-
به بهانه روز جهانی آگاهی از اتیسم
لیلا حسینی -
اهمیت کتاب و کتابخوانی
سیدکاظم فاضل -
همبستگی ملی اکسیر نجات بخش، حیات آفرین و تجربه موفق ایران زمین
سید علی حمیدهکیش -
مردم تغییر می خواستند، نه معامله !
محمود منطقیان -
سیری در سروده های حسن دمساز
سیدکاظم فاضل -
روایت های شیرین تا تلخ نماینده محترم مردم شریف گچساران و باشت جناب حاج غلامرضا تاج گردون با اصلاحاتی ها در پانزده سال گذشته!
سید سعادت حسینپور -
روایت های شیرین تا تلخ نماینده محترم مردم شریف گچساران و باشت جناب حاج غلامرضا تاج گردون با اصلاحاتی ها در پانزده سال گذشته!
سید سعادت حسینپور -
روپوش آبی قدیمی
علی ضامنی پور -
هشت مارس و جامعه مردسالار ایران
یادداشت مخاطبان -
جهانبانو؛ گوهری نایاب که فروغ امید را در دلها میافروخت
سهیلا نیکاقبالی
تهمینه ( قسمت سی وهفتم)

دو یا سه روز بعد از اومدن شمسی از اهواز، لباسای سیدو ورداشتم که بشورم. دوباره هم حالت تهوع اومد سراغم. میدونستم که دوباره بچهای در راهه. اما بعد از این همه مصیبت، اگه دختری بهدنیا بیاد، یه مصیبت دیگه اضافه میشه.
مُلکی و تهمینه کوچولو، بیشتر پیش خاله تهمینه بودن. شبها برای بچههام قصهی زندگیمو میگفتم. تهمینه کوچولو زودتر خوابش میبرد ولی مُلکی با دقت گوش میکرد و گاهی هم باهام گریه میکرد. زندگیم همهش سختی و گرفتاری بود. زندگی همهی دخترا همین بود، خصوصاً دختری که مادر نداره. از قدیم گفتن، دخترِ بیمادر قُرب۱(ghorb) نداره!!
سید، مثّ پرندهها هر روز روی یه شاخه بود. خونه نمیموند که ببینمش یا بتونم یهسری به ستاره بزنم. اوّلای پاییز، سید از قُمشه برگشت. وقتی اومد یهدختر جوون هم همراهش بود. خاله تهمینه ازش پرسید عوض روغن و ابزار ورش داشتی؟
- نذریه!؟
- نذر شما کردنش!؟
- داشت میمُرد، درحال موت بود، گفتن اگه زنده موند برای خودت و اگر مُرد هم برای زمین.
منم براش دعا کردم و زنده موند.
از لحظهای که دیدمش، یه نفرت عجیبی توی دلمو چنگ میزد. خیلی از سید دلگیر بودم. خاله تهمینه دلداریم داد و گفت: چه اشکال داره. خلاف شرع نکرده. میتونه چندتا زن بگیره!، نق نزن و با شوهرت مخالفت نکن. هرکسی رزقش همراهشه. هیچکس نون کسی رو نمیخوره!. مبادا بد دهنی کنی وحرف نامربوط بزنی!...
خیلی ناراحت بودم اما به روی خودم نیاوردم. بعد از مدّتها که اومده بود، برام هوو آورده بود.
دو روز بعد از اومدن سید و خاتون ـدختر شیخ اکبرـ رعدوبرق عجیبی میرعلی را کُشت. تمام مردم رفتن کنار همون سنگی که رعدوبرق بهش زده بود. مث آرد نرم و سُست شده بود. میرعلی بیچاره مچاله شده بود. هرکاری کردن نتونستن بدنشو صاف کنن.
موقعی که مراسم بود هر کسی به سهم خودش، از هرچی داشت غذایی درست کرد و بُرد قبرستون. هر وقت یکی میمُرد، معمولاً چند نفر دیگه رو همراه خودش میبرد. همه میدونستن بعد از فوتِ میرعلی، چند فوتی دیگه در راهه.
اما اون پاییز، غیر از میرعلی هیچکسی فوت نشد.
خاتون تازه از راه رسیده، خیلی پرتوقّع و متکبّر بود. گاهی از بچه نگهداری میکرد، اما نگرانش بودم. یه چیزی دلمو چنگ میزد. یواشیواش وارد روزای آخر حاملگی شدم. این بچه غیر از روزای اول، اصلاً اذیتم نکرد. اون حسوحال همیشگی رو نداشتم. راحتتر و سبکتر بود. خاله میگفت: پسر، شکمو گرم میکنه و شکم جا باز میکنه و بچههای بعد از پسر راحتتر بهدنیا میان. یه روز عصر، حس میکردم پایین شکمم تیر میکشه. به خاتون گفتم خاله تهمینه رو صدا بزن!. خاتون همونجا کنارم وایساد و خاله رو صدا زد. از بلندی صدا و هیکلش ترسیدم. همه چیزش مردونه بود. مچِ دستش مثِ مچ دست دایییعقوب، زُمُخت و قوی بود. تا خاله اومد، صلوات فرستاد. وسایلو آماده کرد و بچه بهدنیا اومد. یه کِل بلند و یه الهی شکر از ته دل، خبر خوبی برام داشت. کمی ضعف داشتم اما شوق دونستن اینکه بچه دختر باشه یا پسر ضعف و دردو از یادم بُرد. خاله گفت: بیگم مُشتُلق(moshtologh) بده که اینم پسره!. از تهِ تهِ دلم، خدا رو شکر کردم و دراز کشیدم. وقتی بچهمو بغل کردم، دستوپا و چشما و دهنشو نگاه کردم دیدم همهجاش سالمه و هیچ مشکلی نداره. حالا اقبال من از اقبال ستاره هم بهتر بود. با خودم گفتم ای کاش کبوتری میشدم و به ستاره خبر میدادم.
روز سوم تولد بچه، مُلکی دوید اومد پیشم و گفت: یه اسب سواری داره میاد سمت خونه فکر کنم خاله ستارهست. گفتم برو بهش بگو میرعلی فوت شده مبادا کِل بزنی مردم عزادارن!!.
ملکی رفت و چند دقیقه بعدش با ستاره اومد. یه بچه به پشت ستاره بسته بود. نذاشت بازش کنم. مث یه مرد و بیتوجه به بچهای که به پشت بسته بود از اسب پایین اومد و بغلم کرد و گفت: وقتی شنیدم بچه بهدنیا آوردی، نتونستم نیام پیشت. گفتم از کجا فهمیدی؟!. با یه غرور خاصی گفت: به قول استاد قدیم: شُتر اگر دیر از کُرّهش میخوابه، ولی پایشتشه۲(pãyesht) داره!!
پرسیدم بچهی خودته؟ با خنده گفت: نه بچه شوهرمه!!.
بچه رو بغل کردم و بوسیدم و خجالت کشیدم. بازم ستاره جلوتر از من بود. چهار ماه بود توی این کومه چپیده بودم و از خواهرم خبر نگرفته بودم.
از درِ کومه که وارد شد، چشمش به خاتون افتاد. احوالپرسی کرد و پرسید توکی هستی؟
خاتون هم با صدای بم و زمختش گفت: زن پیرمردم!.
یهدفعه دیدم ستاره پرسید: میرعلنقی کجاست؟! گفتم فکر کنم رفته امامزاده اذون بگه. با عصبانیت گفت: اذون تو کمرش بزنه!. اینو گرفته آورده توی خونه، خودش رفته امام زاده؟! آخه پولش زیاده، سِنّش کمه؟! صدتا رمه۳(rameh) داره؟ آخه اون موقعی که با تو ازدواج کرد پیرمرد بود. حالا که چندتا بچه داره دوباره زن گرفته؟!!!.
خاتون از کومه اومد بیرون و گفت: من خواستگار زیاد داشتم، اما مریض شدم و مادرم منو نذر سید کرد وگرنه صدسال سیاه با این پیرمرد ازدواج نمیکردم. با سروصدای ستاره، خاله تهمینه اومد پیشمون. دست ستاره رو گرفت و بهش گفت: میرعلنقی بچه نیست! شاید توی معذوریتی، گرفتاریی چیزی افتاده باشه!. تا حالا از گُل نازکتر به بیگم نگفته. اگه اذیت شده از طرف بچهها بوده وگرنه خودش انصافاً مهربون و خانوادهدوسته!.
ستاره میگفت: نه، میرعلنقی فکر کرده چون بیگم داداش نداره، میتونه هرکاری دوست داشت بکنه! وگرنه اگه بیگم چارتا داداش قُلچماق داشت، کسی جرأت نمیکرد بهش بگه بالای چِشت ابروست!.
خاله تهمینه ستاره رو برد خونهی خودش. دو روز بعدش بیبی شاهسلطون و گُلگُل اومدن خونهمون. خودمو انداختم توی بغلشون و حسابی از دلتنگیام براشون گفتم. نمیدونستم چطور ستاره از این آغوش گرم دل میکنه. گلگل سرِ حرفو باز کرد. تازه فهمیدم که ستاره با شوهرش دعواش شده و سرش به شدت زخم بوده و بدنش سیاه و کبود.
خیلی دلم سوخت که با این همه درد و زخم اومد سراغ من و منم بیتوجه بودم. لااقل وضع من از ستاره بهتر بود. شوهرم پیر بود، ولی خیلی بهم احترام میذاشت.
سیّد از امامزاده برگشت و گفت اسم بچه رو میذارم جَبّار۴(jabãr). پیش سیدعبدالنّبی استخاره کردم و این اسمو انتخاب کردم.
بالاخره بیبی شاهسلطون با لبخند همیشگیش، تونست دلِ ستاره رو نرم کنه و همراهش ببرش. وقتی میخواستن راه بیفتن، بیبی رو قسم دادم که نذاره دوباره روش دست بلند کنه.
خاله تهمینه گفت: بیگم! همین شمسی همسایهمون تاحالا بدون کتکخوردن سرشو روی بالش نذاشته!. زن، وظیفهشه کتک بخوره! مرد عصبانی میشه، ناراحت میشه، نباید زن مقابلش وایسه. چطور تا حالا میرعلنقی تو رو کتک نزده؟! چون تو مقابلش واینسادی!...
میدونستم ستاره تندخو و قُلدُرِه، اما اینجور کتکزدن دور از انصافه.
اونقدر ناراحتی ستاره اذیتم کرد که خوشحالیِ تولدِ بچه، یادم رفته بود. بعد از رفتن ستاره، حکیمه اومد پیشم. یه دختر تُپل، با لپای قرمز بغلش بود. حس میکردم اگه به صورتش ناخن بزنه، پوست صورتش باز میشه و لپاش میریزه بیرون.
خودش اما ناراضی بود. انگار یه جورایی طلبکار روزگار بود. انتظار داشت که خدا بچههاشو به زیبایی خودش درست کنه، اما زیبایی خودشو مدیون التماسای سیّد بود. حلیمهی دایی کاظم هم یه دختر بهدنیا آورد. انگار برفای کوه نیرو ریخته باشی توی قنداق. اونقدر سفید بود که فکر میکردی پارچه چلواری که دوروبرشه، لک گرفته و سیاه شده. مژههاش سفید و موهای سرش مث کُرکای بچهی کبوتر بود.
خاتون دست به سیاهوسفید نمیزد. منم کاری به کارش نداشتم. سید که میاومد، مث فرفره توی سینی اینطرف و اونطرف میرفت. اما سید که از خونه میرفت بیرون میگفت: پدرم چنین بود و چنان بود و خلاصه یهجوری تعریف میکرد که انگار عالم و آدم کُلفَت و نوکر پدرش هستن.
یهچندوقت بعدش یهروز صبح، بلند شد و شروع کرد به استفراغ. فهمیدم که حامله شده. خیلی احترامش کردمو و کمکش بودم. میدونستم غریبه و جوونه. زن حامله هم دلش به چیزای مختلف میل میکنه.
هر روزی یه چیزی میخواست. منم دریغ نمیکردم. هرچقدر برای خودم و بچهها خسیس بودم، برای خاتون از مغازهی کل ابرام، قرض میگرفتم. دوست داشتم یه بچه بهدنیا بیاره تا کمک کار بچههام باشه. با این استخوان و چارچوب و بنیهی قوی که خاتون داشت؛ بچههاش هم قدرتمند میشدن.
قدم خاتون برای ما خیر بود. اگرچه تتبع۵(tataboe) زیاد داشت، اما دلش نرم بود و با یه مهربونی، آدم دیگهای میشد. وقتی که بچهی خاتون میخواست بهدنیا بیاد، یه مرد نابینا و یه زن تکیده اومدن خونه. فکر کردم اومدن گدایی. گفتن پدر و مادر خاتونیم. پدرش از دو چشم نابینا بود و مادرش مث آدمی که ظالم به بیگاری بکشونه، تکیده و رنجور بود. روزگار بچههاشون رو یکی پس از دیگری گرفته بود. فقط خاتون و یه پسر براشون مونده بود. وقتی پدر و مادر خاتونو دیدم متوجّه حرف سید شدم که میگفت: خاتون بافه پشت به باد میذاره۸.
خاتون در غریبی لاف میزد و از خانوادهش تعریف میکرد.
چند روز موندن و بعد از اینکه از سلامتی خاتون و اینکه متوجّه شدن خاتون پابهماهه۹ مطمئن شدن، راه افتادن و رفتن. سیّد، خورجینشونو پُر کرد از خوردوخوراک. یه لحاف هم گذاشت روی الاغشون.
یه ماهی بعد از رفتن کااکبر۶ (kã akbar) بچهی خاتون بهدنیا اومد. خاتون هم بهونه گرفت که اسم بچه باید عیسی باشه. به هرحال زن جوونی بود و سیّد هم عادت نداشت خیلی سربهسرش بذاره.
دخترا مث علف بهار قد میکشیدن و بزرگ میشدن. غلومعباس هم پاشو گذاشته بود توی سال سومِ زندگی که سُرخک از راه رسید. من و غلومعباس و جبار و عیسی و خاتون، سرخک گرفتیم. سرخک به گلوی خاتون و عیسی زد و هردو به فاصلهی سه روز از همدیگه مردن. وقتی عیسی مُرد، نذاشتم خاتون متوجّه بشه. گفتم سیّد بچه رو برده بیمارستان بهبهون خوب میشه و برشمیگردونه. سید و میرناصر، بچه رو بردن و کَفَن کردن و خاکش کردن و اومدن. سیّد کمی بدحال بود ولی بهروی خودش نمیآورد.
خاتون و بچهها توی کومه کوچولو بودن. بهش گفتم یه چند روزی نرو پیش خاتون و بچهها!. چون به خاتون گفتم بچه رو بردی بهبهون!. تا ببینیم حال خاتون چطور میشه!.
سه روز بعد از فوت عیسی، خاتون هم به رحمت خدا رفت. حال من از بقیه بهتر بود. ولی تهمینه کوچولو و ملکی و غلومعباس، خیلی بدحال بودن.
یهمدت طول کشید تا دوباره بچهها سرپا شدن. ملکی و تهمینه سراغ عیسی و خاتونو گرفتن. گفتم اونوقت که شما مریض بودین باباتون بردشون بهبهون پیش دکتر.
هرچقدر شمسی کتک می خورد، هما زرنگ و کاربلد بود. اما محمود عادت کرده بود به کتک زدن.
یه روز که به خاطر غذا، هُما رو کتک زد، داداش هما باهاش دعوا کرد و سر محمودو زخمی کرد.
به قول سیدعلیرضا: آدم قوی میزنه و آدم ضعیف میگه برشیطون لعنت!.۷
محمود دستشو بالا میبرد و میگفت: بر شیطون لعنت و دستشو پایین میآورد.
سیدعلیرضا کنار خونهی خاله تهمینه، یه کومه دُرست کرد و همسایه دایمی ما شد. انگار خداوند گِل این آدمو یه جور دیگه سرشته بود. با همهی مردا فرق داشت. آروم و سخندان بود. میرنورمحمد و میرناصر هر روز پیشش بودن.
هرچقدر این سیّد محترم و مردمدار بود، زنش گُلبَس، دهندریده و بیحیا بود. هرکسی دختراشو میدید، میپسندید ولی اونقدر گُلبَس بدخلقی میکرد که میترسیدن به خواستگاری دخترا برن...
پانوشتها
-----------
۱- قُرب: ارج، ارزش ، احترام
۲- پایشت: توجه، پاییدن، حواسش به اون هست. یعنی اگرچه از تو دور هستم ولی حواسم هست واگر مشکلی داشته باشی از دور رصد می کنم ومراقبم. ضرب المثل عامیانه
۳- رمه: گله، تعدا زیادی از بز و گوسفند
۴- سوره مبارکه مائده آیه ۲۲
قالوا یا موسی ان فیها قوما جبارین وانا لن ندخلها حتی یخرجوا منها فان یخرجوا منها فانا داخلون
گفتند: «اى موسى، در آنجا مردمى زورمندند و تا آنان از آنجا بيرون نروند ما هرگز وارد آن نمىشويم. پس اگر از آنجا بيرون بروند ما وارد خواهيم شد.»
۵- تتبع: تبختر، فخرفروشی وتکبر
۶- کا اکبر: آقای اکبر، لفظ وپیشوندی که برای مردان غیرسادات بکار می رفت.
۷- لعنت برشیطون: آدم ضعیف چون می ترسد که ضربهای بزند و از عهده عواقبش برنیاید، دستش را به نشانهی زدن بالا می برد اما لعنتی برشیطان می گوید وضربه را نمی زند. درواقع دنبال بهانه ای برای انجام ندادن است.
نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد
نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.
- 1 اسکان بیش از ۱۲ هزار نفر در ستادهای اسکان آموزش و پرورش کهگیلویه و بویراحمد
- 2 مرحله دوم طرح کالابرگ الکترونیکی در کهگیلویه و بویراحمد آغاز شد
- 3 انفجار یک منزل مسکونی در یاسوج
- 4 توزیع گوشت قربانی با عنوان میهمانی مادر در گچساران
- 5 تاکید جدی استاندار بر حمایت از متقاضییان سرمایه گذار در بخش کشاورزی
- 6 میزان مصرف گاز در کهگیلویه وبویراحمد رو به افزایش است
- 7 رئیس دانشگاه علوم پزشکی یاسوج: شایعترین نوع سرطان در استان سرطان سینه است
- 8 کتاب تصویری «پلنگ ایرانی در دنا» رونمایی شد
-
سرپرست هلال احمر دنا منصوب شد/ ابلاغ
-
سمفونی ناهنجار شبانه شوتینماها در خیابانهای مسکونی دهدشت/ شورای ترافیک و شهرداری دقیقا چه میکنند؟!/ تصاویر
-
بی توجهی فرمانداری کهگیلویه به مصوبه شورای ترافیک و مطالبه اهالی روستای «ایمور آباد»
-
بودجه شهرداری یاسوج در ۱۴۰۴ به ۳ هزار میلیارد تومان می رسد
-
سرپرست دفتر ریاست، روابط عمومی و امور بین الملل دانشگاه یاسوج منصوب شد
-
فریدون داوری شعر لری را متحول کرد
-
پر ترددترین محورهای استان در تعطیلات نوروز کدام بودند؟! / آمار جالب راهداری استان از سفرهای نوروزی
-
انتقاد امام جمعه موقت قلعهرئیسی از هلال احمر و میراث فرهنگی
-
تا دیر نشده، از دختران هندبال ایران و ملی پوشان زن هندبالیست هم استانی حمایت کنیم/+جزئیات
-
ماجرای قطع درختان در «میرغضب» بویراحمد چه بود؟
نظرات ارسالی 5 نظر
آفرین سید عالی بود
پاسخسید جان با سلام و دست مریزاد .متاسفانه در پاراگراف آخر نوعی بی احترامی و توهین به فرد است که کاش ذکر نمیشد دهن درید ه و بی حیا بسیار زشت و زننده و حتی قابل تعقیب قانونی است
پاسخخیلی دوست دارم بدونم این زندگی مادر خودتون هست ایا .؟اسم غلام عباس که میگه همش احساس میکنم خود نویسنده است؟
پاسخعالی مثل همیشه خسته نباشی
پاسخعالی و جذاب.درود بر شما
پاسخ