«ملا علی» آخرین حلقه از آموزگاران عاشق

آموزگار کلاه نمدی ما با آن که همواره روی به آینده داشت اما دلبستگی ناگسستنی اش به آیینهای ایلی و سنتهای از دست رفته چونان اخگری زیر خاکستر وجودش پنهان گشته بود.

«ملا علی» آخرین حلقه از آموزگاران عاشق

*به قلم:قاسم یزدانی*

ای نهان داشتگان موی زسَر بگشاید/وز سر موی سر آغوش به زر بگشاید

شد شکسته کمرم دست برارید از جیب/ سر زنان نُدبه کنان جیب گهر بگشاید

گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز؟/ بنده هر خوشه که آن بافته تر بگشاید

سکه ی روی به ناخن بخراشید چو زر/خون به رنگ شفق از چشمه خَور بگشایید.

برآن بودم تا سوگنامه ای به یادگار نهم، یارای نوشتنم نیست.

نه دستی که مرثیه ای بنگارم،

نه صدایی که شروه بخوانم نه نوایی که نوحه سرایی کنم.

تاب آوری در رویارویی این سوگ سنگین و کمر شکن دشوار و ناممکن می نماید.

بیش از دو دهه ست با او اُلفتی داشتم.نخستین نشست آنگونه بردل می نشست که زنجیرحریرین محبتش جاودانه و ناگُسستنی می نمود.

فریفته بیان شیرین کلام پخته و سخندانی او گشتم.

مردی آویخته از ساقه های بلند فرهنگ کهن و مهر پرور ایران زمین، آموخته از پیر خرد، زبان آفرین توس فردوسی بزرگ و نا آویخته از هر قلاب دلبستگی و اسارت چونان سروی خرامان آزاد و رها از هر بندی.

آموزگار کلاه نمدی ما با آن که همواره روی به آینده داشت اما دلبستگی ناگسستنی اش به آیینهای ایلی و سنتهای از دست رفته چونان اخگری زیر خاکستر وجودش پنهان گشته بود.

مُرده ریگ نیاکان را از پس غبار غليظ روزگار و از درون بی انتهای تاریخ به امانت گرفته بود و از این رهگذر امانتدار مطلوب و قابل اعتمادی می نمود.

دیرسالی بود که "زندگی از تحمل لبخندی برلبانش" ناتوان می نمود.

بارها بر زبان می راند که من کوچ کرده ام،نیستم،مُرده ام.

پس از کوچ یارِهمراه و همسرِ وفادارش زندگی را بیش از دیروز بی معنا تر می یافت. آنچه گهی گاه برقی از امید را در نگاهش می نشاند پیشرفت جوانان کهگیلو بویراحمدی و جوانان این مرز و بوم بود.

بی هیچ رنگی.

خبر هر پیشرفت او را بر افروخته می نمود،شادمانی ها می کرد. بی آن که از کسی چشمداشتی باشد.

میهن و ایران زیبا را عاشقانه  می پرستید،در نگاه مهرآمیزش رنگ ها و باور ها و جزم اندیشی رنگ باخته بود.

"چون که بیرنگی اسیر رنگ شد/ موسیی با موسیی در جنگ شد".

با آن که همواره با قافله قدرت سرستیز داشت اما در هر گام دانه ای از امید می کاشت و به نسل امروزین و جوان جامعه ما امیدوار بود.

از دلخوشی های نوروزی ام دیدار با آن آزاده مرد بود، دریغا که دیونحس زمستان، نسیم باد نوروزی را از تک وتا انداخت و کورسوی چراغ دل را به خاموشی برد. دریغادر هنگامه ای که رخت دشت ودمن از لاله های واژگون و یاسمن رنگارنگ می شود و آنگاه‌ که آلاله های وحشی سر از خاک برمی دارند،او به آرامی روی برخاک می نهد.

در پشت آن رخسار همواره بشاش و شوخ طبعی های بیمانند میشد فهمید که دلی خونین و جگری داغدار دارد:

لاله در آمد به باغ با رُخ افروخته/ بهرش خیاطِ طبع سرخ قبا دوخته

سرخ قبایش به بَر یک دو سه جا سوخته/ یا که ز دل دادگان عاشقی آموخته

کِش شده دل غرق خون گشته جگر داغ دار.

او یکی از آخرین حلقه های سلسله ی آموزگاران عاشقی بود که فداکارانه برای فرزندان دیارش درخت دانش را آبیاری نمود، نسلی که شور بختانه روی به پایان دارد.

و"جَرس فریاد می دارد که بربندید محملها"

نسلی که بر بام بلند ایثار ایستاد و تندیس دانش را بر ورودی های دیار مان آویخت.

او در زُمره آموزگاران فداکاری بود که سرفرازی را در مکتب آموزگار عشق و زندگی محمد بهمن بیگی آموخت.

قلب صدها دانش آموخته همواره به عشق او می تپد.

پس  او نمرده است که در دل همه ماها "زنده است و زندگانی می کند"

 

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفتگوی تو خیزم به جستجوی تو باشم.



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 2 نظر

  • 1 مجید رهنما 1402/12/28 13:38:36

    سپاس و ستایش قلمت جناب یزدانی که در وصف این سترگ‌ مرد چه زیبا کلمات را چیدمان کرده ای وجودتان به سلامت

    پاسخ
  • 2 دوست 1402/12/27 8:2:21

    بسیار زیبا

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها