی رفتن، خاله تهمینه و ستاره پیشم نشستن. خاله گفت: ببین بیگم! به قول استاد قدیم: عاقل، هم میدونه، هم میپرسه؛ نادون نه میدونه، نه میپرسه! میرعلنقی همسایهمونه، میشناسیمش، میدونیم چهجوریه، هر کاری، کمکی لازم داشتی از خودم بپرس. فرداشب قراره بری دنبال قسمتت، باید بچههای میرعلنقی رو مثِ بچههای خودت بدونی. اونا داغ مادر دیدن و احتیاج به مُحبّت دارن. دوتاشون میرن دنبال گله و شاید سالی یکیـدو بار بیان خونه، میرعلنقی هم دایماً در سفره، خودت میمونی و دوتا بچهی دیگه. ازشون مثِ مادر مراقبت بکن!. مبادا کاری کنی که مردم مذمتمون کنن! فهمیدی!؟. منم سرمو انداختم پایین. ستاره گفت: اگه دوس نداری بهم بگو! اصلاً بیا بریم پیش خودم. خاله پرید توی حرفش و گفت: از فرداشب خودش خونه داره، سایه بالای سر داره، دیگه نیازی نیست خونه کسی باشه. خودش میشه کیبنوی۱۴ خونهی میرعلنقی... حسّ خوبی داشتم که خونه داشته باشم. صندوق و کلید و لحاف و ظرف، وای چه لذتی داره!! ترس و دلهره نذاشت اون شب دُرست بخوابم. نمیدونم چقدر خوابیدم. توی خوابم اینقدر کار داشتم که خسته شدم. فرداش یه دیگ ورداشتیم و رفتیم کنار بَرم (برکه). آب ریختیم توی دیگ و چوب و خاشاکِ کنار آبو جمع کردیم تا یهکم آب گرم شد. ستاره و خاله بهم کمک کردن تا طاهر و تمیز بشم. بالاخره خوب یا بد، قرار بود عروس بشم. نزدیکای غروب دوتا زن با میرعلنقی و داداشش و میرخلف اومدن خونه دایی. یه بُز هم دستشون بود که کشتنش و کبابی حسابی راه انداختن. یهمقدار گوشت دادن به من و گفتن ببر برای زنِ خُدامراد که حاملهست و گناه داره بوی غذا رو بفهمه و نخوره... وقتی غذا خوردیم، خاتون یه چادر سفید گلدار انداخت روی سرم و کشوندم و کنار میرعلنقی نشوندم. دایی یعقوب یه چوب نازک برداشت و گفت: ... پانوشتها: ---------- ۱- پاکله: چوبی به طول یکصد و بیست سانتی متر که انتهایش دو شاخه بود و به عنوان ستون یا پایه استفاده میشد، پایهی کله. پاکله را بهصورت عمود در زمین نصب میکردند و چوبهای دیگر را در دوشاخهی آن میگذاشتند و روی آنها وسایل میگذاشتند تا وسایل روی زمین نباشد و نم و رطوبت نگیرند و از زیر فضای ایجاد شده به عنوان اتاقک نگهداری ظروف، گاهی برهها، مرغ و... استفاده میشد. ۲- دختر عازب: دختر عزب، مجرد و باحیاء. ۳- شاد اومه عروس نو پس و پیش نشوندمو: خوش آمد عروس جدید و بعضی را عقب نشاند و بعضیها را به جلو هل داد و نظم جدیدی به ما داد. کنایه از نظم نوین و بعد از حضور عروس جدید است. ۴- شکوفه: استفراغ، قیکردن. ۵- ویار: تمنّای زنان حامله، تمایلات و عادتهای زنان حامله که مخصوص دوران حاملگی است. ۶- تهلهخوار: در واقع تلخ و خوار هست. ۷- دم بند: جادو شده و دهان بند بهوسیله دعا و جادو. ۸- پوی قسمتت: پَیِ قسمت، دنبال قسمت و تقدیر رفتن ۹- افتو دیندا تندتره: ضربالمثلی برای تسکین نارساییهای فعلی. بعداً، آفتاب گرمتر میتابد و سرمای بدبختی را از بین میبرد. اقبال ما بعداً بهتر میشود. ۱۰- نیت: قصد. به نیت فلان موضوع خوابیدن یعنی طلب راهنمایی از خداوند در خواب. ۱۱- میخک: گیاهی خوشبو که مانند خط میخی است و هنگام خیسبودن بسیار معطر و دارای بویی خنک بوده و خاصیت مسکن و آرامبخشی دارد. میخک، مانند میخ. ۱۲- مهلو: آلبالوی تلخ یا مهلو یکی از درختان زینتی، اما مثمرِ جنگلهای استان است که به صورت پراکنده در بخشهایی از جنگلهای زاگرس وجود دارد. میوه آلبالوی تلخ، خوراکی است و مصرف آن برای تقویت و پاکسازی کبد و کلیه و برداشتن لکهای پوستی مؤثر است میوهها را خمیر کرده و به اشکال مکعبی و کروی درمیآورند. ۱۳- مرد کوهه: مردی که دایم بیرون از خانه است. مرد معمولاً بیرون بوده و درخانه نسبت به سایر اعضای خانواده حضور کمتری دارد. ۱۴- کَیْبِنو: عنوانی برای بانوها. بانویی که در برابر مردان بزرگ و یا همشأن آنهاست. لقب مردان کی هست مانند کیقباد، کیکاووس و برای زنان کیبانو بهکار میبردند که مختصر شده به کی بنو تغییر یافته است.
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 پیام تسلیت وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات در پی درگذشت فریدون داوری شاعر آئینی و انقلابی
- 2 پذیرش ۴۹۰ دانشجو معلم در دانشگاه فرهنگیان کهگیلویه و بویراحمد طی امسال
- 3 نقش میدان گازی مختار بویراحمد در رفع چالش ناترازی انرژی
- 4 پذیرش بیش از دوهزار دانشجو در دانشگاه آزاد یاسوج طی سال تحصیلی جدید
- 5 تدوین برنامه توسعه و پیشرفت کهگیلویه و بویراحمد
- 6 باند مالخران در دام پلیس کهگیلویه
- 7 کهگیلویه و بویراحمد تنها استان فاقد مجتمع فرهنگی کودک و نوجوان
- 8 تخریب ۵۰۹ فقره ساختوساز غیرمجاز در کهگیلویه و بویراحمد
- مکاتبه تاجگردون با وزیر دادگستری درباره قوانین قاچاق و تعزیرات
- لایحه موضوع دوتابعیتی فرزندان مسئولین چیست؟!/ دلایل تاجگردون برای رای منفی به این طرح
- پیام تسلیت دبیر هیات دولت در پی درگذشت شاعر هماستانی
- پیام تسلیت استاندار اسبق استان های لرستان و کهگیلویه و بویراحمد در پی درگذشت استاد فریدون داوری
- موفقیت خبرنگار کهگیلویه و بویراحمدی در جشنواره رسانه ای بانوان کشور
- انتصاب معاون آموزش متوسطه آموزش و پرورش گچساران+ جزییات
- معاون بیمهای تامین اجتماعی گچساران منصوب شد+ حکم
- پیام تسلیت استاندار در پی درگذشت شاعر هماستانی
- معاون فرهنگی و اجتماعی معاون اول رئیس جمهور در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- «نادر منتظریان» در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
نظرات ارسالی 0 نظر
شما اولین نظر دهنده باشید!