تهمینه(قسمت بیست وهفت)

تهمینه(قسمت بیست وهفت)
اون شب خسته و کوفته خوابیدیم. خواب دیدم که گرسنه وتشنه بودم و توی بیابون دارم دنبال سایه وغذا وآب می گردم تا رسیدم به یه ظرف غذا و آب که زیرسایه یه درخت پرثمر بودن، یه دفعه یه دستی با شلاق می افته به جونم واز زیر سایه ی درخت بیرونم می کنه. خیلی دوست داشتم بدونم کیه. ولی فقط دستای چاق و گوشتالودشو می دیدم ویه انگشتر لاغر که روی دستش بود... صدای اذون سید بیدارم کرد. پا شدم و نماز خوندم و وسایلو باز کردمو آتیشو روشن کردمو یه چایی درست کردم. سید اومد کنار اجاق نشست، ولی ازش بیزار بودم. دماغمو گرفتم و رومو برگردوندم. دوست داشتم خوابمو تعریف کنم ولی نمی تونستم به سید نگاه کنم وبهش نزدیک بشم. سید متوجه ناراحتیم بود. گفت بیگم! می دونم حالت بد میشه ولی دلم می سوزه که ازت دورم. درحالیکه روم اونطرف بود گفتم خواب دیدم. گفت: خیر باشه! خوابو تعریف کردم. گفت: بد خلقی یا ناشکری کردی، خدا یه نعمتی رو ازت دور کرده!. حسودی کردی، غیبت کسی رو کردی؟ چکار کردی؟ دلت چرکین شده؟ گفتم، سید ببخشی!، بی ادبی می کنم. ولی از اون روزی‌که تهمینه رو عقد کردی انگار یه خاری توی دلم فرو رفته. سید با تحکم گفت: چه ربطی به تو داره؟ من که نمی تونم خلاف شرع رفتار کنم. تهمینه نامحرم بود. همه جای زندگیمون بود. اینجور نمی شد... دوتا نون گرم کرد و با چایی خورد. وقتی بقیه بیدار شدن، جوونا اومدن ویه کپر برپا کردن. دور تا دور کپر را با نین چیت۱(nain chit) محصور کردن و کَفِش را با کَلَند( کلنگ کوچک) کندن و صافش کردن. اینقدر قشنگ بود که انگاری قلعه خان بود. روی یه بلندی و خنکای بادی که روح آدمو تازه می کرد. موقع چاس۲(chãs) وقتی تهمینه کنارم نشست، دستی را که توی خواب کتکم می زد و از سایه و غذا محرومم می کرد، شناختم. دست تهمینه بود که سایه ی سرمود ازم می گرفت. از اون روز به بعد چشم دیدنشو نداشتم اما جرات نمی کردم چیزی بگم. از همون روزای اول کوی۳(kaoy) عبدالله، سیفی کاشته بود و هرروز خیار و خیار چنبر برامون می آورد و با دوغ یا ماست می خوردیم. تازه داشتم مزه ی زندگی را متوجه می شدم. هوا خوب و غذا خوب و مردم هم، مثل یه امازاده به سید، احترام میذاشتن. آروم آروم که به پاییز نزدیک شدیم، بچه بزرگ شده بود وشکمم حسابی جلو اومده بود. روم نمی شد اینطرف و اونطرف برم. کوی عبدالله، قسم خورد که باید زمستون هم پیشمون بمونین. اصرار سید و خاله تهمینه، سودی نبخشید. فقط به عشایر پیام دادیم که به ستاره و دایی هام اطلاع بدن که ما اینجا موندگار شدیم. با اولین بارون پاییزی، خاله تهمینه، حالش بد شد. استفراغ و دل درد. هرروزی یکی دوبار. دیگه نمی تونستم باور کنم که منظور سید فقط محرمیت ومسئله‌ی شرعی بود. به خودم می گفتم آخه این پیرزن به‌چه دردت می خوره؟ نکنه به خاطر محبت به تهمینه به من بی توجهی می کنه؟ دوباره می گفتم بنده خدا که هروقت به من نزدیک میشه، حالم بد میشه، تهمینه چه خطایی کرده؟! اما دلم راضی نمی شد که تهمینه تقصیری نداشته باشه. هرروز تهمینه را نفرین می کردم وحال تهمینه هم بدتر می شد. روزی یکی دوبار حالش بد می شد و شکمش بزرگتر. روز سیزده رجب، بچه‌ام به دنیا اومد. مثل یه اشرفی۴(ashrafi) می درخشید. سفید بود وچشماش‌سیاه و درشت. اما از شانس واقبال کجم، دختر بود. انگار هنوز بختم از خواب بیدار نشده بود. احساس می کردم تمام مدت، زحمت بی فایده کشیدم. نمی تونستم قبول کنم که اگر پسر به دنیا می آوردم، کجای دنیا کج می شد؟ دلم نمی خواست تهمینه نافشو ببره! خُلق وخوی تهمینه خیلی ملایم بود ولی اقبالش دست کمی از اقبال خودم نداشت. بی بی مُلکی، هفت پسر وسه دختر داشت، خوش خلق و مهربون وکاردان بود. گفت: خودم نافشو می بُرّم و اسمشو به نام خودم مُلکی میذارم. بالاخره زمستون از راه رسید و برف روی برف می خوابید. با زحمت فراوون با بیل و پاروف۵(parof) برفا را کنار می زدن و می اومدن خونه‌ی ما. دور هم جمع می شدن و سید قصه براشون تعریف می کرد... - روزی روزگاری یه راهزن، توی مسیر کاروانها کمین میکرد. یکی از روزها تا نزدیکای غروب چیزی گیرش نمیاد. در کمال ناامیدی می بینه یه نفر با بار وبنه ی مختصری، از راه می رسه، راهزن بهش حمله می کنه. مرد بیچاره با تمام قوا از وسایلش محافظت می کنه. بالاخره دزد غالب میشه و مردو از پا در میاره. موقعی که خنجرو توی شکمش فرو می کنه، بادِپسین۶(pasin) یه دَل کَنگَر۷(dale kangar) را می غلتونه و به مردِ زخمی می رسونه. بنده خدا هم در حالیکه نفس های آخرش را می کشه، کنگر خشک شده را بر میداره و بهش میگه به پسرم بگو که قاتلم کیه تا انتقاممو بگیره وخونم هدر نره. مال منو بردی اما بدون!، که خون هیچ مظلومی پایمال نمیشه... راهزن هم خنده کنان رهاش می کنه ومیره. سالهای سال بعد از اون زمان، یه روز عروسی پسر خان بود و همه‌‌ی مردم اومده‌بودن که چیزی‌بخورن. چند جوانک هم کنار چادری نشسته بودن که کنگر خشکی را باد روی زمین می چرخونه وبه پشت یکی از حاضرین می زنه. اون هم برمی گرده و تیغ های کنگر را از لباسش جدا می کنه و می خنده!. کسی ازش می پرسه چی شده؟! چرا می خندی؟! میگه سالها پیش‌که راهزنی می کردم، در فلان گردنه، با کسی درگیر شدم و کُشتمش. همزمان یه کنگر خشکی را باد غلتوند وبه پهلوش رسوند. بیچاره، کنگر را گرفت وگفت: به پسرم بگو انتقام خونمو بگیر که خونم هدر نره!. سالها از اون ماجرا میگذره وخبری از انتقام نشده. حالا یاد حرف اون بیچاره افتادم که دل به کنگر خُشکی، خوش کرده بود. مرد قوی هیکلی کنجکاو شد و جزئیات ماجرا وچند وچونش را جویا شد. بعداز زیر لباسش خنجری را بیرون آورد و در سینه‌ی پیرمرد، فرو کرد و گفت: من پسر همون مَردَم واینم انتقام خونش، کنگر پیامش را به خوبی رسوند. خلاصه هرشب یه داستاتی نقل می شد و دور هم چایی می خوردیم تا زمستون سپری شد. توی زمستون غیر از پختن نون و درست کردن گندم برشته و دونگو۸(dongo) و گمنه، هیچ کس کاری نداشت. جاشیر۹(jashir) وکاه با هم مخلوط می کردیم به الاغا وقاطرها می دادیم. کارمهم هر خونواده