تهمینه (قسمت سی‌ و سوم)

تهمینه (قسمت سی‌ و سوم)
صحرای جخونه، هوای بسیار سردی داشت. گوسفندایی که برای چَرا به کوه نیر۱ (nir) می‌بُردن، گاهی با حمله‌ی خِرسا مواجه می‌شدن. اون سال، رفتنِ به سردسیر جز نگرانی و گرفتاری چیزی برامون نداشت. تا زخمیا خوب شدن که دلمون آروم شد موقع کوچ بود. با هر زحمتی بود راه افتادیم و اومدیم سرپاریو. هروقت میومدیم سرپاریو، کنار خونه‌ی میرشرمت‌الله باروبنه رو مینداختیم و گاهی یکی‌دو روز استراحت می‌کردیم. صبح اون شبی که رسیدیم سرپاریو، میرشرمت‌الله با یه سَلَه۲(salah) اومد خونه. با سید خیلی رفیق بود، اهل کار بود و زحمتکش. از سید پرسیدم اینا چیه؟ - تَماتَه۳(tamãteh) - چقدر قرمز و خوشگلن، برای چی خوبه؟ چکارشون کنیم؟ - خوردنیه، میشه باهاش غذا درست کنی. ترسیدم ازشون وردارم. سید، یکیشو ورداشت به لباسش مالید و خورد. نمی‌تونستم باور کنم خوش‌مزه هستن. هرچه سید اصرار کرد، نخوردم. لباسا و ظرفا رو بردم کنار جوی آب و خودم و لباسا و ظرفا رو شستم. این مدت از سرما و بادای سردِ جخونه و آب سردِ چشمه، نتونسته بودم خودمو حسابی بشورم. اُس گرگ‌الله۴(gorgelãh) با خانواده‌ش حاشیه‌ی سرپاریو اطراق کرده و برای مردم اووره۵(ow werah)  درست می‌کردن. سید رفت پیشش و یه انبر و یه تبر کوچولو گرفت و آورد. گفتم تبر واسه چیه؟ اونم به این کوچولویی؟ - خواب دیدم یه پسری بدنیا میاری که انگشتاش خیلی بلنده، می‌خوام این تبرو بهش بدی!. - خرِ نه خریده، آخورِ وربهسته۶!. تو بذار بچه‌دار بشم، بچه به دنیا بیاد. اگر اقبالم بیدارشد و بچه‌م پسر بود، اون‌وقت براش تبر بخر!. - خواب دیدم، شک نکن که این دفعه پسره، صورتش و انگشتاش اون‌قدر واضح بود که نگو و نپرس. شونه‌هاش مثل خودم پهن بود. - خدا از زبونت بِشنفه!. یعنی میشه زنده باشم و پسرم توی خونه راه بره!... حس خوبی پیدا کردم. قند توی دلم آب می‌شد که تصور کنم پسری به‌دنیا میارم. فقط دلم می‌خواست زودتر حامله بشم و بچه به‌دنیا بیارم. وقتی خاله تهمینه رفت تنی به آب بزنه و سید هم خوابید، رفتم سراغ تماته‌ها. یکی ورداشتم، بو کردم، بوی خوشایندی داشت. این‌ور و اون‌ورو نگاه کردم و گذاشتم توی دهنم. یه گاز کوچولو زدم و یه‌کم مزه کردم. خیلی مزه‌ی خوبی داشت. اما می‌ترسیدم قورتش بدم. یه‌کم جویدم و تفش کردم. دوباره مزه کردم و خوردم. خیلی خوش‌مزه و نرم بود. تا خاله اومد دوسه تاشو خوردم. این‌قدر خوش‌طعم بود که دلم می‌خواست همه‌شو بخورم. خاله اومد و با هم گوجه پختیم. یه پیاز داغ و زردچوبه و یه‌مقدار گوجه ریختیم توش. یه مقدار که پُخت، از روی آتیش ورش داشتیم. سیدو بیدار کردم و گوجه براش ریختم توی ظرف. گفت بیگم نذاشتین بپزه!. باید حسابی بپزه که نرم بشه و آب نداشته باشه. توی اون دو روزی که سرپاریو بودیم، سه نفر اومدن خونه که خر دیوه۷(diveh) رو ازمون بخرن. سید می‌گفت: اگه دوتا قاطرهم بهم بدین نمی‌فروشم. خرِ دیوه دُرست اندازه‌ی قاطر بزرگ بود ولی آروم و گوش به‌فرمون. اگه یه بچه رو میذاشتی روش آونقدر آروم راه می‌رفت که اصلاً نگران بچه نبودی. صبح زود راه افتادیم و شب رسیدیم کلایه۸(kalãyeh). فرداصبح هم از کلایه را افتادیم و اومدیم تلیون. صلاه ظهر رسیدیم. صدای داد وف ریاد بلند بود. سید رفت و من و خاله وسایلو از روی قاطرا و الاغا آوردیم پایین. یه چایی درست کردم که سید برگشت. نگام که به سید افتاد، حس کردم دل و روده‌م داره از حلقم می‌ریزه بیرون. خون از سرش روی مُحاسنش۹ ریخته بود و اومده بود روی سینه‌ش. رفتم دستشو بگیرم اما زانوهام سست شده بود. خاله تهمینه رفت سمت سید. منم گریه می‌کردم و نفرین. تنها کاری که از دستم برمیومد. اگه برادر داشتم، دستی که سرشو زخمی کرده بود می‌بریدم. خاله زخمشو شُست و یه لباس براش آورد. پرسیدم سید چی شده؟ چرا سرت شکسته؟ - والا چی بگم! عبدخالق و نوروز با بُنکو۱۰(bonko) میرصادق دعوا کردن. - آخه چرا؟ - اگر دوتا قوچ توی گله دعوا کنن، عبدالخالق می‌پره و طرفداری یکشو می‌کنه!. فکر می‌کنی غضب خُدا چیه؟ غضب خُدا نفهمیه، فامیل نَفهمه۱۱. بچه، های میرصادق و عموهاشون دعوا کردن، عبدالخالق پرید وسط و دعوا رو مال خودش کرد... حسینو فرستادیم بهبهون که درس بخونه طلبه بشه، محمود زبون بسته هم رفت پیش عمه‌ش دنبال مندال۱۲(mandãl). تکلیف بچه‌ها که روشن شد، خاله پشما را ورداشت و رفت اون‌طرف‌تر خونه و شروع کرد به بادادن۱۳(bã dãdan) بندا. گفتم خاله چرا این‌قدر دور؟ - خاله نباید وقتی دوک می‌چرخه، گوسفندا زیر بند بُگذرن وگرنه بچه شون میفته۱۴. رفتم پیش خاتون یه‌کم دوغ آوردم که شاه‌تلی۱۵(shãh tali) درست کنم. صدای زنی توجهمو جلب کرد. آهای مردم، امروز بعد از پنج سال، من و شوهرم همدیگه رو دیدیم. مبادا فردا کسی پشت سرم دوسیه و داسون۱۶(dãson) دربیاره. گفتم مخمل! این چه حرفیه؟ تو مثل طلاً پاکی، میر نقی هم احتیاجی به این حرفا نداره. مخمل گفت: می‌خوام مردم بدونن، شاید فردا روزی حامله شدم، اونوقت کسی نمی‌تونه دهن مردمو ببنده. خواستم لباس سیدو بشورم دیدم یه سنگی توی جیبشه. پرسیدم سید این سنگ چیه توی جیبت؟ - بیگم زود بیارش بهم بدش! بردمش بهش دادمش اونم لای پارچه پیچوندش و گذاشتش توی صندوق. دعوا تموم شد، ولی ماندنی بدون هیچ زخمی افتاد روی زمین. همه جای بدنشو وارسی کردن اما هیچ آثاری از زخم و جراحتی نبود. از شب تا صبح و از صبح تا شب، ناله می‌کرد. خاله تهمینه، گُل نِگین ۱۷(gol negin) و برنجاس۱۸(berengãs) و قند کوبید و بهش داد ولی سودی نداشت. میرصادق رفت خونه میرمحمد جعفر و یه نظربند براش نوشت و آورد امّا ناله‌ی ماندنی تمومی نداشت. سیّد، میرناصر و میرنورمحمد رو فرستاد دنبال میرصادق و برادرش. منو هم فرستاد دنبال بی ململ. میر قنبر و میراصغرو هم آوردیم وقتی همه اومدن، سید گفت: ککایل۱۹(kakãyal)، مشکل ماندنی، سنگ قضاست. میرصادق پرسید سنگ قضا چیه؟ سید گفت: اون روز که دعوا شده بود، اومدم وسط میانجی و خواهش می‌کردم که دعوا نکنین. ماندنی بهم بد و بیراه گفت. چون فکر می‌کرد اومدم طرفداری عبدالخالقو بکنم. بعد سنگی پرت کرد طرفم و خورد توی سرم. عصبانی که شدم، خم شدم سنگی وردارم و بهش پَرت کنم. یه دفعه متوجه شدم، انگار سنگ از زمین پرید توی دستم. یادم اومد یه تجربه‌ای که میر حبیب برام گفته بود. سنگو گذاشتم توی جیبم و شیطونو لعن کردم و اومدم خونه. می‌دونستم  خدا مرگ ماندنی رو توی اون سنگ نوشته. حالا به همین خاطر گفتم تشریف بیارین که بهتون بگم تا این سنگ به بدنش نخوره همین‌جور درد می‌کشه و درمانی هم نداره. بعد از کلی بِگو مَگو و حرف و بحث، میر قنبر گفت: من میگم میرصادق خودش سنگو ببره بذاره روی شکم ماندنی که حرف و حدیثی توش نباشه. همه بلند شدن و رفتن. روز چله‌ی سرتن (اربعین) میر صادق اومد و گفت: میرعلنقی دیگه طاقت ندارم. نمی‌تونم ناله‌ی ماندنی رو تحمل کنم. سنگو بده ببرم. سید هم دستشو گرفت و روی نمد نشوندش. یواشکی منو فرستاد خونه‌ی میر نورمحمد و گفت به بقیه هم بگو بیان. همه که اومدن، سید سنگو از توی صندوق درآورد و داد به میرصادق. وقتی مَردا رفتن، سید بلند شد وضو گرفت و شروع کرد به نماز خوندن. فکر کنم نماز سید تموم نشده بود که صدای فریاد و فغان بلند شد. سنگو که گذاشتن روی شکم ماندنی، روح از قالبش بیرون رفت... چه جوونی، چه مردِ به‌دردبخوری!. خدا می‌دونه چقدر جوون زیر خاک رفته. به قول دایی کاظم: این‌قده پیرمردهای لبِ‌بوم‌نشین شاهد مرگ جوونا بودن که نگو! این‌قده گاو پیر میاد که گوشت شنگل۲۰(shangol) بارشه.۲۱ تمام مردم عزادار ماندنی بودن. اسب کتل۲۲(kotal) کردن و شیون و زاری برپا بود. ماندنی چهارتا بچه داشت. سه دختر و یه پسر، طوری گریه می‌کردن که انگار طفلان امام حسین (ع). گُلابتون دختر کوچیکش رو داده بود به میرکریم چرومی، اون‌جا غریب بود و کسی رو نمی‌شناخت. وقتی اومد، مثل ابر بهار گریه می‌کرد و شَربَه۲۳(sharbah) می‌خوند. دهور از مال بوو، خیلی گله داره ریشه واپس مکنین، ار شمشیر بواره و غریبی نیروم و دِ چیش و تنگم مرده شور نامَحرمه، خاکش مُلک مردم۲۴ گلابتون شربه می‌خوند و مردم گریه می‌کردن... از قبرستون که اومدیم، شمسی و ماهتاب دعواشون شده بود. شمسی هروقت از دست محمود خلاص می‌شد، با فامیل و همسایه دعوا می‌کرد که بیکار نباشه. وقتی به مهتاب بد و بیراه گفت، مهتاب گفت: اگر بِهت فُحش بدم، مردم فکر می‌کنن پدر من هم مثل پدر تو بود. فامیل به‌درد‌بخور نداری که بهت فُحش بدم. بدترین فحش اینه که تو فامیل کسی باشی. خدا رو خوش نمیاد که  "بوته(baow) و جوی بوم بگم"۲۵. سید عصاشو ورداشت و رفت خونه‌ی محمود و افتاد به جون شمسی. رفتم دستشو گرفتم و آوردمش. آن‌قدر عصبانی بود که ازش ترسیدم. قلیونی بهش دادم تا یه‌کم آروم شد. بهش گفتم سید تاحالا ندیدم این‌قدر عصبانی باشی؟! گفت: خیر نبینه شمسی، آخه برای رفتگانش فاتحه که نمی‌خونه هیچی، ولی هرروز پاچه یکی رو می‌گیره و تن مُرده‌ها رو توی گور می‌لرزونه. داشتم نهار درست می‌کردم که ستاره  از راه رسید و یه شله۲۶(shelah) انار برامون آورد... پانوشت‌ها: --------------- ۱-نیر: کوه نیر یا نور. ۲- سَلَه: سبد. ۳- تماته: گوجه، (تومی تو- tomato)، براساس لهجه انگلیسی‌هایی که در منطقه حضور داشتند. ۴- اُس گرگ‌الله: استاد گرگ‌الله، معمولاً به افراد ابزارسازی که فصل بهار در حاشیه روستاها اطراق می‌کردند، می‌گفتند. اُس در واقع پیشوند و بیان‌کننده‌ی مهارت بود. ۵- او وره: ابزار، آ وره هم تلفظ می‌شد. ۶- خر نخریده، آخورش وربهسه: هنوز الاغ ندارند یا نخریده‌اند ولی برایش آخورساخته‌اند. آمادگی بدون دلیل یا زودتر از موعد. ۷- خر دیوه: الاغی به رنگ کبود، یا نوک مدادی روشن. چون دیوها را نقاشی‌های شاهنامه و توصیفات به رنگ کبود ترسیم می‌کردند؛ الاغ‌هایی با این رنگ را دیوه یا شبیه رنگ دیو می‌نامیدند. ۸- کلایه: نام روستایی در فاصله ده کیلومتری شرق دهدشت. ۹- محاسن: ریش، جمع حسن. ۱۰- بنکو: گروه، زیر مجموعه‌ی طایفه. ۱۱- فامیل نفهم: یکی از عذاب‌های خداوند فامیل کج‌فهم است. ۱۲- مندال: بچه‌های گوسفندان وبزها، بره‌ها و بزغاله‌ها. ۱۳- بادادن: ریسیدن، چرخاندن، تاباندن. ۱۴- زیربند بگذرن: مردم باور داشتند که حیواناتی که آبستن هستند اگر از زیر بندهای درحال ریسیدن عبور کنند، بچه‌هاشون سِقط می‌شوند. ۱۵- شاه‌تلی: شاه‌ترید، ترید یا تلیتِ اعیانی. ۱۶- داسون: داستان، ماجرا و موجب سرزنش. ۱۷-گل نگین: نوعی گل که برای دل درد مفید است. گل لاله واژگون. ۱۸- برنجاس: برنجاسف، بومادران. ۱۹- ککایل: داداش‌ها، برادران. ۲۰- شنگل: گاو ماده جوان و آبستن‌نشده. ۲۱- گاو پیر گوشت شَنگُل وبارشه: چه بسا گاوهای پیری که حمل کننده‌ی گوشت گاوهای جوانند. چه پیرمردهایی که تابوت جوانان را حمل کرده و به خاک سپرده‌اند. به جوانی غره نشو که ما تجربه این اتفاقات را داریم. ۲۲- کُتل: تزیین کردن اسب برای مراسم عزا داری. ۲۳- شربه: شروه، مویه و زاری زنان در مرگ بستگان. ۲۴- خاکش مُلک مردم و...: من از غریبی به دو دلیل بیزارم. اول اینکه اگر مُردم، مرده‌شور نامحرم و غریبه هست. دوم، دوست ندارم در زمین دیگران به خاک سپرده شوم شاید ناراضی باشند. ۲۵- بوته و جوی بوم بِگُم: حیفم میاد که پدرم را هم‌شأن پدرت بدانم و اگر تو به پدرم ناسزایی بگویی من هم به پدرت ناسزا بگویم تا آن‌ها هم‌اندازه جلوه کنند. ۲۶- شَله: خورجین بزرگی که برای حمل مشک، میوه، ابزار و وسایل استفاده می‌شود. نویسنده: سید غلام‌عباس موسوی‌نژاد
کلمات کلیدی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها