جزای نیکی جز نیکی نیست

در دلِ سنگین او مِهرش نشست مهرِ او بر روح و جانش نقش بست

جزای نیکی جز نیکی نیست

افتونیوز؛شعری از شاعر هم‌استانی جبار چراغک در وصف نیکی

خسته شد آدمکُشی از جانِ خود

شد برون از شهر و خان و مانِ خود

*

ژنده بود از کفش تا پیراهنَش

خونِ ناحق ریخت رویِ دامنَش

*

خود بنالید از جفایِ روزگار

پس فراری شد از آن شهر و دیار

*

با سراپایی پُر از آب و عرق

گُشنه و نالان و زار و بی رمق...

*

شرمسار و سوگوار و غم زده

رفت و رفت تا مرکزِ یک دهکده

*

ضعفِ مفرط بر وجودش چیره شد

روزِ روشن، پیشِ چشمش تیره شد

*

چون ز بی پولی کنون بی جیره شد

سخت بر میوه فروشی خیره شد

*

شکّ و تردیدی وجودش در گرفت

پس نهادَش خُلق و خویِ خر گرفت

*

این که آیا همچو مردانِ شرور

سیب را از میوه دار گیرد به زور

*

یا  گدا گونه شود در کارِ او

تا خورد یک سیب از انبارِ او

*

پس به سختی تا مغازه پیش رفت

زان مغازه سیبِ سرخی کیش رفت...

*

در پیَّ این کار او، میوه فروش

بی که بد گوید و یا آید به جوش

*

گفت:مَردا آنچه خوردی نوشِ جان

چون غریب و خسته ای و ناتوان

*

بابَتَش پولی نمی گیرم برو

زین سبب اصلا نه دلگیرم برو...

*

بعد از آن هر روز آن مردِ غریب

از نداری، نی که از رویِ فریب

*

چون که خُلقَش دید چون خوی سروش

پرسه می زد نزدِ آن میوه فروش

*

لیک چون می دید مردِ نیکزاد

سیبِ سرخ و زرد دستش می نهاد

*

در دلِ سنگین او مِهرَش نشست

مِهرِ او بر روح و جانش نقش بست

*

چون که عاجز ماند از این دَربدَری

زین همه علّافی و خیره سری

*

عکس خود را که پلیس آن دیار

حک نمود بر کاغذی روزنامه وار

*

روزِ دیگر چون به آنجا پا گذاشت

در دکان آورد و آن را جا گذاشت

*

بنگرید آن عکس را میوه فروش

تا شناسیدش بشد اندر خروش...

*

تا که چشمش لفظِ قاتل را بدید

شد حریص آن مرد و چون برقی جَهید

*

گوشی آورد و صد و ده را گرفت اینچنین،آدمکُشی را کرد خِفت

*

وقتِ رفتن قاتل از دلدادگی

از صمیمِ دل، ولی با سادگی

*

گفت: ای میوه فروش و میوه دار

من که خسته گشته بودم از فرار

*

تا که فهمیدم پلیسِ شهرِ من

زندگانی را نموده زهرِ من...

*

چون که گفت آن کس که پیدایش کند

حلقه ای بر دست و بر پایش کند...

*

یا از آن قاتل به ما گوید نشان

نزد دولت هدیه دارد بی گمان

*

مژدگانی ها دهیم او را به زر

هر کسی آرَد ز جای او خبر...

*

من به پاس آن همه احسانِ تو

چون شدم روز و شبی مهمانِ تو

*

وا نهادم عکس خود را در دکان

تا ببینی عکس و سودِ بعد از آن...

*

تا ببینی چون مرا زندان کنند

پس تو را بر سیم و زر مهمان کنند...

 

 جبار چراغک



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها