تهمینه (قسمت هجدهم)

تهمینه (قسمت هجدهم)

حس عجیبی داشتم. دلهره و اضطراب باعث دل‌پیچه ودرد توی دل و روده هام شد. آن‌قدر خجالت می‌کشیدم که نمی تونستم سرمو بلند کنه، چشمام به درستی دور و برمو نمیدیدن. وقتی دایی یعقوب می‌گفت: "آیمی وبایمی ودایمی" ۱ ، از برای میرعلنقی گفتی بله!؟" ساکت بودم، اما دل‌درد ودل‌پیچه و ترس، امونمو بریده بود. حس می کردم نفسم توی سینه حبس شده و دلم می خواست با صدای بلندی داد بزنم، شاید دل دردمو با نفس عمیق و فریاد، بیرون بفرستم. خاله تهمینه کمی با تحَکُّم اما مهربانانه گفت ؛ بیگم، ...دختر مگه گُنگی!؟ بگو بله دیگه!

باصدای خاله، اِنگار از خواب پریدم، گویی توی خواب و بیداری گفتم ... ب...، ل... بله. با بله گفتن من، صدای کِل‌ بلند خاتون، همه ی فضا را پر کرد. هیچ صدایی جز تیزیِ صدای کِل شنیده نمی شد. همه با هم گفتن ؛ مبارکه... دستی زدنو صلواتی فرستادن. نه شیربها داشتم و نه باشلُق، انگار کسی یادش نبود که صحبت این حرفا رو به‌ میون بیاره، نمی دونم شاید یادشان بود ولی لازم نمیدونستن. البته هرکی با مردی که زنش مرده ازدواج کنه، سرگذشتی بهتر از این نداره. خاتون جلو اومد و دستمو گرفت و گفت: مبارکت باشه!. ان‌شاء‌اللّه، اجاقتون روشن باشه، نونتون گرم باشه و آبتون سرد۲. حالا پاشو تا بریم خونه‌ی خودت!.. با شنیدن کلمه خونه خودت، احساس خاصی درونمو به هیجان آوُرد، احساسی همراه با مسئولیت، تنهایی،  وظایف را بعهده گرفتن، هنوز خونه شوهر نرفته، مادری کردن برای بچه های بی مادر، و... بلند شدم، ولی دل‌درد ول کُن نبود. خاله تهمینه جلو اومد و دستشو انداخت گردنم و گفت: سفید بخت بشی قربونت بِرَم، رو سفید باشی دخترم!. بغضم ترکیدو شروع کردم به گریه کردن... خاله گفت گریه نکن!، گریه نکن!، روح مادرِ خدابیامرزت، اذیت میشه!. روح مادر، همیشه دور وبر اولادش می‌چرخه... با شنیدن نام مادر، درونم آرامش گرفت،‌ اِنگار روح مادرم توی وجودم نفوذ کرد، قوّت قلب گرفتم، امّا حال دلم آروم نشد. خاله رفتو یه کم برنجاس به لیوان آب ِقند اضافه کردو داد دستم‌ و گفت: قل هو والله بخونو آب قندو بخور و دلتو بسپار به خدا! با خاله و خاتون راه افتادیم، ولی اشکم بند نیومد. معمولا دخترا وقتی می خوان از خونه پدری کَنده بشن، گریه می کنن... انگار یه‌قسمت عمده‌ی وجودمو توی خونه‌ی دایی، جا گذاشته بودم. خاله دستمو گرفت و باهام همراه شد. وقتی به خونه‌ی میرعلنقی رسیدیم، گفتم خاله انگار دلم آروم شده. خاله چندتا کل کشید، اونم برای خاطرمَرَنجونی۳. ولی سه تا زن و یه مرد، کل کشیدن نداشت. خم شدیم وارد کومه شدیم. یه چراغ فانوس و دوتا بچّه کوچیک که هاج و واج مونده بودن و به ما نگاه می‌کردن. خاله به بچّه‌ها گفت: دیگه مادر دارشدین! از الآن بیگم مادرتونه و براتون نون می‌پزه و آش درست می‌کنه. عین مادرتون همیشه مواظبتونه،... بچّه‌ها با بغض و کم رویی اما با دقت‌ نگاهی به من کردن و رفتن پشت چیل۴ (cheyal). من، میرعلنقی و خاتون و خاله نشستیم کنار چاله،‌ دوتا نمد دوطرفِ چاله انداخته بود، بقیه یه طرف، من و سید هم‌ یه طرف. میرعلنقی، پسرِخاتونو صدا زد و گفت: این قندو  ببر پیش سید عبدالنبی تا صیغه را بخونه. خاتون چایی و یه کم حلوا قندی گذاشت جلومون. دلم آروم شده بود. یه کم خوردمو صلوات فرستادمو دعا کردم. شهباز هم بعد از یه مدت برگشتو گفت: خوندش دایی. خاله به خاتون گفت: برو دستشونو بذار توی دست همدیگه. خاتون دختر عموی میرعلنقی بود. یه خنده‌ی مرموزی کرد و پاشُد، دستمو گرفت و دست میرعلنقی رو هم کشید، بسم الله کرد و دستمو گذاشت توی دستش. صلواتی فرستاد و با خودش میگفت؛ گوشِ شیطون کَر. گوشِ شیطون کَر... دست میرعلنقی زبر و بزرگو، گرم بود. داشتم از خجالت می‌مُردم. قلبم مث یه گنجشک به قفسه سینم می کوبید وترس‌ولرز، تمام بدنمو گرفته بود. خودمو کشیدم سمت اجاق، شاید آتیشِ تازه جون گرفته، کمی گرمم کنه... خاتون گفت: بیگم جان! حواستو جمع کن. دیگه زن داداشمی!  با چادر سفید اومدی، ان شاءالله بعداز صدسال با کفن سفید ازین خونه بری!. یه‌وقت نافرمانی نکنی! مَرد، خدای کوچکِ زنه!. هرچه علنقی بگه، می‌گی چشم و انجامش میدی! پیغمبرمون گفته: اگر خدا قهرش نمی‌اومد، می‌گفتم زنا به شوهرشون، سَجده کنن! میرعلنقی گفت: خاتون دل‌نگرونش نکن!، خودش این چیزا را خوب می‌دونه و دختر خوبیه، منم اهل اذیّت نیستم. دستمو کشیدم که از دست میرعلنقی دربیارم  اما سودی نداشت. دستای میرعلنقی محکم‌تر از اونی بود که دستمو ول کنه. شرم داشتم ولی اینکارش، احساس دلگرمی بِهِم داد... روز سوم بعد از عروسی، خاله تهمینه واطلبیدم (دعوتم کرد)خونه. به سمت خونه دایی اسدالله، راه افتادم. احساس می‌کردم از هیچی نمی‌ترسم. پشتم به مردی گرم بودو صندوق و لحاف و خونه داشتم. میرعلنقی، خیلی خوش صحبت و خوشرو بود. کلی با دایی شوخی کردو گفت: احتیاج به سفارش نیست، ولی هوای بچه ها رو داشته باشین!. موقع نهار، یه سینی برنج خوش‌مزه با  روغن محلی و یه مرغ کباب شده برامون آوردن. یه سینی هم بردم برای بچّه‌ها، خجالت کشیدن و رفتن عقب. سینی را گذاشتم پیششون و اومدم. توی عمرم اولین بار بود که کنار مردی می‌نشستم و غذا می‌خوردم. سختم بود ولی میرعلنقی مثل یه پدر مهربون، هوامو داشت و هرلقمه‌ای که می‌خورد، به منم می‌گفت بخور!. فردای اون روز، هفتم شَوال بود، میرعلنقی بار و بنه‌ی سفر بست تا بره سمتِ قُمشه که وسایل بخره و بیاره. می‌خواست تا مقابل ستاره ۵ نشده، راه بیوفته. هیچ‌وقت نوزدهم و بیست‌ویکم ماه، مسافرت نمی‌کرد، می‌گفت ستاره مقابله و شگون نداره. چند دهسه۶ (dahsah) نون و یه‌مقدار خُرما، چند پخت چایی و نصف یه کله قند، گذاشتم توی دولون. الاغ دیوِه۷ (diveh) و گَزِه۸ (gazeh)‌ درشت‌استخون که فرقی با قاطر نداشتن را مهیا کرد و قاطر دیوه رو با خورجین بزرگ همراهشون کرد و یه تبر کوچک گذاشت زیر شالش. عباشو پوشید و شال۹ (shal) سبزشو به کمر بست و گال۱۰(gal) روی سرش گذاشت و تَرکه را برداشت و صِدام زد و گفت: بیگم! بچّه‌ها مادر ندارن، دختر فاطمه‌ای، احتیاج به این حرفا نیست. ولی بهت می‌گم که یه وقت جوونی نکنی و بهشون توپ و تشر کنی! بسم‌اللّه  و قل‌هوالله خوند و از خونه رفت. فکر می کردم تمام ده خلوته و حتی هیشکی توی منطقه نیست. وقتی رفت، فقط چند تیکه ظرف و رختخوابا مونده بود. خونه خالی و خلوت شد. بچّه‌ها هنوز خواب بودن. خونه رو آب و جارو کردم و بچّه‌ها رو بیدار کردم. صدای محمود و شمسی می‌اومد که می‌گفتن عروس خانم! عروس خانم!. گفتم: بله! شمسی گفت: بله‌ت بمونه۱۱ اومدن خونه و یه مرغ جیله۱۲ (jileh) و یه بج‌غروس (baj_gheroos) برام آوردن. براشون چایی درست کردم و یه کم گِمک براشون آوردم. شمسی پرسید بیگم!، گِمک چطور درست میشه؟ محمود باخنده گفت: هرطوری درست میشه، توچکار داری!. تو دوغو درست کن!، نمی خواد گِمک درست کنی!. گفتم چلتیکا (شلتوک) رو تمیز می‌کنی و آب گرم می‌ریزی روشون و سه شب می‌ذاری خیس بخورن. وقتی خیس خوردن، تابه رو می شویی  و برعکس می ذاری روی آتیش. چلتیکای خیس خورده را می ریزی توی تابه تا یه کم برشته بشن، یعنی کمرشون قهوه ای بشه. بعد تا گرمن، می‌ ریزی زیر بردهر (آسیاب) تا شلتوکا له بشن و به اندازه یه قُرشی (قَرانی) پهن بشن. حواست باشه اگه سرد بشن، دیگه پهن نمی شن!. بعد توی سینی بالا میندازیشون  تا پوستشونو باد ببره و تمیز بشن. بعد کلخُنگ و مغز بادوم می‌ریزی توشون و تموم. محمود گفت: به قبر پدرم نمی‌تونه بخیسونشون و خندید... شمسی و محمود رفتن. منم مرغا رو بستم و آب‌ودونه براشون گذاشتم. چقد خوشحال بودم که مرغ دارم. هنوز صلاه ظهر نشده بود که دایی یعقوب و ستاره از راه رسیدن و یه بُز الوس۱۲ ( aloos) با کهره۱۳ (kahreh)برام آوردن. وای که چقدر خوشحال بودم. خاله تهمینه هم اومد پیشمون و کمکم کرد تا توله (پنیرک) براشون درست کنم. با سیر و پیاز داغ، خیلی خوشمزه شده بود. بچّه‌ها هم،  چنان با اشتها می‌خوردن که دلم سوخت. از طرفی هم خوشحال بودم که میتونم براشون غذا درست کنم‌ تا با شکم سیر بخوابن. ستاره گفت بیگم! یه قابلمه وردار و بچّه‌ها رو ببر کنار آب تا حمومشون کنیم. راستی قیچی یادت نره!. کنار آب که رسیدیم، ستاره قیچی رو ورداشت و موی بچّه‌ها رو قیچی کرد و منم خاروخاشاک جمع کردم و آبِ قابلمه رو گرم کردم و به کمک ستاره، بچّه‌ها رو شستم. روم نمی‌شد بچّه‌ها رو راحت بشورم. ستاره خیلی بهتر و راحت‌تر می‌شست و بلد بود چطوری تمیزشون کنه. وقتی اومدیم خونه، حس خوبی داشتم. به بچّه‌ها گمک و کلخنگ دادم و یه‌کم حلوا درست کردم. شب که می‌خواستیم بخوابیم، دایی یعقوب رفت پیش دایی اسدالله و خاله تهمینه پیش ما موند. ستاره گفت: بیگم یه قلیون آماده کن!.  زود پا شدم و قلیونو چاق (آماده) کردم خاله تهمینه گفت: ستاره چفتر۱۴ (chefter) ای چینی؟ ستاره گفت: چهل‌وپنج روزه سَر نشُستم۱۵. خاله تهمینه گفت: مبارکه ان‌شاء‌اللّه. ستاره گفت بیگم رختخواب بچّه‌ها رو نزدیک اجاق بنداز و بگو بخوابن!. حواست باشه خودت یتیمی کشیدی و بی‌مادری دیدی!. آبروی بچّه‌ی مادر مرده، پیش خدا از خونه خدا، بالاتره!. حواست باشه، شکمِ گرسنه نخوابن، توپ‌وتشر نکنی که دلشون بشکنه، لباس و بدنشونو حسابی شستشو کن و ببین یه‌وقت شپش نگیرن!. گفتم چشم آبجی. خدابیامرز مادرشون هم خیلی سفارش کرد. وسایل خوابشونو مهیا کردم و خوابوندمشون. خودمم کنار کوچیکتره خوابیدم. شب، مرحوم بی‌گلنازو خواب دیدم که یه انگشتری بهم میده و میگه: خیر ببینی!، بچّه‌هام امشب راحت خوابیدن... پانوشت‌ها: ------------ ۱- آیمی و بایمی و دایمی: درواقع الفاظی آهنگین برای ایجاد آمادگی بودند. در فرهنگ فولکلور(عامیانه) آیمی وبایمی مقدمه نکاح است. ۲- نونتون گرم و آبتون سرد: نانتان گرم باشد و آبِتان سرد باد. یکی از دعاهای رایج آن روزها که اگر کسی آب سرد و نان گرم داشت، زندگیش رونق داشت. ۳- خاطر مرنجونی: برای اینکه خاطر کسی آزده نشود و در واقع ماست‌مالی کردن و بهانه دست کسی ندادن. ۴- چیل: وسایل، اسباب و اساسیه که به عنوان دیوار جدا کننده جلو و عقب خانه مورد استفاده قرار می‌گرفت. مثل پارتیشن‌بندی‌های امروزی. ۵- روبری ستاره:  مقابل ستاره قرار گرفتن  که معتقد بودند اگر کسی روبروی ستاره باشد و یا روبروی ستاره سکونت گزیند حتماً دچار قضایی خواهد شد و مال و یا فرزندانش تلف یا مسافرتش نافرجام می‌شود. ۶- دهسه: دسته، دسته سه تا پنج‌تایی نانِ نم شده. ۷- خر دیوه: الآغ طوسی‌رنگ یا نوک مدادی. ۸- گزه: قهوه‌ای یا خاکستری به رنگ موش. ۹- شال: پارچه‌ای سبز رنگ که نشانه‌ی سیادت هم محسوب می‌شد. ۱۰- گال: پارچه‌ای سیاه رنگ که به عنوان عمامه (دستار) به سر می‌بستند. کسانی که طلبه نبودند ولی می‌توانستند دعا و نیایشی از حفظ بخوانند. ۱۱- بله ت بمونه: زنده باشی که همیشه بله بگویی، بله ات ماندگار باشه. ۱۲- جیله: مرغی با پرهایی توسی که نقاط زرد رنگی در آنهاست. شایدبه دلیل شباهتش- به تیرهای جوجه تیغی که در فرهنگ منطقه جیله(jilah) یا جوله گفته می شود- به این نام خوانده شود. ۱۳- بج غروس: بچه خروس، خروس نوجوان وهنوز بالغ نشده که صدایش هم دورگه ونخراشیده است. ۱۴- بُز اَلوس: به بزی سیاه که سفیدی کمربند مانندی، دور شانه تا زیر شکمش کشیده شده باشد، گفته می شود. ۱۵- کَهرَه: بزغاله با سنی کمتر از یکسال. ۱۶- چفتر: علایم بارداری یاحاملگی، پیداشدن حالت های ویار ۱۷- سرنشُستم: موهایم را نشسته ام، حمام کردن بعد از عادت ماهیانه که بصورت مودبانه بیان می شود. کنایه از اینکه عادت ماهیانه ام به تاخیر افتاده است.

 
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها