از زندگی تا مرگ؛ در سوگ برادر/ «جمال» همه دار و ندار ما بود

اگر چه پیش از این مرگ دوستان، فامیل و آشنایان زیادی را دیده‌ام و در فراقشان گریسته ام و اندوهگین شده‌ام اما باورم نمی‌شد مرگ این بار این‌چنین تا یک قدمی ام بیاید و تن و روانم را از پا درآورد و به گوشه‌ای پرت کند.

از زندگی تا مرگ؛ در سوگ برادر/ «جمال» همه دار و ندار ما بود

محمدطاهر اکوانیان یادنوشته‌ای در سوگ برادر خود مرحوم «جمال اکوانیان» نوشت که در ادامه آورده می‌شود؛

(۱) اکنون که او دیگر نمی‌تواند این نوشته را بخواند راحت‌تر می‌توانم درباره اش چیزهایی را که همیشه در دل و ذهن داشتم بگویم و بنویسم.  

اگر چه پیش از این مرگ دوستان، فامیل و آشنایان زیادی را دیده‌ام و در فراقشان گریسته ام و اندوهگین شده‌ام اما باورم نمی‌شد مرگ این بار این‌چنین تا یک قدمی ام بیاید و تن و روانم را از پا درآورد و به گوشه‌ای پرت کند. همیشه بر این باور بودم که آدم‌ها تا اندازه‌ای که انگیزه و روحیه داشته باشند به زندگی کردن ادامه می‌دهند و هر وقت کشش یا حوصله زیستن نداشتند خودبه‌خود دچار بیماری می‌شوند و از دنیا می‌روند، یا هم دست به خودکشی می‌زنند تا از این بی انگیزگی و تکرار و ملال روزمره خلاص شوند.‌ اکنون مرگ ناگهانی را از این دسته جدا می‌دانم و روزگار تلخی را که زیسته‌ام آن‌قدر بی‌نظم و ترتیب می‌بینم که جایی برای تعریف این مقوله‌ها نمی‌یابم.

(۲)«جمال» از آن دسته آدم‌هایی بود که دوست داشت زنده بماند و کارهایی را انجام دهد که به آن‌ها علاقه داشت. او مدام برای خودش فضاهای تازه‌ای می‌ساخت و با سرگرم شدن به مسایل و موضوعات تازه به نوعی زندگی‌اش را از ملال و تکرار در می‌آورد. در ابتدای زندگی با تلخ‌کامی‌ها و نداشتن‌ها رشد کرد و به دلیل همین تلخی‌ها و احساس وظیفه‌ای که بر دوش خود می‌دید مدرسه و درس خواندن را در دوره راهنمایی رها کرد و بعد از مدتی کار و بیکاری به خاطر شرایط و جو آن روزهای کشور در پانزده سالگی به جنگ رفت. با پایان جنگ به زندگی عادی و کاری روی آورد و همزمان به ورزش‌های مختلف سرگرم شد و در حد وقت و فرصت به آن‌ها می‌پرداخت و گاه مثل یک ورزشکار حرفه‌ای تمرین‌های سنگین و مداوم می‌کرد؛ طوری که گاهی انگار می‌خواست دونده‌ای حرفه‌ای باشد یا کشتی‌گیری دنبال مدال قهرمانی. همه این‌ها را اما به این دلیل که پسر بزرگ‌تر بود و ناگزیر کمک خرج خانواده نمی‌توانست آنطور که انگیزه و علاقه داشت دنبال کند. مجبور بود با این وضعیت کار کند و به شهرهای دیگر برود و نانی در بیاورد. با این همه نگاه و برنامه‌اش برای ادامه زندگی درس خواندن بود و رفتن به دانشگاه و کسب موقعیت اجتماعی تازه‌ای که با آن بتوان تا حدودی به این تلخ‌کامی‌ها و این نوع از زندگی پایان داد. این هدف را از تجربه‌هایی که در مدت کار، جنگ، سربازی و تلاش‌های مختلف در سنین متفاوت کسب کرد برای خودش در نظر گرفته بود. بعد از پایان سربازی شروع به تحصیل در دوره راهنمایی کرد و این دوره را به علاوه مقطع دبیرستان در حدود شش سال فشرده تمام کرد و در سال۱۳۷۵رشته حقوق دانشگاه شیراز مشغول به تحصیل شد و بعد از گرفتن لیسانس در ادارات دولتی مختلف سرکار رفت و چون با روحیه آزادمنشانه و روانش سازگاری نداشت با قبولی در آزمون وکالت، وکیل پایه یک دادگستری شد و بیش از بیست سال به این کار طاقت فرسا با دشواری‌های خاص خودش پرداخت و در سه سال آخر عمرش هم مشاور سازمان‌های اقتصادی و مدیر حقوقی شرکت‌های بیمه‌ای شد و به گواه دوست و همکار در این مسیر ذره‌ای با غل و غش و فساد کار نکرد و هیچ‌گونه دلبستگی به مطامع دنیوی و مادی نداشت و به گفته خودش چون به اندازه خوردن و پوشیدن داشت دیگر نیازی نمی‌دید آنطور که فرصت و فضای فساد و زد و بند هست خود را آغشته بدان کند و حرص نمی‌زد که به هر روشی بیشتر به دست بیاورد؛ حتی چیزی را که حقش هم بود و می‌توانست به دست بیاورد دنبال نمی‌کرد، چرا که برای خودش اعتقادات سفت و سختی داشت و به هر قیمتی حاضر به جمع کردن مال و دارایی نبود. آدمی بود که به خودش بها می‌داد و سعی داشت در مسیر کار و زندگی دچار حاشیه نشود و بیش از حد امکان و توان حواسش به دیگران و به خصوص خانواده بود.  

(۳) زندگی هر فرد به خصوص در اینجا که ما زیست می‌کنیم اما آنطوری که دلمان می‌خواهد پیش نمی‌رود و حواشی و رفتار اطرافیان و نزدیکان گاه باعث می‌شود که فردی با همه حواس جمعی و تلاش دچار تلاطمی شود که دیگر از دست و توانش خارج باشد و نتواند کاری را که دوست دارد انجام دهد. «جمال» هم گرفتار این ناملایمات روزگار ما شد و در اواخر عمر تلخی‌ها و مرارتی کشید که بی شک شایسته آن نبود و محصول زیاده خواهی، بدجنسی و حرص بقیه بود؛ اگر چه غرور و مناعت طبعش اجازه نمی‌داد که به طور جدی به این مسائل بپردازد اما معلوم بود که قصه تلخ زندگی مشترکش بیش از حد او را آزار داده و در جامعه‌ای که ما حضور داریم از انگیزه بالا و روحیه اجتماعی‌اش کاسته و بر ناراحتی‌هایش افزوده شده است. گاه آدمی تصمیم می‌گیرد برای اینکه از موقعیتی فرار کند دست به انتخابی بزند که سرانجامش معلوم نباشد، یا خوش و ناخوش بودن تصمیمش دیگر مهم به نظر نمی‌آید، و فقط به فکر در رفتن از شرایطی است که به هر دلیلی آزارش می‌دهد و دچار اضطراب بیش از حدش کرده است. این هم از عوارض زندگی کردن در جامعه و جغرافیایی است که طبق سنت و عرف خیلی از حواشی‌اش قابل کنترل نیست و گاه از جایی که خیال هم نمی‌کنی اتفاقی برایت رخ می‌دهد که جمع کردن آن ممکن نیست.  

(۴)در جامعه فلاکت زده و پر از رنج و بلای ما زندگی کردن به هر قیمتی و به سر بردن با ناملایمات روزمره هنر می‌خواهد و توان بیش از حد؛ البته نه هر زیستنی و هر نوع زندگی کردنی، که در اینجا دلالان، ریاکاران و فاسدان بهتر از آنچه فکرش را بکنیم در حال گذران اوقات و امور خویشند. ما برای آنکه هم حواسمان به زخم‌ها و گرفتاری‌هایمان باشد و هم مسیر کار و بارمان را آهسته و پیوسته بپیماییم نیاز داریم که کمی در مورد آن فکر کنیم و بیشتر تلاش و پیگیری داشته باشیم. به ناچار آن‌هایی که در جغرافیا و مناطق محرومتر به دنیا می‌آیند و رشد می‌کنند باید قدرت و کوشش زیادتری داشته باشند تا تازه به سطح برسند و بعد اگر فضایی و توانی برایشان مانده بود از آن فراتر بروند و خود را به جایی برسانند که بتوانند چند سالی که زنده اند نفسی به راحتی بکشند. «جمال» هم طبیعتاً از این قاعده مستثنی نبود و شاید بیش از آنچه باید ناملایمات روزگار را دید، اما پا پس نگذاشت و با جان سختی و پر انگیزگی راهی را که در نظر گرفته بود پیمود و توانست برای زندگی مادی و اجتماعی خودش فضایی مناسب فراهم کند. من به‌عنوان یکی از نزدیکان او شاهدم که چه طاقت فرسا و جانکاه بود این کار...

(۵) با این همه اما زندگی جوانب دیگری هم دارد و زیستن در اجتماع و در کنار خانواده و محیط دوستانه ملزومات خاصی می‌خواهد که او از عهده این کارها و نقش‌ها هم به خوبی برآمد و می‌توانم به راحتی بگویم که بیش از آنی که باید نقش خودش را ایفا کرد؛ به گونه‌ای که بعد از او دیگر انجام دادن آن کارها از عهده و عرضه کمتر کسی بر می‌آید. نقش فرزندی را برای پدر و مادر با همه کمبودها از اول زندگی تا روزهای آخر که شاهدش بودم شایسته و با معرفت تمام انجام داد و در برادری آنچه را برای ما در حد وسع مالی و عاطفی به جا آورد به این آسانی و بدون تعارف کمتر برادری در این روزگار تلخ و تاریک حوصله و شرافت انجام دادنش را دارد. می‌شود گفت که ماندن او در این سرزمین بلازده جز برای در کنار ما بودن و اینکه حواسش به ما باشد نبود و این چنین جان عزیزش را زیر فشارهای روحی و استرس و مقاومت ناگزیر در برابر هجوم همه‌جانبه مشکلات از دست داد.

(۶) من و خانواده پدری گوهری بی‌همتا و وجودی بی‌مانند را از دست داده‌ایم که بعد از این تا هستیم نه جایش پر شدنی است و نه یادش فراموش کردنی. او برای ما رشد کرد و برای ما سوخت؛ داغش همان بهتر که در دلمان بماند و کمتر به زبان و نوشته آید که داستان هر جایی نیست و همین حالا که این مطلب را می‌نویسم نبودنش امانم را بریده است و توانم را برده. اگر به زندگی عادی برگشته‌ام و این گونه به زیستن ادامه می‌دهم از این بابت است که می‌گفت به بچه‌هایتان برسید و حواستان به آن‌ها باشد و خودش هم بیشتر از ما هوایشان را داشت، و از معدود دلخوشی‌هایم در این زمانه ناجور این بود که بچه‌هایمان عمویی مثل «جمال» دارند که اگر به هر دلیلی نباشیم، روزگار بر آنان سخت‌تر از آن که باید نمی‌گیرد.

او که همه عمر در تلاش برای اوج گرفتن و گذراندن زندگی در مسیر بهروزی بود در هفدهمین روز از فروردین سال ۱۴۰۲ به دنبال صعود به ارتفاعات توچال در بلندی‌های تهران برای همیشه در اوج جاودانه شد و من با تمام غم و ‌غصه‌ای که از این مصیبت دارم و رهایم نمی‌کند اما به این مختصر دلخوشم که در یکی از جاهایی که همیشه دوست داشت باشد قلب پر از درد و دغدغه اش یاری‌اش نکرد و ما را بی‌راهنما و بدون پشتیبانی دلسوز و فداکار و پیگیر گذاشت.

*****

این نوشته را دو ماه بعد از از دست دادنش نوشتم و اکنون که در آستانه سال نوی دیگری قرار داریم، جای خالی‌اش را بیشتر احساس می‌کنم که همه ساله در روزهای آخر اسفند هر کجا بود با شور و شوق غریبی در انتظار بهار بود و پیش از آن در تمام زمستان پیگیر بارش باران بود و دلخوش که در «بلربیشه» با دوستان و آشنایان و اقوام جمع می‌شوند و روزگار را به این شکل سپری می‌کنند. زندگی را این گونه می‌خواست و دوست داشت که این‌طور بگذرد.  

********

بی تاب و قرار تا بیایی
سبز است بهار تا بیایی

دلگیرم و طاقتی ندارم
نالانم و زار تا بیایی

مثل تو ندیده‌ام کجایی
بی پشتم و یار تا بیایی

گفتی به خودت برس، رسیدم
در کوه و دیار تا بیایی

یک سال تمام بی تو مردم
باشد که سوار تا بیایی

باران ببار باز بر او
گل داده مزار تا بیایی

با این همه منتظر نشینم
از گوشه کنار تا بیایی



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 7 نظر

  • 1 طاهری محمدعلی، 1403/3/1 23:19:6

    روحش شاد و یادش گرامیباد،،،

    پاسخ
  • 2 فریباکاظمی 1403/2/6 10:14:13

    یادت تا ابدماندگار عمه زاده عزیزم.بخدا که واقعامایه ی افنخارمان بودی

    پاسخ
  • 3 میرزا داورپناه 1403/1/31 2:13:55

    روحش شاد،یادش جاودانه

    پاسخ
  • 4 احسان بزرگمهر 1403/1/21 17:17:36

    روحش شاد🌹.جمال انسان به تمام معنا خودساخته و اجتماعی و خوش اخلاق بود.

    پاسخ
  • 5 محقق 1403/1/21 12:43:35

    سلام خدا رحمتش کنه بارفتن جمال شور وانگیزه وامید رفت روحت شاد

    پاسخ
  • 6 محمود ایزدپناه 1403/1/20 9:12:40

    جمال عزیز همه بود تنها کسی که فکر نمی کردم مرگ را تجربه کند و مرگ او را تجربه کنیم جمال شاد بود ، جمال واقعا جمال بود جمال نمی توانست پیرشدن را ببیند شاید خواست او هم بر همین بود روحش شاد و یادش تا ابد ماندگار دلنوشته ی طاهرعزیز ما را به گریه انداخت

    پاسخ
  • 7 حسین بویراحمدی اصل 1403/1/19 9:14:40

    به روح بلند آن مرد سفر کرده سلام می فرستیم و برای شما نویسنده ی این متنی که باعث شد بغض ما هم بشکند و اشکهایمان جاری شود مخصوصا انتظار باران در انتهای اسفند و دورهمی های بلربیشه، آرروی سلامتی و صبر داریم امیدوارم که با پیوندی ناگسستنی با کائنات و طبیعت نام و آوازه ی آن مرحوم را در سفرهایت زنده نگه داری و بخاطر همون بچه ها هم که شده، دل به دامان طبیعت خوش نموده تا سیره و روش آن بزرگوار زنده نگه داشته شود

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها