-
یاسوج؛ شهری که شیخ شاخصش پیشهزن بود!
محمد مختاری
-
جزای نیکی جز نیکی نیست
جبار چراغک
-
زیبایی بر بستر فاجعه
سید غلام بلادی
-
«لذت وقیح»
امراله نصرالهی
-
زنان و دولت چهاردهم
سیده فرزانه آرامش
-
شاقول اصلی در ماجرای قتل دکتر داوودی
فضلالله یاری
-
در این محنتسرا نابههنجاران و کج روان بزرگ شمرده شدهاند
پریچهر زعیمی
-
بیوه زنان
آفتاب افریدون
-
خلاصهای از مصاحبه با انقلابیون
علیرضا کفایی
-
نامه «سرباز سالهای ابری» خطاب به استاندار !
سیدعلی حمیدهکیش شاهقاسمی
تهمینه (قسمت بیست و نهم)
تهمینه (قسمت بیست ونهم) گلناز که سرپا شد، دوباره اومدن و بُردنش. زندگی زنای خون بهسی با تلخی وخواری می گذشت. البته بعضی خونواده ها مهربونتر بودن ورفتار بهتری داشتن. گرمسیر، هیچوقت چنگی به دلم نمی زد. همیشه یه چیزی بود که آزارمون بده. یهطرف، دعوای شمسی و محمود و یهطرف دعوای زمینا، نمیذاشت خوشحال باشیم. با خواهش و تمنّا سیّدو راضی کردم بریم دوریزگون. خاله تهمینه تلیون موند و من وسید رفتیم خونهی دایی یعقوب. مُلکی را سپردم دست دخترا و رفتم امامزاده و در خنکای حرم بیبی شهربانو (بشارت) یه دلِ سیر، نماز خوندم و حسابی گریه کردم. احساس میکردم دلم روشن شده و سبک شدم. وقتی برگشتم، دایی و سیّد، داشتن قلیون میکشیدن. مُلکی هم دست به دست بین فامیل میچرخید و هرکسی یه چیزی بهش میداد. کسی نبود که از خوشگلیش تعریف نکنه. زن دایی یونس، یه دعایی انداخت دور گردنش و گفت: بچه سفید واش۱(wash) زود چشم میخوره!. مُلکی هم با هر لبخندی میخندید و با همه میجوشید، خصوصاً دختر داییاش. دلم هوای ستاره رو کرده بود. به جمشید گفتم داداش همراهم بیا تا برم پیش ستاره!. جمشید هم سوار اسب شد و همراهم اومد کوشک. وقتی ستاره رو دیدم که تفنگ به شونه داره از سمت کوه پات(pãt) میاد، زدم زیر گریه. ستاره مادری بود که جای پدرمو گرفته بود. مثل یه پهلوون زور داشت و مثل یه سرباز، زرنگ و چابک بود. دلم میخواست مثل ستاره باشم. اما به قول ستاره، خدا یه مَشک (mashk) خَرصی۲ (khars) و یه مقدار گوشتی قاطی کرد و منو درست کرد. من برای هر چیزی، گریه میکردم و اون مثل یه سرهنگ دل و جرأت داشت. بغلش کردم و گریه کردم. با هم رفتیم خونهشون. یه پسر توی خونه راه میرفت که از مُلکی بزرگتر بود. با تعجّب از بیبی شاهسلطون پرسیدم پسر کیه؟ به شوخی گفت: دختر داله۳ (dãl). پسر ستاره است دیگه!. بغلش کردم و هزاربار بوسیدمش. قرار بود این پسر، عوض همهی داداشای جوونمرگشدهی من و ستاره باشه. پدر و مادر آرزو بهدلموندهمون، پسر ندیدن اما قرار بود ستاره و بچهش جبران بدبختیامون باشن. من و ستاره که دلمون آفتاب ندیده بود. خدا اینو داده بود برای روشنیِ خونهی دلمون. هنوز چایی نخورده بودیم که یه زن جوون، -بچه به بغل- سراسیمه وارد خونه شد. التماسکنان از ستاره میخواست کُمرَوِشت۵ (kom rawesht) بچهشو درمون کنه. ستاره رفت توی اتاق و برگشت و یهمقدار برنجاس آورد و گفت: یه کشکو بامِقاش۶ (meghash) رو آتیش بگیر تا نیمسوخته بشه، بعد با برنجاس بکوب و بهش بده تا شکمش بَند بیاد. بعد بیارش تا داغش کنم شاید شیردونش۷ افتاده باشه! با تحکّم رو کرد به من و گفت: این چیزا رو یاد بگیر!. تو غریبی!. وقتی این چیزا رو بدونی هرجا بری، عزیز میشی!. نزدیکای غروب یاد مهربونی زنها توی قنات و بازی باگُلگُل در باغ حاجی خان افتادم. مُلکی را به بیبی شاهسلطون سپردم و رفتم خونهی گلگل. باهم رفتیم توی قنات. خنکای آب قنات و مهربانی دختر داییم گلگل و همکاریش برای شستشوی لباسام خیلی خوشحالم کرد. وقتی توی آب دراز کشیدم وهیچ هراسی نداشتم که مرد نامحرمی ببینه و هیچ نگرانیای از سرما و گرما نداشتم، دلم نمیخواست بیام بیرون. توی قنات که درازکشیدم انگار توی آغوش مادر بودم، بی سروصدا و دور از چشم همه. خستگی و تنهایی رو پیش گلگل از یاد بردم و حسابی سرحال و خوشحال شدم. وقتی برگشتم خونه، پسر ستاره گریه میکرد و ستاره معلوم نبود کجا میچرخه. مُلکی و آیت رو بغل کردم و به هردوتا شیر دادم. مُلکی آیت رو هل میداد و می گفت: نخور!. گفتم مادر حسودی نکن بذار پسرخاله ات یه کم شیر بخوره!. بیبی شاهسلطون، هردوتا بچه رو واررسی کرد و گفت: بچهها توی گرمسیر پوستشون زخم میشه. هم خاک وخل۸ (khol) میره توی لباسشون هم هوا گرمه. بچههای تپل رو هر روز باید وارسی کنین. وقتی بغلشون میکنن، ممکنه زیر بغلشون زخم بشه. یه مقدار گِرّه بَرد۹ ( gera bard) بهم داد و گفت اینا رو بریز توی سرکو (هاون) وحسابی پودرشون کن. اگه نَهک۱۰ (nahk) نباشن، پوستو زخم میکنن. همیشه زیر بغل و کشالهی رون و زیر گلوی بچه رو بو کن. باید بوی قارچ تازه بده. بچه وقتی شیر میخوره، شیر از گوشهی دهنش چکه میکنه و میره زیر گلوش و بدبو میشه. منم حسابی کوبیدمشون و بهش دادمشون. ریختشون توی الک و گفت: هنوز خوب سابیده نشدن. بعد از سابیدن حسابی، یه کم از پودر گِرّه برد ریخت کنار کشاله ران و زیر بغل بچهها. با مهربونی گفت: آخرای بهار برو از سنگای تپههای بالادست تلیون، گِرَه بَرد جمع کن و پودر کن و بریز توی یه ظرفی و توی خونه نگهداری کن. بچهها پوستشون نازکه. عرقسوز میشن۱۱. شما بیرون بیایید و او را بگیرید. شاهزاده وسایلی که پیرزن خواسته بود را در اختیارش گذاشت و او را به کنار برکهای بردند که تصویر دختر را در آب دیده بود و خودشان لابلای درختان، پنهان شدند. پیرزن دختر کَچلش را همراه خود آورده و او را هم لابلای درختان پنهان کرده بود و گفته بود که تا اشاره نکردم خارج نشو!. پیرزن کنار برکه رفت و آتشی افروخت ودوتا سنگ دور آتش گذاشت و قابلمه را وارونه روی آتش گذاشت و بز را هم دراز کرد و پشت کارد را به گردن بز میکشید. نالهی بُز به آسمان میرفت. دختر دال (کرکس) هم از بالا نگاه میکرد و میدید که همهی کارهای پیرزن وارونه است. از آن بالا صدا زد: آهای پیرزن! اول باید سه تا سنگ بگذاری تا قابلمه روی آنها بماند. بعد آن قابلمه را وارونه گذاشتهای!. باید ته دیگ را روی آتش بگذاری و با لبهی کارد سر بُز را ببری نه با پشت آن. پیرزن فریاد زد: آخه من چشمهایم خوب نمیبیند. هر که هستی بيا و اینها را برایم درست کن. دخترِ دال هم پروازكنان، پیش پیرزن نشست و دیگ را برداشت و روی آتش گذاشت و گفت: این طوری. پیرزن که چشمهایش را بسته بود، گفت: دخترم من نابینا هستم، خودت همه را برایم دُرست کن. دخترِدال، کارد را گرفته و لبه تیز آن را به گردن بز گذاشت و گفت: این طوری سر بز را میبُرّند با لبه کارد نه با پشت آن. بعد از اتمام كار، پيرزن به دخترِدال می گوید: من پیر و فرتوتم، سرم خیلی خارش دارد به گمانم موهایم پر از شپش شده است. اگر میتوانی موهایم را شانه کن و شپشهایش را بِکُش!. (در قدیم رسم بود و نوعی احترام به بزرگترها به حساب می آمد و دختران جوان وظیفه داشتند این درخواستها را اطاعت کنند). دختر با ادب و احترام، قبول ميكند و مشغول شانه زدن موهاي او ميشود. در این موقع دخترِ کچل پیرزن به اشاره پیرزن از لای درختان بیرون میآید و مرتب دور دختر میچرخد و با میخ پیراهن او را به زمین می کوبد. دخترِدال نشسته بود و می دید دخترِ پیرزن اطراف او میچرخد، گفت: چه میخواهی؟ چرا دور من میچرخی؟ پیرزن گفت: قربانت بروم دخترِ کچل بیچارهام تا حالا با کسی ارتباط نداشته و احتمالاً از لباست خوشش آمده است. دخترِدال پس از شانه کردن موهای پیرزن و کشتن شپشهایش گفت: مادرجان من دیگر باید بروم. پیرزن گفت: بذار شعری برایت بخونم بعد برو و شروع به خواندن این شعر کرد: "هی بیایید هی بیایید. پس کجایید کی می آیید؟ پس به خوشحالی درآیید". دختر دال گفت: این چه شعریست که میخوانی؟. ناگهان!، شاهزاده و یارانش از داخل جنگل به طرف آنها هجوم آوردند. دختر دال، خواست پرواز کند، ولی متوجه شد، پیراهنش با میخ به زمین چسبیده است. سپاهیان او را دستگیر کرده و به طرف کاخ حرکت کردند. شبهنگام درمیانهی راه، سپاهیان اردو زدند. پیرزن دور از چشم دیگران به کمک دخترش، دختر دال را از اردوگاه بیرون برد و لباسهایش را از تنش درآورد و لباسهای کهنه و مندرس دخترش را به تن او پوشاند و موهایش را به درختی بست. روز بعد، کاروان راه افتاد و به کاخ شاهزاده رسید. در كاخ شاه، جشن باشکوهی گرفته و عروس را به عقد شاهزاده در آوردند. وقتی که شاهزاده نزد عروس رفت و نقاب از چهره اش برداشت، ناگهان از دیدن صورت زشت دختر کچلِپیرزن، غش کرد. هنگامی که به هوش آمد، گفت: این آن دختری نیست که من دیدم و میخواستم. آن صورتی که من در آب دیدم، با این چهره خیلی فرق میکند. حتماً نقشهای در کار است و مطمئنم، زیرِ سر آن پیرزن است. پدر و مادرش به او گفتند: پسرم! این همان کسی است که تو آنقدر خاطرخواه او بودی و این همه زحمت کشیدی تا او را به دست آوردی، حالا نباید به او بدبین شوی؟ اعتبار ما زیر سوال میرود. ولی شاهزاده، گوشش به این حرفها، بدهکار نبود و قبول نکرد. تا مدتی که دختر پیرزن پیشش بود هیچ تمایلی به او نشان نمیداد و به شدت پشیمان و غمگین بود. کَرکَس(دال)، وقتی که به لانهاش آمد و دخترش را ندید، خیلی ناراحت و پریشان شد و هرچه تلاش کرد، اثری از او نیافت. بعد از رفتن شاهزاده و همراهیانش، شیری از جنگل عبور کرد، دختر دال را میبیند که با موهایش به درختی بسته شده است. وقتی میخواست او را بخورد، دختر دال به شیر گفت: ای شیر!، حالا که میخواهی من را بخوری، خواهش میکنم، بهگونهای مرا بخور که قطرهای از خون من به زمین نچکد. شیر قبول کرد و مشغول خوردن او شد. وقتی که آخرین قطعات گوشت بدن او را میخورد، چون یکی از داندانهای جلویش افتاده بود، دو قطره ازخون دختر به زمین ریخت و از آن دو قطرهی خون، دو شاخهی نی روئید. نیها چنان زیبا و سرسبز بودند که هزار و هفت رنگ داشتند و چشم هر کسی را خیره میکردند. روزی از روزها، چوپانِ شاهزاده، گله را برای چَرا به جنگل برد. متوجه شد دو عدد نَی، داخل جنگل روئیده که تا بحال آنها را ندیده بود. نزدیک شد و با چاقویش یک تکه از آنها را جدا کرده و شروع به دمیدن در آن کرد. ناگهان متوجّه نوای زیبایی شد که از نی به گوش میرسد و اینگونه میگوید: "بزن! بزن! ای چوپان خوش میزنی ای چوپان من دختر دال بودم (کرکس) در کمر نال بودم (صخرهای غیرقابل عبور) پیرزنی با فوتوفن گرفتارم کرد به محن (رنج) پَل منو دار بست (گیسویم را به درخت بست) دخترشو کاربست شاهزاده هم با فندوگول (حیله ونیرنگ) دخترشو کرده قبول موی منو، دار بست جسم منو، شیر خورد خون من از لبش چکید نیها از خون من دمید..." چوپان، چند بار دیگر در نی دمید و باز همین نوا، از نی به گوشش رسید. چوپان بسیار تعجّب کرد و به فکر فرو رفت. شب که به خانه رفت، باز هم شروع به دمیدن در نی کرد و همان نالهی سوزناک از نی به گوشش رسید. پیرزن فوراً فهمید که این نی رازش را برملا میکند و به سمت خانهی چوپان حرکت کرد تا مانع نیزدنِ چوپان شود. شاهزاده هم غمگین بود و بیرون نشسته بود و صدای نالهی نی را شنید. درخلوت و آرامشِ شب، این نوا در تمام کاخ پیچید. شاهزاده داستان را فهمید و فوراً دستور داد چوپان را حاضر کنند. وقتی چوپان را آوردند از او پرسید: این نی را از کجا آوردهای؟ چوپان گفت: "امروز درجنگل دو عدد نی بلند و بزرگ پیدا کردم که در جنگل روئیده بودند و تا بهحال آنها را نديده بودم، اين ني را از آنها بُریده ام". شاهزاده پیرزن و دخترش را در اتاقی زندانی کرد و همراه چوپان به دیدنِ نیها رفت. وقتی نیها را دید، متوجه شد، قُطر نیها اندازهی بدن یک انسان هستند. فوراً شمشیر کشید و آنها را شکافت، ناگهان! دوشیزه از داخل آنها بیرون آمد. چشمان شاهزاده برقی زد و با خود گفت: آنکه را میخواستم، یافتم. شاهزاده، ماجرا را از دختر پرسید، دختر هم تمام قصّه را برایش تعریف کرد. شاهزاده او را به کاخ برد و دستور داد پیرزن و دخترش را آتش بزنند و خاکسترشان را هم به دریا بریزند و بعد با دوشیزه ازدواج کرد و سالهای سال به خوشی با هم زندگي كردند. ۴-دلمون افتو ندید: روز خوش در زندگی نداشتیم. ۵-کُم رَوشت: لینت مزاج، اسهال. ۶- مقاش: نوعی انبر که برای برداشتن زغال گداخته از آن استفاده میکنند. نوع کوچکتر آن مقراض برای جراحی یا خارج کردن گلوله و یا بیرونآوردنِ خار از بدن استفاده میشد. ۷-شیردون: محل تجمّع شیر در شکم کودک، معده. در قدیم کودکانی که اسهال میگرفتند را به روشی فیزیکی درمان میکردند. آنها معتقد بودن که چون امحا و احشاء کودکان کامل نشده با تکان شدید و یا فشاری هنگام بغلکردن، معدهشان جابهجا میشود. به همین دلیل پای کودک را گرفته و بلندش میکردند تا سر کودک روی زمین و پاهایش کاملاً بالا و عمود بر زمین باشد. چند بار به کف پای کودک ضربه میزدند و با بندی زیر ناف کودک را میبستند که معدهاش پایینتر از بند نیاید. سپس از سه تا هفت روز و گاهی بیشتر بند را باز میکردند. ۸-خل: خاکستر، گرد وخاک. ۹- گره برد: گَرد سنگ، گُلسنگ، گُلسنگها معمولاً بر روی تختهسنگها و همچنین دیوارها و تنهی درختان بهصورت ورقههای زرد یا خاکستری مایل به سفید یا مایل به سبز میزیند. جلبکها برای تولید غذا از نور آفتاب استفاده میکنند و بعضی از این غذاها توسط قارچها استفاده میشود. گلسنگ، در حقیقت، گردهمآمدهای از یک قارچ و نوعی جلبکِ ریز است، ولی شبیه هیچکدام از آنها نیست. گلسنگها اگرچه برگ یا گل ندارند ولی با رنگ خاکستری روشن یا سفیدی که دارند میتوانند هنگامی که خیس و مرطوب هستند به سبز روشن تغییر رنگ دهند. گلسنگها به کندی نمو میکنند ولی زندگی طولانی دارند. گلسنگها اولین جانداران چندیاختهای بودند که به خشکی وارد شدند. ۱۰- نَهْک: به فتح نون، پودر شده ومانند آرد. ۱۱- عرقسوز: التهاب و قرمزیِ همراه با درد پوست بهخاطر تعریق و شوری عرق که گاهی منجر به زخم پوست میشد. ۱۲- بازیار: دروگر، کشاورزانی که غلات را با داس درو میکردند. ۱۳-ثُریا: در فرهنگ منطقه، بسیار بلند. کنایه از خوشهی پروین که با چشم غیر مسلّح دیده میشود و بسیار بلند است. کاری به ثریا رسیدن، یعنی به اوج خود رسیدن و بالا گرفتن، در مدتی نزدیک کار او به ثریا رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی 438). که گفتی که هامون چو دریا کند/ سر خویش را بر ثُریا کند؛ فردوسی. ثُریا چون منیژه بر سر چاه /دو چشم من بر او چون چشم بیژن؛ منوچهری. ۱۴-نوکش کجه: زائدهی نوکمانندِ روی نخود که قدیمیها معتقد بودند به خاطر کمی نفخ قهر کرده به این شکل درآمده است. گاهی، بازیارها۱۲ (bazeyar) هم زیربغلشون عرقسوز میشه، به دردشون میخوره، این پودر خیلی خاصیت داره!. تا ستاره بیاد خونه، من و بیبی، آش دوغ خوردیم. ستاره اومد و با حَمدالله نشستن و آش دوغ خوردن. شب که خوابیدم، خیلی دلتنگ سید بودم. زن اگر سرش به ثُریا۱۳ (sorayã) برسه، تکیهش به مردشه. وقتی مردت خونه نباشه، انگار توی یه بیابون خوابی. حتی وقتی مَرد خونه علیل باشه و توی خونه افتاده باشه، انگار پشتوپناه داری و از چیزی نمیترسی. هیچ حصار و دیواری نمیتونه جای مردِ خونه رو بگیره. فردا صبحش رفتم خونهی گُلگُل و دوتا نون گرم با روغن حیوانی چرب کردم و خوردم. جمشیدو بیدار کردم و گفتم بیا بریم دوریزگون. اومدیم دوریزگون پیش سید، زندایی یه نهار مفصّل برامون درست کرد. بعد به شوخی گفت: بیگم! بزغالهتو قاطر با لگد زد و مجبور شدیم بکشیمش. دایی یعقوب گفت: بیگم توکه بچّه شیر میدی نخوداشو نخور. نخود خیلی نفخ داره و بچّه رو اذیت میکنه. میدونی چرا نخود نوکش کجه۱۴؟ چون هر چه بهش نفخ دادن، راضی نشد و قهر کرد به همین خاطر نوکش کج شده. سروصدایی از گوشه ده اومد. جمشید رفت و اومد و گفت: عروسِ دایییونس با عروسِ خالهمریم، دعوا کردن. دایی پرسید چرا!؟ جمشید گفت: به خاطر مُلاضرغام شوهرخالهی گل نساء. دایی یعقوب گفت: اُهم!، دم بریز، خیش توویه۱۵ ...(dom briz khish towayah) حالا گُلنِسا غیرت نشون میده برای شوهر خالهش!. هوا که خنک شد، سید به جمشید گفت: پسرم وسایل ما رو آماده کن که راه بیفتیم. هر چه دایی اصرار کرد، فایده نداشت. راه افتادیم و شب اومدیم تلیون. هوا رو به سردی رفت و با اولین بارون گرما فروکش کرد و مردم وسایلشون را برای کاشت غله وارسی می کردن. البته هیچوقت دوست نداشتم سید، موقع گاوخیش۱۶ (gaw khish) بیاد تلیون، همیشه دعوا بود و بحث و دلخوری. خدا رو شکر، اون سال، موقع کاشت بحثی پیش نیومد. البته تنور بحث شمسی و محمود، همیشه گرم بود. هر کدوم از دیگری گلایه داشت. شب عید محمود و شمسی بهخاطر پیاز دعوا کردن. محمود میگفت پیازا تندن و شمسی میگفت: مثل قند شیرینن. آخرش هم محمود کتکش زد. خاله به شمسی گفت: شمسی! تو اَمدادِ محمودی یا اَمداد پیاز؟!۱۷ شمسی و محمود، دنبال دلیلی برای زندگی نبودن بلکه دنبال بهانهای برای دعوا بودن. از وقتی یاد دارم، گرفتار دعوا بودن نه دنبال زندگی. محمود آدمِ کمحوصلهای بود. آدم کمحوصله، هیچوقت بزرگ نمیشه!. مرد باید حوصله داشته باشه و زنش را بپزه۱۸. زن وقتی میاد خونهی مردش، مثل خمیرِخامه. مرد باید اونو بپزه و برای زندگی آمادهش کنه. زندگی طاقت میخواد، آدم بیطاقت نمیتونه زندگی درست کنه!. وقتی بهار اومد، وسایلو ریختیم بیرون تا بوی غَفیرَک۱۹ (ghafirak) لباسا بیرون بره. هر چقدر زمستون بارون نیومده بود، بهار پربارون شده بود و فرصت بیرونرفتن نمیداد. علفا تا کمر رشد کرده بودن و بچّهها و بزغالهها و برهها لای علف گم میشدن. باد جوزا۲۰ (jowza) که اومد جوها بور ۲۱(boor) شدن و کشاورزا شروع کردن به درو. بعد از جوها، نوبت گندما شد. کشاورزا کمکِ هم میکردن و هر کسی تنها بود بقیه کمکش میکردن. البته، سیّد به اونصورت توان درو کردن نداشت، ولی کموبیش کمک میکرد. گاهی به شوخی میگفت : کار رو کارفرما میکنه!!. کشاورزا مسابقه میدادند و هر کسی سطح بیشتریو درو میکرد برنده میشد. بعضی هم مات۲۲ (mãt) زده میشدن. از ترس به انجام نرسیدن کار و بازندهشدن، حالشون بد میشد. هرکسی بافهش۲۳ (bãfeh) بزرگتر بود برای خودش افتخاری کسب میکرد. از جمعشدن انبوه بافهها، بیش ۲۴(bish) و از جمع بیشها جخون۲۵ (jekhon) درست میشد. اون سال، ما گرمسیر موندیم. گرمای اون سال نسبت به همه سالا بدتر بود. خاله تهمینه اولِ سال که بارون میومد و هوا گرم بود، گفته بود که گرمای امسال سختتر از همیشهس. بچهها میرفتن کنار برکهها و برمای آب و با پریدن توی اونا خودشونو خنک میکردن. اون تابستون، گرمای قَلبُالَاسد ۲۶(qalbol asad) کاری به روزمون آورد که نگو و نپرس. بُزا کمتر اذیت میشدن ولی خیلی از پشمینهها ۲۷ (pashmineh) تلف شدن. وسیلهای هم نبود که گوشتو نگهداری کنیم. به همین خاطر هرچه تونستیم گوشت خوردیم. گوشت پشمینه هم طبعش گرم بود و همه بدحال شدن. گوشت میش، برای پاییز و زمستون مناسبه!... پانوشتها: ----------------- ۱-سَفید واش: دارای پوست سفید و روشن. معمولاً کودکانی که پوست روشن دارند بیشتر مورد توجّه قرار میگرفتند. ۲- خرص: اشک، آب چشم. مشک خرص و یه مقدار گوشت: کنایه از این است که خیلی احساساتی و اهل گریه هست.
۳- دختر دال: کنایه از افسانهی دختر دال. در افسانههای عامیانه مردم کهگیلویهوبویراحمد آمدهاست: سالها پیش، زن و مردی در روستایی زندگي مي كردند و مدتها پس از ازدواج، بچّه دار نشدند. روزي از روزها، پيري دورهگرد به روستا آمده ومی بیند مردم در میدان روستا، جنازه گاوی را دوره کرده اند.. زن روستایی که از طرف خانوادهی شوهرش تحقیر میشد و تحت فشار بود، از پیرمرد دورهگرد کمک میطلبد. پيرمرد به زن توصيه ميكند كه استخوان پای گاو را در پارچهاي پيچانده و در گهواره گذاشته و به مدت چهل روز، برایش لالایی بخواند وگهواره تکان دهد و درست مانند یک مادر رفتار کندو مدام از آن مراقبت کرده وبا او صحبت کند تا بعد از چهل روز، بچهای از آن متولد شود. زن روستايي هم استخوان را در پارچهاي ميپيچاند و در گهواره ميگذارد و تماموقت به لالايي گفتن و پرستاری مشغول میشود بهطوريكه در وظايف خانهدارياش كوتاهي ميكرد. روزی از روزها، هنگامي كه شوهرش خسته و كوفته از کوه برميگردد و متوجّه ميشود همسرش برايش ناهار آماده نكرده است؛ عصباني ميشود و استخوانی که زنش لباس پوشانده بود و بهعنوان کودک از آن نگهداری میکرد را بیرون میاندازد. چون بر این باور بود که همسرش، دچار خیالبافی و توهّم شده است. در اين هنگام، کرکس پیر و تنهایی که مأیوسانه در حال چرخیدن بالای روستا بود، چشمش به استخوان میافتد. استخوان را برداشته و پروازكنان آن را به لانهاش ميبرد. لانهای که در کمرکش کوهی صعبالعبور، درست در دهانهی غاری قرار داشت. کرکس، هنگامي كه استخوان را به لانهاش ميبرد، ابتدا تلاش میکند تا پارچهها و بندهایی که دور استخوان پیچیده شده بود را جدا کند ولی متوجّه میشود که مدت زیادی از عمر استخوان گذشته و فاقد چربی و بو میباشد. از طرفی از زیبایی پارچههای رنگی و مهرههایی که دورش پیچیده شده بود، خوشش میآید و تصمیم میگیرد از خوردنش صرف نظر کند. از آن پس، استخوان وسیله سرگرمی و ابراز محبت کرکس میشود. وقتی طبق گفتهی دورهگرد، موعد مقرّر فرا میرسد، دخترِ بسیار زیبایی از درون آن بيرون ميآيد. کرکس خیلی خوشحال میشود که بچهای دارد. از آن پس از دختر پرستاري ميكند و با شور و شوق به تهیهی غذا میپردازد. آرام آرام، دختر بزرگ شده به دوشيزهاي بسيار زيبا تبديل ميشود. پاییندستِ کوه، جنگل زیبایی بود که رودخانهای از میان آن میگذشت. دوشیزه، هر روز پروازكنان از غار فرود ميآمد، استحمام ميكرد و مشك خود را از آب رودخانه پر ميكرد و پروازكنان به لانهی کرکس بازميگشت. یکی از روزها، دختر از کوه پایین آمد که تنی به آب بزند، ناگهان متوجّه حضور عدهای میشود و به بالای درختی میرود. شاهزادهای که با همراهانش از آن جنگل عبور میکرد، به سمت رودخانه میرود. شاهزاده منتظر است تا اسبش آب بنوشد ولي اسبش با حالتي مبهوت به آب نگاه ميكند و اين مسئله تعجّب شاهزاده را برميانگيزد و با خود فکر می کند که چرا اسب آب نمینوشد، درحالیکه تشنه است! باخود میگوید، اگر پيشامد نيكي در پيش باشد، پيشاني اسبم را خواهم بوسید و اگر پيشامد بدي باشد، او را خواهم کشت. ناگهان شاهزاده متوجه تصويري ميشود كه بر سطح آب افتاده است، تصويري از دختري بسيار زيبا که در دلبری نظیرش را ندیده است. شاهزاده، يك دل نه صد دل، شيفتهی او ميشود. وقتی دختر متوجّه میشود به درون غار ميرود. شاهزاده و سوارانِ همراهش به دليل صعبالعبوربودنِ كوه، توان بالارفتن را ندارند و با حسرت فراوان به سمت کاخش باز میگردد. اما زیبایی دختر و علاقهی شاهزاده خوابوخوراک و تابوتوان را از او میگیرد. مسئله را با پدرش در ميان ميگذارد و به پدرش ميگويد: من باید به هر قیمتی، آن دختر را بهدست آورم. پدر وقتي كه اصرار شاهزاده را ميبيند رضايت ميدهد و اعلام ميكند كه هر كس بتواند آن دختر را از کوه به پايين بكشاند، هم وزنش به او طلا و جواهر خواهم داد. در میان همهی مدّعیان، پيرزني با دخترش به كاخ ميآيد و به شاهزاده ميگويد كه من ميتوانم دختر را به پایین بياورم. شاهزاده ميگويد اگر اين كار را بكني هم وزنت به تو طلا ميدهم. پيرزن به شاهزاده ميگويد: من هم وزن خودم، پشم میخواهم و طلا نمیخواهم. اما یک بز و یک چاقو و یک دیگ برایم فراهم کنید و مرا به آنجایی که دختر را ديدهايد، ببرید و خودتان اطراف من، لابلای درختان مخفی شوید. وقتی من دختر را دستگیر کردم، این شعر را میخوانم (هی بیایید هی بیایید! پس کجایید؟ کی میآیید؟ هی به خوشحالی بیایید...) ۱۵-دُم بریز خیش توویه: یعنی جارو با تابه نسبت دارد. کنایه از ارتباط کم و یا دورِ دو فرد است یعنی همانطوریکه گاهی با جارو تابه را تمیز میکنند و نسبتی با هم دارند، افرادی که نسبتی دور با هم دارند و از همدیگر دفاع میکنند این ضربالمثل را بهکار میبرند. ۱۶- گاو خیش: به گاو آهن در قدیم گاوخیش و به موعدِ کشت و زرع، موقع گاوخویش میگفتند. ۱۷- امداد: کمک، یاری رساندن. مدد کردن. دربسیاری از روستاها انداد یا مهت(mehat) استفاده می شود. ۱۸-زنشو بپزه: پختن، بالغ کردن و از خامی خارج کردن. چون عموماً دختران خردسال ازدواج میکردند و مردان بزرگتر بودند؛ در فرهنگ عامه، انتظار میرفت که مردان به بلوغ و پختگی زنان کمک کنند. ۱۹- غفیرک: بوی نم و کهنگی ۲۰- باد جوزا: باد خرداد. بُرج جَوزا، سومین برج فلکی از دائرةالبروج است. جوزا، سومین برج [خانه] خورشید، قوسی ۳۰ درجه از دائرةالبروج است. این برج خط سیر خورشید در خردادماه به مدت ۳۱ روز و هفت ساعت و ۵۲ دقیقه و نام دیگر این ماه در گاهشماری خورشیدی نیز میباشد. میانگین شبانهروز لحظه تحویل برج جوزا ساعت ۱۰:۰۳ روز ۳۱ اردیبهشت است...منبع: ویکیپدیا ۲۱- بور: کنایه از زردشدنِ رنگ خوشه های جو در نیمهی اردیبهشت در مناطق گرمسیری است. ۲۲- مات: قسمتی از مزرعهی گندم یا جو که یک دروگر از صبح تا غروب میتواند درو کند. ماتزدن: بعضی از دروگران با نگاه به قسمتی که قرار بود تا غروب تمام کنند، دچار استرس می شدند وغش می کردند که اصطلاحا می گفتند مات زده شدند. توصیه می کردند که به انبوهی گندمزار نگاه نکنید که زیادی سطح آن روحیه تان را ضعیف می کند. ۲۳- بافه: حدودا مقدار خوشهای که بتوان آنرا در بغل گرفت. یک بغل خوشه. بافه از تعدادی بسته که به آنها چپـراست میگفتند، تشکیل می شد. چپـراست: مقدار خوشهای که هر دروگر میتواند با داس درو کرده و در دست دیگرش نگه دارد و چون دروگران گاهی به چپ و گاهی به راست میچرخند تا خوشهها را بچینند در نتیجه در هم بافته می شوند و از هم وا نمی روند، به آنها چپـراست میگفتند. در قدیم ابتدا خرمن را درو میکردند و بهصورت بافه، بر روی هم میگذاشتند و سپس با جمع کردن حدود پنجاه تا صد بافه، بیش تشکیل میشد و بعد از آن بیشها را با چارپایان به محلّ کوبیدنِ خرمنها حمل میکردند. ۲۴- بیش: مجموعهی چند بافه را بیش میگویند. بیش یعنی بیشتر. هر بیش، مقدار خرمن درو شدهایست که بصورت تقریبی به اندازه دوبار حمل کردن با الاغ یا قاطر هست. ۲۵- جخون: خرمن، مجموع خرمنهای درو شده ـقبل از خرد کردن و جداسازی دانه از کاهـ را جخون و به محل جمعآوری چند جخون، خرمنجا، جاجخون، جخونجار یا جخونزار میگفتند. ۲۶-قلبُالاسد: قلب الاسد. [ ق َ بُل ْ اَ س َ ] (اِخ ) یکی از کواکب صورت اسد و آن از قدر اول است. نام دیگر آن زبره است. قلب الاسد الملکی ؛ بیرونی نوشته : وز ایشان [ چهار ستاره ٔ جبهه ] روشنتر آن است که سوی جنوب است و آن را قلب الاسد الملکی خوانند. (التفهیم ). در ادبیات فارسی، قلبالاسد کنایه از میانهٔ تابستان و چلهٔ گرما است. نام اصلی پارسی این ستاره یعنی نخو به معنی نخست و نخستین است. نخو به اضافهٔ قلبالعقرب، دبران و فمالحوت چهار ستارهٔ باشکوه و خسروانهٔ ایران باستان بودند. قلب الاسد از اسد فروزان چون آتش عود عودسوزان. ۲۷- پشمینه: گوسفندان، میشها، حیوانات پشمدار
نویسنده: سید غلامعباس موسوینژاد
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 پیام تسلیت وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات در پی درگذشت فریدون داوری شاعر آئینی و انقلابی
- 2 پذیرش ۴۹۰ دانشجو معلم در دانشگاه فرهنگیان کهگیلویه و بویراحمد طی امسال
- 3 نقش میدان گازی مختار بویراحمد در رفع چالش ناترازی انرژی
- 4 پذیرش بیش از دوهزار دانشجو در دانشگاه آزاد یاسوج طی سال تحصیلی جدید
- 5 تدوین برنامه توسعه و پیشرفت کهگیلویه و بویراحمد
- 6 باند مالخران در دام پلیس کهگیلویه
- 7 کهگیلویه و بویراحمد تنها استان فاقد مجتمع فرهنگی کودک و نوجوان
- 8 تخریب ۵۰۹ فقره ساختوساز غیرمجاز در کهگیلویه و بویراحمد
- معاون فرهنگی و اجتماعی معاون اول رئیس جمهور در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- «نادر منتظریان» در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- رونمایی از ۱۲ کتاب جدید در شهرستان کهگیلویه/ از«آیین آزادگی» تا«سلطه نمادین علیه زنان» و «دلنوشتههای جادهای استان»
- استاندار: زیرساخت های حفاظت از جنگل های کهگیلویه وبویراحمد افزایش یابد
- طرح کاهش تعرفه واردات خودرو در صحن مجلس
- فرماندار دنا: مدیران خسته و بینظم را محترمانه بدرقه میکنیم
- غبارروبی گلزار شهدای گمنام گچساران به مناسبت هفته بسیج/ تصاویر
- تشریح بیمه "زنان خانهدار و دختران" از زبان سرپرست تامین اجتماعی گچساران
- پیشرفت ۸۰ درصدی پروژه ایمن سازی و رفع نقاط حادثه خیز سپیدار - بنستان محور یاسوج - دهدشت
- مارگون با ۷۰ برنامه به استقبال هفته بسیج میرود/ جزییات
نظرات ارسالی 0 نظر
شما اولین نظر دهنده باشید!