همین بود. بهار مثل پیرمردی که گیوه اش پاره باشه و پاشو به زحمت به جلو بکشه، از راه می اومد. یواش یواش، به اندازه یه نونی که دخترا می پزن، زمینای برجسته‌خودشون را از زیر برف بیرون می کشیدن. تهمینه هم شکمش خیلی بزرگ شد ولی هیچ علامتی از بچه داری نداشت. آفتاب تیز و گرم بهاری از لابلای کوهها بیرون اومد و برفا را آب کرد و راهها باز شدن. توی هر شیبی یه جوی آب سرد راه افتاده بود. آنچه ما توی گرمسیر آرزشو داشتیم،اینجا هیچ ارزشی نداشت. سید با دونفر جوون وسه قاطر قوی، تهمینه را سوار کردن و بردن به سمت گرمسیر. بیست و دوشب بعدش وقتی برگشتن، تهمینهحالش خوب بود و شکمش کانلا جمع شده بود. ظاهرا بعداز چند روز دارو خوردن واینطرف واونطرف بردن، می رن پیش علی همت۱۰(ali hemat) نامی. حکیمی بود که دوم نداشت. سید می گفت مقدار زیادی بنگرو۱۱(bangaro) روی شکمش بست و دروی یه تخت چوبی خوابوندش. فردا که بیدار شدن، یه من۱۲(man) کِرم از شکمش بیرون اومده بود. وقتی تهمینه حال وروزش بهتر شد، خیلی در نگهداری بچه کمک می کرد و تقریبا همه زحمت بچه گردن خودش بود. یه روز ازش طلب حلالیت کردم وبهش گفتم که فکر می کردم حامله شدی و... پانوشت ها: --------- ۱- نین چیت:  تغییر یافته نی چین است. نی ها را با نخ هایی به هم وصل می کنند و به عنوان دیواری سبک وقابل حمل استفاده می کنند. ۲- چاس: چاشت، نهار ۳- کوی: کا و کوی لقب مردان غیر سید است که بر اساس مقام محلی که افراد بکار می رود. افراد معمولی کا و افراد سرشناس کوی یا کی بکار می بردند. مثلا برای مندنی کامندنی، برای ستار کوی ستار یا کی ستار. کوی و کی اختلاف دربیان ولهجه های مختلف است. سادات کی را کوی تلفظ می کنند. ۴- اشنفی: اشرفی، سکه طلا ۵- پاروف: تغییر یافته پارو ۶- پیسن: عصرگاهی، نزدیک به غروب ۷- دل کنگر: تنه وبدنه کنگرهای پیر که بعد از خشک شدن توسط باد به حرکت در می آیند وباعث پراکنده شدن بذر گیاه در جاهای مختلف می شود. ۸- دُنگو:گندم ونخود آب پز. ظرف آبی روی اجاق می گذاشتند گندم، نخود، ادویه ونمک در آن می ریختند تا در کنار حرارت پخته وقابل مصرف شود. ۹- جاشیر: گیاهی از تیره چتریان وراسته کرفسیان که دارای دو نوع است. یکی بصورت خوراکی برای انسان ودیگری علوفه برای دام مورداستفاده قرار می گیرد. ۱۰- زنده یاد حاج علی همت، حکیم و شکسته بند معروف که بسیاری از شکسته بندها و پزشکان منطقه از او کمک می خواستند. طبیبی حاذق که غیر از شکسته بندی در سایر بیماری ها هم توانمندی های قابل توجهی داشت. ۱۱- بنگرو: گیاهی بوته ای که در کنار دره های گرمسیری می روید وطبعی بسیار گرم دارد و در درمان کوفتگی، اسپاسم عضلات بکار می رود. بوسیله آن نوعی گرما درمانی انجام می دهند. به عنوان جارو، ایجاد سایه بان و ترکه های بافت سبد هم می توان استفاده نمود. ۱۲- مَن: ده کیلو( من تبریز) در داستان کنایه از خیلی زیاد یا مقدارقابل توجهی است. نویسنده: سید غلامعباس موسوی نژاد
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها