-
"فریدون داوری" شاعر عشق و حماسه
ایرج اقبال فر
-
فریدون داوری در چهار پرده
فضلالله یاری
-
کوچ ابد مرد ادب ایل و فریدون فرهنگ
سید غلام بلادی
-
یاسوج؛ شهری که شیخ شاخصش پیشهزن بود!
محمد مختاری
-
جزای نیکی جز نیکی نیست
جبار چراغک
-
زیبایی بر بستر فاجعه
سید غلام بلادی
-
«لذت وقیح»
امراله نصرالهی
-
زنان و دولت چهاردهم
سیده فرزانه آرامش
-
شاقول اصلی در ماجرای قتل دکتر داوودی
فضلالله یاری
-
در این محنتسرا نابههنجاران و کج روان بزرگ شمرده شدهاند
پریچهر زعیمی
تهمینه ( قسمت سی ام)
از بس گوشت میش خوردیم همهمون گرمی۱(garmi) گرفتیم و لبمون تولی۲(taw li) زد. چند نفر رفتن کوهِ نیر (نور) برای آوردن برف. برف که آوردن، هرکسی یه کاسه دوغ با برف میخورد تا دلش خنک بشه و گرمی گوشت میش از تنش بیرون بره.
چند نفر هم رفتند آرند۳(ãrand) برای انار.
خاله تهمینه داروی معاش۴(meãsh) درست کرد بلکه طبعمون، میزون بشه. داروی معاش رابه اصطلاح در -جو برون و مو برون- می خوردن.۵
مُلاایمور۶که مرد سخندان و حکیمی بود، عصر یکی از روزها اومد خونهمون. در مورد گرمی ازش پرسیدیم. گفت: وقتی گوسفندو کشتین، جگرشو برام بیارین تا یه چیزی بهتون نشون بدم.
وقتی گوسفندو کشتن، جگرشو گذاشتم توی یه سینی و آوردم برای مُلاایمور. مُلا یه استکان چایی داغ ریخت روی جگر. یهباره دیدم جگر کُلا از هم وارفت. بعد گفت: حالا یه کم دوغ بیارین!. یه مقدار دوغ براش آوردم. وقتی دوغو ریخت روی جگر، کاملا جمع شد و به حالت اولش برگشت. بعد مُلا گفت: چای اونجوری جگرو خراب میکنه و دوغ اینجوری، جگرو بهبود میبخشه.
فردای اونروز، داروی معاش آماده شد و هرکدوم یک لیوان خوردیم. تلخی همیشه برای جسم خوبه و شیرینی همیشه مضر هست. تلخی حکمت داره. وقتی داروی مّعاش خوردیم خاله گفت: تا یه روز بعد از خوردن داروی معاش، نباید دوغ و ماست وتُرشی بخوریم.
بعد از داروی معاش، یهکم حالمون بهتر شد. شب توی حیاط خوابیده بودیم و به آسمون نگاه میکردیم. انگار یه پارچهی سورمه ای بود که مهرهدوزیش کرده باشن. از سید پرسیدم این ستارهها برای چیه؟
سید گفت: اگه ستارهها نبودن و آسمون سیاه بود، آدم دلش میگرفت. خداوند به خاطر زیباییِ آسمون ستارهها رو درست کرده.
هردوتامون نگاهمون به آسمون بود. ناگهان! یه ستارهی بزرگ از جاش کنده شد و شُعلهکشان به سمت مشرق رفت. سید گفت: پناه برخدا!، خیر باشه انشاءالله.
پرسیدم چی شد؟
- متوجّه خاموش شدن ستاره شدی؟
- آره، چطور مگه؟
- هر ستاره، اقبال یه نفر توی آسمونه. ستارههای کوچک مال آدمای کوچک و ستارههای بزرگ مال آدمِ سرشناسه. مطمئنم، فردا یه آدم بزرگی میمیره. یه شب دو ستارهی بزرگ با هم خاموش شدند و فرداش، میرسیاه و میر درویش که ریش سفید آبادی بودن به رحمت خدا رفتند.
با ترس و لرز خوابم برد و خوابای جورواجور دیدم. هرکسی میمُرد، باید می رفتیم بهبهون برای پارچهی کَفن. اگر کسی مریض نمیشد و یهدفعه میمُرد، کفن گیرش نمیومد. بعضی رو توی شال یا ملحفهی لحاف، دفن میکردن.
نزدیکای ظهر، یه خبر توی ده پیچید و هرکسی پنهونی و یواشکی به دیگری میگفت. اما انگار هیچکس با جرأت بیانش نمیکرد. تا نزدیک عصر که جیپهای ژاندارمری اومدن و رفتن به سمت تنگ سَپو۷ (sapoo) خبر واقعیت داشت. عبدالله خان پسر شکرالله خان، نزدیک تنگ سپو به دست علی خانکُش (تفنگ چین خان) کشته شد و جسدشو جیپهای ژاندارمری به بهبهان بُردن. ظاهراً دولت، مدتها منتظرِ علی خانکُش بود و علی هم مدتها، مِن کِشار۸ (keshãr) عبدالله خان بود.
وقتی خبر کشتهشدن خان توی روستا پیچید، همه ناراحت بودن. دولت همه را ترسونده بود. خان و تفنگ چیناش اگر اذیتی میکردن، فامیل بودن. از اون به بعد جاندار (ژاندارم) ژاندارمری که برای ما غریبه بود می اومد توی روستا. هیچکس نبود که از اونا نترسه. طوری به ریش سفید و گیس سفید، نهیب میزدن که انگار نوکر پدرشونن. حداقل خان و دارودستهش، احترام بزرگترا را داشتن. اگر زخم میزدن مرهم هم بودن و توی هر گرفتاری به دادمون میرسیدن.
دستودل کسی به هیچکاری نمیرفت. انگار مُهرههای تسبیح بودیم که بندمونو بریده بودن. دستپاچه و کلافه بودیم. نمیدونستیم چی میشه. میترسیدیم. نمیدونستیم بعد از خان به کی شکایت کنیم و مشکلاتمون را به کی بگیم.
یه عده که گارونِ۹(gã ron) خان بودن، یه عده مباشر و چوپان و... همه هاجوواج موندهبودن که چیکار کنن. کُشتن خان به نفع هیچکس نبود. ایلِ بیخان مثل جسم بیسر بود. ماهم عادت کرده بودیم که زیر نگین خان باشیم. البته سادات خصوصاً سادات عواسی رو بسیار احترام میکرد و هیچوقت نشنیدم جز با مهربونی و احترام باهاشون رفتار کنه. ما همسایه بودیم و نون و نمک همدیگه رو خورده بودیم. همهیخونهها عزادار بودن. انگار پدرِهمه مرده بود، همه مان مَغموم بودیم.
بعد از کشته شدن محشفی (محمدشفیع) خان نویی، اولین باری بود که همه ماتمزده بودن، اما نمیتونستن شیون کنن.
پاییز همیشه همراه مرگومیر بود. بدبختی همیشگی پاییز و گرمسیر، چشمدردِ همهگیر بود. کمتر کسی بود که در پاییز گرفتار چشمدرد نشه. توی فصل پاییز، چشمه ها معمولاً کم آب یا خشک میشدن ولی چشمهی چشم مردم، خشک نمیشد. برگ بلوطو آسیاب میکردن و میریختن توی ماست و میذاشتن روی چشما، خیلیا خوب میشدن بعضی هم نابینا!
اون پاییز هم به تلخی و سختی، سپری شد تا اولین بارونِ پاییزی اومد. بوی خاکِ نمدیده و کاهوکلش آب خورده تویِخونهها پیچید. بارون به اندازهای اومد که گردوخاکو خوابوند.
میرخداکرم و میرعلیکرم، به فاصلهی یه شب مُردن. دو روز بعد میر اصغر پدر محمود مُرد. انگار منتظر بارون بودن. البته پاییز فصل مردن بود. برگ درختا که زرد میشد و میافتاد، پیرزن و پیرمردای مریض، یا تویخونهافتاده هم به رحمت خدا میرفتن.
بعد از میر اصغر، دیگه کسی نمرد. با بارونای بعدی کشتوکار و دعوا با هم شروع شد. به خاطر یهوجب زمین و اختلاف به خاطرِ جابجایی چند سنگ طَلا۱۰(talã) برادر با برادر، مرافعه میکرد. سید میگفت: چون خدا آدمی را از خاک آفریده، آدمی اینقد به خاک حریصه. البته شخمزدن خیلی سخت بود. از بس ریشهی کنار (سدر) و بوتهی رَمَلک۱۱ (ramalek) توی زمینا بود، خیشها۱۲(khish) به سختی حرکت میکردن. گاوها ضعیف بودن و وسایل شخم، چوبی و پوسیده. اگر به ریشهی درختی یا سنگی گیر میکرد باید خیشو جابجا میکردی چون گاو یا الاغی که خیشو میکشیدن توان حرکت نداشتن. از بس اینکار اتفاق میافتاد دیگه ضربالمثل شده بود: اگه گاو نمیره، خیشو جابجا کن!.۱۳
بعضیا دوتا ورزا ۱۴(varzã) برای شخم داشتن ولی اکثر مردم با گاو یا الاغ شخم میزدن.
کاشت زمینا که تموم میشد تقریباً همه بیکار بودن. غیر از نگهداری گوسفندا و چارپاها، دیگه کاری نمیموند. یه روز که هوا آفتابی بود، همه سینهکش دیوار مینشستن تا سرما از تنشون بیرون بره. آتیش یه گوشهای از اتاق روشن بود و پیرترها سمت آتیش میخوابیدن. از لای درز و شکافِ درا و سوراخ دیوارا سوزِ سرما میومد داخل و لحافا هم ضخیم بود و به بدن نمی چسبید. چند نفر زیر یه لحاف میخوابیدن و اگه یکی بدخواب بود، خواب بقیه رو هم حروم می کرد. به قول غلومسین (غلام حسین) هفتاد سال از خدا عمر گرفتم، فقط یه شب تا صبح پاهام گرم بود و راحت خوابیدم. احساس میکردم پاهام لای پشمه و گرم و نرم. تا صبح راحت خوابم برد، صبح که چشم واکردم، متوجه شدم که بَبری۱۵(bab ri) یواشکی اومد توی خونه و روی پاهام دراز کشید و خوابید، هم اون راحت خوابید و هم من.
یکی دو روز مونده به عید، علفِ پشتبومِ خونهی محمود حسابی رشد کرده بود. سید بهش گفت محمود تا قبل از اینکه تخمدار بشن، برو روی پشت بوم و ببرشون!
محمود گفت: سید چطور فقط پشت بوم خونه من علف سبز شده؟
سید بهش گفت: وقتی میخوای خاک بریزی روی پشت بوم، باید زمینو بکنی و از زیر زمین، خاک برداری وبریزی که قوّت نداشته باشه و تخم علف هم توش نباشه!. خاک روی زمین شن و سنگ داره و چسبناک نیست.
محمود سری تکون داد و گفت: اُهم، فهمیدم.
دو روز مونده به بهار بود، آسمون مثل آیینه تمیز بود و براق. آفتاب عالمتاب خستگی و سرما را از تنمون بیرون بُرد. آب هم مثل اشک چشم زلال و بیغش۱۶(bi ghash).
رسم بود، یکی دو روز قبل از عید، برای غسل میرفتیم توی برکهها و درّهها. اگر کسی نمیرفت، میگفتن سالِ نو، وش ایگرده ۱۷(vash iegardeh).
من وخاله هم رفتیم تنی به آب بزنیم و غسل سال نو کنیم. میخواستم لباس سیدو بشورم. از بوی لباسش، حالم بد شد و گذاشتمش کنار.
خاله تهمینه متوجّه شد و اومد لباسا را ازم گرفت. گفت از رنگوروت متوجّه شدم ولی حالا مطمئنم. به نظرم اینم دختر باشه!.
گفتم خاله چطور فهمیدی؟
گفت: وقتی شکم زن حامله تیز باشه و صورتش لک بندازه و خلقش تنگ بشه، بچّهش دختره. وقتی شکم پهن باشه و رنگ و روی زن باز و شکفته بشه و پوستش آب بندازه، بچّه پسره. دختر تولدش مکافاته، زندگیش مکافاته، حاملگیش هم مکافاته. ای کاش خدا به من یکیشو میداد. اگه کور و افلیج بود، هم شاکر بودم که آرزو به دل و بیاولاد نمیرم.
وقتی خاله گفت دختره، انگار گلوم برهوت بیآبی بود که زمینش آرزوی دیدن بارون داره. راه نفسم به هم چسبید و نفسم بیرون نمیاومد. دستمو توی آب بردم و مشتی آب ورداشتم و بغضمو باهاش قورت دادم. میخواستم نفرینش کنم که به دنیا نیاد اما دلم نیومد. از سید ترس داشتم. میدونستم هر مردی، دلش پسر میخواد. دلش میخواد پسر داشته باشه که عصای پیریش بشه. دختر! زن مردمه و افسارش دست کسی دیگه هست. ممکنه بره سردسیر یا گرمسیر ولی پسر، قوّت زانوی پدره. اما از سرزنش مردم خیلی میترسیدم. به قول استاد قدیم: مذمت مردم از غضب خداوند سختتره.۱۸
مدّتی گذشت و من هم ناراحت بودم و آرزو میکردم که پیشبینی خاله تهمینه اشتباه باشه. بهتدریج که حسوحالم نسبت به سید تغییر کرد و رنگ روم هم بهتر شد، مطمئن شدم که بچّهم پسره. میدونستم خدا به خاطرِ دل من بیبرادر، کاری میکنه که سربلند بشم. با خودم گفتم که اگر بچّهم پسر بود، به سید میگم اسمشو بذاره حمدالله.
کل سیاه ۱۹و کل عیبر (اکبر) از بهبهون اومدن و با قَلع۲۰(qale) و نوشادر۲۱(nooshador) ظرفای مسی را سفید میکردن.
یه مقدار گِل سرشوی۲۲ برامون آوردن. از بس سرمون را با دوغ شُسته۲۳ بودیم همه جامون بوی دوغ میداد.
بیبی ململ اومد خونه و یه مقدار آرد ذُرّت برامون آورد. زرد و تمیز بودن. اول الکشون کردم و بعد آب ریختمو شروع کردم به ورز دادنشون. سید گِردِه ۲۴(ger deh) دوست داشت. یه آتیش حسابی درست کردم. بعد ذغالا رو کنار زدم و خمیرو گذاشتم وسط آتیش و ذُغال گداخته رو ریختم روش.
سید گفت بیگم داستان گردهی زن پیامبرو برات گفتم؟!
- نه سید.
- تا گرده پُخته بشه بیا برات بگم.
- قیلیون نمیخوای؟!
- نه.
اومدم پیشش نشستم و اونم به آرومی شروع کرد. یه روز پیامبر صلوات الله علیه به یکی از زنهاش میفرماید که یه گِرده درست کن تا بخوریم. همسر پیامبر هم گرده درست میکنه و میذاره وسط ذغالای گداخته و هرچند وقت میره بهش سر میزنه و میبینه کاملاً خام مونده و انگار تازه گذاشتیش لای ذُغالا. هرچه پیامبر اصرار میکنه که داره میسوزه از توی آتیش درش بیار!، همسرش قانع نمیشه و میگه هنوز خامه. پیامبر خودش پا میشه و با دست مبارکش گرده را از لای ذغاله درمیاره و بازش میکنه. همسرش متوجّه میشه که داخل گِرده کاملاً سوخته ولی روی اون، خام مونده. از پیامبر میپرسه چرا اینجور شده؟ پیامبر میفرماید: این گرده سرنوشت توئه. بدنت که با من تماس داشت از آتش جهنم در امانه. تو در ظاهر به خدا اعتقاد داری ولی در باطن مُشرکی! ایمان هم مثل علف و درخت وبوته است. ایمانهای کم ریشه مثل علف و ایمانهای قوی مثل درختن. البته خیلی از مردم ایمانشون ظاهریه. غیبت میکنن، تهمت میزنن، شهادت دروغ میدن، اما به عنوان نماز، چند بار هم خموراست میشن!
چند بار صلوات فرستادم و از خدا خواستم که اینجوری نباشم. گفتم سید! کاش برام نمیگفتی! دیگه از گرده بدم میاد. سید گفت: بیگم این داستانا، حکمت توشه. خیلی از حرفا رو پیامبر نمیتونسته به مردم بگه. به همین خاطر، داستان و قصه درست شده که مردم سرنوشت خودشون را توی قصه ببینن و از اون پندیات۲۵(pandyat) بگیرن...
دوست نداشتم حامله بودنم تموم بشه. اما با چند بار شستن ظرفا و غذا دادن به حیوونا و مرغا، نه ماهگی از راه رسید. ولی از حق نگذریم این دختر با مُلکی خیلی فرق داشت. به تهمینه گفتم خاله جان! خصوصیات این حاملگی با قبلی خیلی فرق دارد. گفت: شکم دوم با شکم اول فرق دارد. اونوقت بچّه بودی حالا دندههات بزرگ شده و شکمت جا باز کرده و بچّه راحتتره و خودتم راحتتر.
اول ماه دودو۲۶(daow daow) بچّه به دنیا اومد. مثل یه سیبی بود که از وسط نصفش کنی. مثل سید سفید بود و دهنش انگار نقاشی شده بود و چشماش درشت و سیاه بود. همهی آرزوهای من و ستاره روی پیشونیش نوشته بود. وقتی به دنیا اومد، گریه نکرد. تهمینه گفت: طبعش ملایمه.
وقتی از لای پارچهی نیلی۲۷(nili) دیدمش، مثل یه اشرفی (سکهی طلا) در مقابل خورشید میدرخشید. هر کاری کردم شیر نخورد. انگار خسته بود. شب یهکم شیر خورد و خوابید. خیالم راحت شد و خوابم برد. در عالمِ خواب، سیدو دیدم که کنار درّه سرگردونه. پرسیدم چی شده؟ گفت: تبر از دستم افتاد تو آب. از خواب بیدار شدم. بچّه رو بغل کردم و بسم الله گفتم که بهش شیر بدم. یهدفعه متوجّه شدم بدنش مثل سنگای زمستون سرده. شروع کردم به جیغ زدن.
تهمینه بچّه رو از دستم گرفت...
پانوشتها:
------------
۱-گرمی: خوردن غذاهایی با طبع گرم مانند گوشت گوسفند، خرما، کشمش و... که باعث میشن افراد احساس سردرد و سرگیجه کنند.
۲- تولی: تبخال. تولی در واقع تغییر یافتهی تبلب هست. معتقد بودند که حرارت بدن بصورت تبخال و یا جوش در جاهای حساس بدن نمایان میشود.
۳- آرند: منطقهای در نزدیکی گچساران که دارای انارستان بود. چون طبع انار خنک بود، برای تعادل طبع از انار برای مقابله با گرمی استفاده میکردند.
۴- مَعاش: دارویی ترکیبی است برای تعادل طبع شامل هفت گیاه خنک و تلخ (کاسنی، هلپه و...)
۵-جوه برون و موه برون: یعنی هنگامیکه جوها را درو می کنند( اول خرداد) و هنگام فصل برداشت خرما (مهرماه)به عبارت ساده تر، بهار وپاییز
۶- مُلا ایمور: طبیب و شکسته بندی تجربی در منطقه.
۷- تنگ سپو: تنگهی سپو، تنگه سپاه، شکستگی وشکافی که در کوه ایجاد می شد.
۸- من کشار: در کمین، منتظر فرصت
۹- گا رون: مختصر شدهی گاو ران، رانندهی گاو هنگام شخم. کشاورزانی که توسط گاوها زمین را شخم می زدند.
۱۰- طلا: طلایه، مرز زمین ها که عموما با سنگ مشخص می شد و گاهی برای جابجایی سنگی درگیری ودعوا اتفاق می افتاد.
۱۱- رملک: بوته ای از خانوادهی سدر که میوه ای مانند آن دارد ولی دارای پوستهی گوشتی کمتر و بسیار ترش می باشد.
۱۲- خیش: نوعی گاوآهن چوبی که از دسته ای مانند عدد هفت تشکیل می شد و بوسیله ی اهرمی به گردن حیوانات بسته می شد و قسمت انتهای هفت مانند از چوب های سخت ویا آهن برای شخم زدن استفاده می شد.
۱۳- اگه گاو نمیره، خیشو جابجا کن: دنبال راه حل دوم باش اگر راه حل اولی به بن بست رسیده. چون گاوها آنقدر توان نداشتند که گاو آهن را بکشند و وجود سنگ یا ریشه گیاه و درختی مانع حرکت گاوآهن می شد می گفتند وقتی گاوها نمی توانند حرکت کنند گاوآهن را کمی جابجاکن تا شخم زدن ادامه پیدا کند.
۱۴- وَرزا: به گاوهای نر و قدرتمندی که برای حمل بار وشخم استفاده می شد
۱۵- ببری: نامی برای سگ. عموما به سگ ها بی نوم ( نام) می گفتند ولی برای صدا زدن سگ ها از نام هایی مانند ببری( مانند ببر) زرنگ، نهنگ، تیزپا و... استفاده می شد.
۱۶- زلال وبیغش: آبی که در آن غل وغشی نباشد.
۱۷- سال نو وش ایگرده: سال نو می شود و او حمام نکرده. نوعی تنبیه و تشویق برای تحریک کودکان که به خاطر سختی شرایط حمام خصوصا در فصول سرد بکار می بردند. سال نو می شود و توحمام نکردی.
۱۸- مَذمت مردم از غضب خداوند سخت تره: تحقیر و سرزنش مردم از خشم خداوند سخت تر و آزار دهنده تر و ملموس تر هست.
۱۹- کل سیاه: کربلایی سیاه. کل حیدر کربلایی حیدر که کَلیدر هم گفته می شود.
۲۰- قلع: قلع یا اَرزیز عنصری است شیمیایی با علامت اختصاری Sn و با شماره ۵۰ در جدول اتمی. این فلز نقرهای رنگ خاصیت چکش خواری خوبی دارد و به سادگی اکسید نمیشود و در برابر خوردگی مقاوم است. قلع در بسیاری از آلیاژها مورد استفاده قرار میگیرد. ویکیپدیا
۲۱- نوشادر: نوشادر یا نِشادُر نمکی است جامد و متبلور و بي رنگ وبو که از ترکيب جوهر نمک (اسيد کلريدريک) و آمونياک به دست مي آيد و نام علمي آن کلرور آمونيوم است. طعم آن زننده و در آب گرم به خوبي حل ميشود. در سفيدگري و لحيم کاري مورد استعمال دارد و در صنايع مختلف و پزشکي نيز از آن استفاده ميکنند (فرهنگ فارسي معين)
۲۲- گِل سرشوی: نوعی خاک سبز کم رنگ و مغز پسته ای که برای شستشوی موی سراستفاده می شد. شامپویی خاکی
۲۳- دوغ شسته: در قدیم یکی از شوینده های مو دوغ بود و زنان عشایری برای شستن سر از دوغ استفاده می کردند.
۲۴- گِرده: نوعی نان گرد و ضخیمی که از خمیری سفت که بدون وجود ابزاری آنرا مستقیما بر روی ذغالهای گداخته می ریختند و اطراف وروی آنرا با ذغال می پوشاندند تا پخته شود.
۲۵- پَندیات: دارای پند واندرز وعبرت
۲۶- ماه دو دو: به ماه شعبان که قبل از رمضان بود وخیلی زود می گذشت دو دو یا عجول(به معنی بدو بدو ) می گفتند.
۲۷- پارچهی نیلی: پارچه ای آبی رنگ، آبی تیره و نزدیک به سورمه ای
نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 پیام تسلیت وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات در پی درگذشت فریدون داوری شاعر آئینی و انقلابی
- 2 پذیرش ۴۹۰ دانشجو معلم در دانشگاه فرهنگیان کهگیلویه و بویراحمد طی امسال
- 3 نقش میدان گازی مختار بویراحمد در رفع چالش ناترازی انرژی
- 4 پذیرش بیش از دوهزار دانشجو در دانشگاه آزاد یاسوج طی سال تحصیلی جدید
- 5 تدوین برنامه توسعه و پیشرفت کهگیلویه و بویراحمد
- 6 باند مالخران در دام پلیس کهگیلویه
- 7 کهگیلویه و بویراحمد تنها استان فاقد مجتمع فرهنگی کودک و نوجوان
- 8 تخریب ۵۰۹ فقره ساختوساز غیرمجاز در کهگیلویه و بویراحمد
- مکاتبه تاجگردون با وزیر دادگستری درباره قوانین قاچاق و تعزیرات
- لایحه موضوع دوتابعیتی فرزندان مسئولین چیست؟!/ دلایل تاجگردون برای رای منفی به این طرح
- پیام تسلیت دبیر هیات دولت در پی درگذشت شاعر هماستانی
- پیام تسلیت استاندار اسبق استان های لرستان و کهگیلویه و بویراحمد در پی درگذشت استاد فریدون داوری
- موفقیت خبرنگار کهگیلویه و بویراحمدی در جشنواره رسانه ای بانوان کشور
- انتصاب معاون آموزش متوسطه آموزش و پرورش گچساران+ جزییات
- معاون بیمهای تامین اجتماعی گچساران منصوب شد+ حکم
- پیام تسلیت استاندار در پی درگذشت شاعر هماستانی
- معاون فرهنگی و اجتماعی معاون اول رئیس جمهور در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- «نادر منتظریان» در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
نظرات ارسالی 0 نظر
شما اولین نظر دهنده باشید!