-
کوچ ابد مرد ادب ایل و فریدون فرهنگ
سید غلام بلادی
-
یاسوج؛ شهری که شیخ شاخصش پیشهزن بود!
محمد مختاری
-
جزای نیکی جز نیکی نیست
جبار چراغک
-
زیبایی بر بستر فاجعه
سید غلام بلادی
-
«لذت وقیح»
امراله نصرالهی
-
زنان و دولت چهاردهم
سیده فرزانه آرامش
-
شاقول اصلی در ماجرای قتل دکتر داوودی
فضلالله یاری
-
در این محنتسرا نابههنجاران و کج روان بزرگ شمرده شدهاند
پریچهر زعیمی
-
بیوه زنان
آفتاب افریدون
-
خلاصهای از مصاحبه با انقلابیون
علیرضا کفایی
تهمینه(قسمت سی و چهارم)
ستاره رو بغل کردم و بوییدم. پسرش تپل و سرحال شده بود. مُلکی و آیت، باهم بازی میکردن. مُلکی، مث یه مادر به آیت میرسید و براش غذا میبرد و بهش آب میداد. خاله تهمینه گفت: شیرش جوش میزنه۱. یه مقدار انار برای خاتون بردم و یه مقدار هم دادم شمسی و بهش گفتم سید دلسوزته، اگه دعوات میکنه، نگرانته. شمسی هم خندید و گفت: عمو علنقی جای پدرمه. اونروز متوجّه شدم فقط میخواد بترسونم. یه جوری چوبو پایین میآورد که بهم نخوره. ستاره یه دولِ۲(dool) خوشگل هم برام درست کرده بود و با خودش آورده بود. من و ستاره و خاله تهمینه، بقیهی انارا رو باز کردیم و با اُهسُم۳(oh som) تکوندیم برای ناردونه۴(nãrdoneh) و توی سبد ریختم و گذاشتم روی کپر تا خشک بشن. ستاره گفت: بیگم!، بذارتَلیت (تَرید) ناردونه برات درست کنم!. منم از خداخواسته کناری نشستم. یه پیاز درشت خُرد کرد و توی روغن تَفتِش داد و ناردونهها رو ریخت توش. یه کم که تفت خوردن، یهمقدار داریگرم۵(dãrigarm) و نمک ریخت توش و یهکم آتیشو بیشتر کرد و بعد یه کاسهی آب ریخت روشون. تا یه چایی خوردیم، تَرید آماده شد. ریختمش توی قدحِ۶(qadah) تریدخوری و خوردیمش، خیلی خوشمزه شده بود. خاله تهمینه بهم گفت: بیگم!، از اول پاییز دیگه نباید سردی۷(sardi) بخوری. دوتا دختر داری دیگه سردی نخور که بازم بچهت دختر بشه. ستاره پرید توی حرفش و گفت خدا بزرگه، خودم خواب دیدم بعد از تهمینه، بچهش پسره!. خاله تهمینه یه نگاهیش کرد و گفت: ستاره! خدا بزرگه، ولی اگر سردی بخوره، بچهش دختر میشه! چه خواب ببینی چه خواب نبینی!. برای اینکه حرفشون ادامه پیدا نکنه، گفتم کَی میخواید دار قالی رو راه بندازید؟ ستاره گفت: امروز چندُم ماهه؟۸ گفتم، دیشب ماه به اندازه دوتا نی، بُلند بود فکر کنم دوّمه. - پس روز خوبیه!. فردا صبح دار قالی را براتون راه میندازم و میرم. مُلکی و آیت، داشتن بازی می کردن که نظربندِ۹ (nazar band) آیت بازشد و افتاد. ستاره برشداشت و بندشو دوخت و دوباره انداخت گردنش. به قول ستاره: تنها پسرِ دخترای سیدهاشم بود که قرار بود اجاق خونه را روشن نگهداره. یکی دو روز، ستاره پیشمون موند. رفتم مغازهی کل ابراهیم دوتا کلهی قند۱۰ شازند ۱۱(kaleh ghand shazand) خریدم و گذاشتم توی وسایلش. ستاره که رفت، من و خاله تهمینه مشغول بافتن قالی شدیم. یکی دور روز بعد از رفتن ستاره، صدای سیدو شنیدم. وقتی میومد، دیگه از چیزی نمیترسیدم. سید اومد و کلّی کشک و پشم و روغن و ناردونه، عوضِ وسایلش گرفته بود. ازش پرسیدم چرا نرفتی قُمشه؟ گفت: خواب محمودو دیدم، نتونستم برم. گفتم: خیرباشه!. محمود مث بقیهی بچهها مشغول چوپانیه، نمیخواد نگرانش باشی. حالا فردا برو دنبالش و یکی دو روز بیارش خونه. تهمینه کوچولو و مُلکی مث پروانه دور باباشون میچرخیدن. هروقت سید میومد، چنان ذوق میکردن که گریهم میگرفت. سید رفت دنبال محمود و آوردش خونه. نصیب گرگ بیابون بشی اما نصیب زینب نشی. محمود بیچاره، رنگ به رو نداشت. تمام لباسای بچه، شپش بود. لباساشو درآوردم و انداختم توی قابلمه و گذاشتم روی آتیش. سید با قیچی موهاشو کوتاه کرد. بچهی زبون بسته نصفجون شده بود. یه قابلمه آب گرم درست کردم و با کمک سید شستیمش و یه تنبون مال حسین بود و یه پیرهن مال سید تنش کردم. لباس سید مثل قبا ۱۲(qaba) تا پایین قوزکش اومده بود. غذا بهش دادم و خوابوندمش. آدم اسیردست کافر باشه، چوپون زینب نباشه. وقتی سید وضو میگرفت متوجّه شدم که داره گریه میکنه. بانگرانی پرسیدم سیدجان چی شده؟ - از خودم خجالت میکشم. بچهم مادر نداره، اونوقت ببین چی سرش اومده. زینب بچهمو تهلهخار۱۳(tahlakhãr) کرده. توی راه برام تعریف کرد که، غذا بهم نمیداد و چاییِ شبمونده رو گرم میکرد بهم میداد و اون کفشایی که برام خریدهبودینو ازم گرفته بود و گفته بود پابرهنه برو دنبال مندال. گفتم: چرا کفشا رو گرفت؟ میگفت: علفای یخ زده مث تیغ کفشو خراب میکنه... بیگم شرمندهی بیبی گلنازم به خدا. زینب خیلی بچهمو اذیت کرد. حسن هم افسارش، دست "خصی"شه۱۴(khasi). مرد، اینقدر بیعرضه و ترسو!؟. حالا خوبه، محمود بچهی عموشه! اگه بچهی یه غریبه بود چکارش میکردن؟! خدا ازشون نگذره... گفتم سید جان بچه هم باید سختی بکشه تا قدر زندگی رو بدونه!. خودتو ناراحت نکن. توکه نمیدونستی!. خودم مادرشم دیگه نشنوم کسی بگه مادر نداره. دیگه نمیذارم جایی بره که سختش باشه. اگه امسال خواست بره دنبال مندال، میفرستمش پیش نوریجان. به هرحال بهتر بهش میرسه و بیشتر هواشو داره. چندبار تا حالا گفته که حسینو بفرست پیش خودم تا بفرستمش دنبال مندال. - نه، نه!. استغفراللّه. دوماه شکراللّه رو فرستادم پیشش. بلایی سربچهم آورد که گوسفندا را توی بیابون ولشون کرد. نوریجان ظالمیه که دومی نداره. از هر غریبی، دورتره. کاش این دختر عمه رو نداشتم. نه خودش و نه بچههاش هیچ وقت دلسوزم نبودن. فامیل نداشته باشم، تکلیفم روشنه!. توی اون پاییز و زمستون محمود خونه موند و پیش مندال کسی نرفت. اونقدر این بچه به خواهراش محبت میکرد که ملکی و تهمینه کوچولو، بدون اون آب نمیخوردن. یه شب محمود یه حرفی زد که جگرم تاول زد. میگفت: زینب وقتی میخواست کتری چایی رو خالی کنه، میریختش توی الک. بعد هروقت میخواست به من چایی بده از همون چایی توی الک میداد. یه نون برام میذاشت اگه چیزی میگفتم یا یکی از برهها میرفت پیش مادرش، نونو نصف میکرد و بیشتر شبا از گرسنگی خوابم نمیبرد... نزدیکای عید که هوا گرم شده بود و علفا پُر از شبنم صبحگاهی بودن، کل محمد بهبهانی اومد خونه پیش سید، گفت: میدونم بیبی تهمینه کسوکاری نداره. منم یه کاسبم و اومدم توی ده. باهاش صحبت کن راضی بشه زن من بشه!. سید هم گفت: من یه اسمی گذاشتم روش و صیغهش کردم که شرعا محرمم باشه و گرنه زن من حساب نمیشه و من مدتشو بهش میبخشم. اگه قبول کرد که بهتر!. هردوتاتون از تنهایی درمیاین. کل محمد که رفت، سید بهم گفت: بیگم! تو باهاش صحبت کن. اگه من بهش بگم شاید فکر کنه به خاطر یه لقمه نون بهش فشار میارم زن کل محمد بشه. وقتی خاله تهمینه اومد خونه، باهاش صحبت کردم و گفتم کل محمد آدم مهربونیه. هردوتاتون از تنهایی درمیاین!. خاله یه خندهی کوچولویی کرد و گفت: حال مو حال چنه، حال دال دوخر زمهسون وسرحدم، تاوهسون وبندر...۱۵(hãl_e mo hãl_e cheneh? hãl_e dãl_e dookhar! zemehsoon va sarhadom, tavehsoon va bandar!) پرسید خاله جون این چه حرفیه! گفت: خاله از بخت خودم گله دارم. اون از بچههام، اون از اسداللّه، اون از فامیلای اسداللّه حالا هم کل محمد!. بیگم جان! تو مث دخترِ نداشتهی منی. از خدا پهنون نیست از تو هم پنهون نباشه. هم دلم میخواد، هم میترسم، هم خجالت میکشم. - خاله جان چرا خجالت؟ - آخه توی این سن و سال و این اوضاع!؟ - مگه کار خلاف شرع میکنی!؟ - نه عزیزم، مرغ که دوشب یه جایی میخوابه عادت میکنه، من که آدمم و چند ساله زیر سایهی میر علنقی هستم. برام هم پدر بود هم برادر و هم سایهی بالای سر. تو هم مثل مادرت ازم پرستاری کردی، حالا سختمه که برم جای دیگهای. اگه فردا کل محمد بخواد برگرده بهبهون، اونوقت چکار کنم؟ زن تابع شوهرشه و هرجا رفت باید همراهش باشه! مگه غیر از اینه!؟ خاله تهمینه رو بغل کردم و گفتم خاله جان نمیذارم ببردت بهبهون! باید همینجا پیش خودمون بمونی! یه فکری برای خونهتون دارم. کومه میرخداداد جای خوبیه. الآن هوا خوبه فقط میخواد "تپره"ش۱۶(tapareh) درست بشه. کل محمد هم خدا رو شکر وضعش خوبه. درستش میکنه و همسایهی خودمون هستین. خاله هم یه خندهی کوچولویی کرد و چیزی نگفت. فهمیدم ته دلش از پیشنهادم راضیه. به هر حال شوهر داشتن و سایهی بالای سر داشتن، هر زنی رو خوشحال میکنه. زن وقتی جون میگیره که شوهرش بهش امر و نهی کنه!. برای غسل قبل از عید با خاله تهمینه و ملکی و تهمینه کوچولو رفتم کنار آب. یه قابلمه آب گرم درست کردیم و خودمونو شستیم. کل محمد اومد پیش سید و جواب بله رو گرفت اما سید شرط گذاشت که اگر فردا روزی خواستی بری بهبهون و تهمینه راضی نبود باید مجبورش نکنی!. کل محمد رفت پیش میرخداداد و با بچههای میرخداداد و محمود و سید، تپره رو راستوریس کردن و یه مقدار دیواراشو گل مالی کردن و کفِشو خاک ریختن و یه رختخواب کل محمد داشت و یه لحافوتشک هم خاله و یه مقدار هم ظرف و ظروف مال خاله بود که همه رو گذاشتیم توش و شد یه خونه. سید، محمودو فرستاد خونه سید عبدالنّبی و ماجرا رو بهش گفت. اونم بندهی خدا دستش به کار خیر بود. اومد و یه صیغه نامه نوشت و خاله تهمینه را دادیم به کل محمّد. خاله تهمینه که رفت، یه کم راحتتر شدیم. تا چشم به، هم زدیم بهار به نصفه رسید و ما وسایلِ کوچو آماده کردیم و خاله تهمینه تلیون موند و ما رفتیم سردسیر. وقتی برگشتیم خاله تهمینه کلّی سرحالتر شده بود و منم شکمم بزرگ شده بود و حالوهوای خوبی داشتم. برعکسِ بچههای قبلی این حاملگی اذیتم نمیکرد. دو روز بعد از اینکه اومدیم تلیون، یه گُنجِ شیرshir)۱۷ gonj) نیشم زد. تمام بدنم ورم کرد و به شدت میخارید. با چوب و سنگ بدنمو میخاروندم. تو نگو یه مار میاد خونهی شمسی و محمود، اونا هم مارو میکشن و میندازن پایین خونه. زنبورا هم میان جسد مارو میخورن و یکیشون منو نیش میزنه. خیلی اذیت شدم. بیشتر نگران بچهی توی شکمم بودم. فکر میکردم دیگه جون نداره و تکون نمیخوره. خاله تهمینه هم خیلی نگرانم بود. اولای پاییز که دیگه پا به ماه بودم، داشتم وسایلو جمع میکردم که گادیم۱۸(gãdim) نیشم زد. حس میکردم تمام بدنم آتیشه. وقتی نیش گادیم توی انگشتم فرو رفت، حس می کردم تمام بدنم مثل زغال گداخته گر گرفته وداره حرارت ازش بیرون می زنه. فکر میکردم نیشش یه صدایی داشت. یه جرقهای توی سرم پیچید. فکر نمی کردم این بار جون سالم به در ببرم. چند روز افتاده بودم توی رختخواب. خاله تهمینه سه بار پوست مرغ گذاشت روی دستمو دوروبرم میچرخید و دعا میخوند. دو روز تموم بچه توی شکمم تکون نخورد. مطمئن بودم که مُرده، اما سیّد بهم نوید میداد ومیگفت: خودم خواب دیدم، مطمئن باش هردوتاتون زنده میمونین. روز سوم، متوجّه تکون خوردن بچه شدم. خاله میگفت وقتی بچهت بهدنیا بیاد، دیگه سم مار و عقرب و نیش زنبور بهش کارساز نیست. هنوز تعداد زیادی از خونهها توی صحرای کلاچو بودن ولی هوا خنک شده بود و آرومآروم میومدن توی ده. نزدیکای صبح که صدای جیغ خاتون بلند شد. از خواب پریدم و به شدت ترسیدم. صدای جیغوداد از چارگوشهی ده بلند شد. نای رفتن و پرسیدن نداشتم. من که غیر از سید کسی رو نداشتم اما هراسون بودم. خاله تهمینه برگشت و گفت: میرمحنا۱۹را دزدا کشتن!! تمام مردم خونهها را ول کردن و رفتن توی صحرا. منم تا بالاتر چشمه رفتم اما نفسم بالا نمیومد. هیچ کسی نبود دست دیگری رو بگیره و دیگری رو آروم کنه. دیگه خدا به قدرت و جرأت میر محنا آدم نمیسازه. دزدای خدانشناس وقتی دیدن از دستش خلاصی ندارن، با تفنگ زدنش وگرنه دوتاشونو گرفته بود. صحرای محشر شده بود. پیر و جوون گریه میکردن. خدا میدونه توی عمرم ندیده بودم کسی اینجور بیتابی کنه که سید برای میرمحنا میکرد. کسی نبود به دیگری تسلّی بده. هرکسی فکر میکرد خودش برادرشو از دست داده. کدخدا و خانزاده و ریشسفید از روستاهای اطراف میومدن و مردمو آروم میکردن. اگر مردم به طایفهای شک میکردن، خدا میدونه چه بلایی سرش میآوردن. همه میگفتن دزدای منطقه خودمون نبودن. اونا از خونهی سادات دزدی نمیکنن و احترام ساداتو دارن. حتماً غریبه بودن. اولین بارون پاییزی، چهلم میر محنا بود که حس کردم یه دیواری توی شکمم فرو ریخت. ملکی رو فرستادم دنبال خاله تهمینه. تا خاله اومد بچه بهدنیا اومد. صدای بچه رو که شنیدم، تازه به حرف سید اعتقاد پیدا کردم. گفتم خاله بگو پسره دلمو خوش کن. خاله کل بلندی کشید و گفت: الهی شکر که آرزو به دل نموندم و بیگم پسر بهدنیا آورد. فکر میکردم قبالهی تمام دنیا رو به نامم زدن. درد فراموشم شد. خواستم بلند شم که خاله با تشر بهم گفت صبر کن. ناف بچه رو برید و لای پارچه پیچوندش و بهم دادش. درست شبیه ملکی بود. وقتی پسرمو بغل کردم، بوش کردم، نفسم گرم شد. دلم قرص شد. حالا دیگه یه تسکینی داشتم. مرگ حمدالله و عبدالله و مادر و پدرم و درد مرگ میر محنا رو فقط تولد یه پسر میتونست سبک کنه. حلیمه و سلطنت و شوکت و حکیمه و اشرف و ماه بیبی، به فاصلهی چند روز بعد از من، پسر به دنیا آوردن. خاتون زبون بسته دوباره دختر بهدنیا آورد. ناریجان، نمیتونست حسادتشو پنهان کنه. میگفت: امسال که سال کُر بی، اِشکَم ایما نه پُر بی!!۲۰ emãal ke sãl_e kor bi, eshkam imã na por bi) --------------- پانوشتها... ۱- شیرش جوش میزنه: علاقهی بستگان مادر به شیر مادر ربط پیدا میکند. رابطهای که از طریق شیر مادر به فرزند منتقل میشود. ۲- دول: نوعی پارچ چرمی که با پوست حیوانات درست میشود.. ۳- اُهسُم: نوعی کف گیر T شکل فلزی که برای پهن کردن خمیر روی تابه استفاده میشود. ۴- ناردونه: دانهی انار یا اناردانه که در معرض هوا ونورآفتاب برای نگهداری طولانی مدت خشک می شوند. ۵- داریگرم: زرد چوبه که گاهی ادوه هم گفته می شد. ۶- قدح: ظرفی برای خوردن ترید که دارای لبههای برگشته و موازی زمین است و هنگام درست کردن ترید و صرف دسته جمعی استفاده میشد. ۷- سردی: غذاهایی با طبع سرد مانند ترشیجات که معتقد بودند باعت متولد شدن دختر میشوند. ۸- چندُم ماهه: درقدیم تصمیمات مردم برای شروع اغلب کارها براساس گردش ماه قمری صورت می گرفت و نحس ویا خوش یمن بودن هرکاری بستگی به آن داشت. روز کوچ، عروسی، شروع قالی،ساخت وساز و...براساس ماه انتخاب می شد. خصوصا عشایرکمتر از تاریخ رسمی کشور تبعیت می کردند. ۹- نَظربند: دعای مانع چشم زخم که به گردن کودکان آویزان میکردند یا روی شانه لباسشان میدوختند. ۱۰- کلهی قند: قالب مخروطی شکل قند. قبلا قندها درقالب مخروی حدود ۲ کیلوگرم وجود داشته و لی بعدها قند بصورت حبه یا خرد شده مورد استفاده قرار گرفت. ۱۱- شازند: کارخانهی قند شازند تاسیس ۱۳۱۷ دراستان مرکزی ۱۲-قبا: قَبا نوعی تنپوش مردانه پالتومانند که امروزه از لباسهای روحانیان شیعه است. این لباس بلند، روی پیراهن و شلوار پوشیده میشود و روی آن عبا انداخته میشود. قبا، قبل از تغییر اجباری لباس در دوران پهلوی، لباس عمومی مردم ایران بوده است. ۱۳- تهله خار: مختصرشدهی تلخ و خوار شدن، آزاردیدن ومرارت کشیدن. ۱۴- خصی: به والدین همسر خصی میگویند. ۱۵- حال مو حال چنه؟ حال دال دوخر! تاوهسون وبندرم زمهسون و سرحد! : حال من چگونه حالیست؟. حال کرکسی که دوغ میخورد و تابستان درگرمای بند روزگار میگذراند و زمستان در سرمای سردسیر میزید. کنایه از خوراک نامناسب و شرایط زیستن بسیار سخت است. ۱۶- تَپَره: روکش و سقفی ساخته از نی و پوشال که بصورت شیبدار روی دیوارهای مثلثیشکل نصب میشد. سقف کومه یا کلبه های جنگلی امروز ۱۷- گُنجِ شیر: زنبورهای درشت و قرمز، زنبورهای مهاجم. زنبور سرخ (نام علمی: Vespa orientalis) نام یک سررده از خانواده زنبوران است که در ایران با نام زنبور گاوی نیز شناخته می شود. زنبورهای سرخ گستردهترین نوع زنبورهای بیعسل اجتماعی هستند. ۱۸- گادیم: گاودم، عقرب سیاه که دمش مانند دُم گاو است یا به آن تشبیه شده است. ۱۹- میرمحنا: سید محنا پناهنده فرزند سید محب علی از سادات عباسی تولیان، مردی دلیر وچابک وقوی پنجه که به شجاعت شهره بود در شهریور ۱۳۴۶ درهنگام درگیری بادزدان با شلیک تیری از پای درآمد وبه شهادت رسید. ۲۰- امسال که سال کُر بی اشکَمِ ما نه پُر بی: امسال که همه زنانِ حامله پسر بهدنیا آوردند و سالِ پسرآوردن بود؛ من حامله نبودم و شکمم خالی بود.( اِشکم: شکم) نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 پیام تسلیت وزیر ارتباطات و فناوری اطلاعات در پی درگذشت فریدون داوری شاعر آئینی و انقلابی
- 2 پذیرش ۴۹۰ دانشجو معلم در دانشگاه فرهنگیان کهگیلویه و بویراحمد طی امسال
- 3 نقش میدان گازی مختار بویراحمد در رفع چالش ناترازی انرژی
- 4 پذیرش بیش از دوهزار دانشجو در دانشگاه آزاد یاسوج طی سال تحصیلی جدید
- 5 تدوین برنامه توسعه و پیشرفت کهگیلویه و بویراحمد
- 6 باند مالخران در دام پلیس کهگیلویه
- 7 کهگیلویه و بویراحمد تنها استان فاقد مجتمع فرهنگی کودک و نوجوان
- 8 تخریب ۵۰۹ فقره ساختوساز غیرمجاز در کهگیلویه و بویراحمد
- معاون فرهنگی و اجتماعی معاون اول رئیس جمهور در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- «نادر منتظریان» در گذشت شاعر و ادیب هم استانی را تسلیت گفت/+متن پیام
- رونمایی از ۱۲ کتاب جدید در شهرستان کهگیلویه/ از«آیین آزادگی» تا«سلطه نمادین علیه زنان» و «دلنوشتههای جادهای استان»
- استاندار: زیرساخت های حفاظت از جنگل های کهگیلویه وبویراحمد افزایش یابد
- طرح کاهش تعرفه واردات خودرو در صحن مجلس
- فرماندار دنا: مدیران خسته و بینظم را محترمانه بدرقه میکنیم
- غبارروبی گلزار شهدای گمنام گچساران به مناسبت هفته بسیج/ تصاویر
- تشریح بیمه "زنان خانهدار و دختران" از زبان سرپرست تامین اجتماعی گچساران
- پیشرفت ۸۰ درصدی پروژه ایمن سازی و رفع نقاط حادثه خیز سپیدار - بنستان محور یاسوج - دهدشت
- مارگون با ۷۰ برنامه به استقبال هفته بسیج میرود/ جزییات
نظرات ارسالی 0 نظر
شما اولین نظر دهنده باشید!