«قلندری» که سخن می‌سنجید

محمد نوروزي، فرهنگی بازنشسته ،پیشکسوت فوتبال لنده در یادداشتی در سوگ قلندرسخن‌سنج نوشت:

«قلندری» که سخن می‌سنجید

افتونیوز| محمد نوروزي، فرهنگی بازنشسته ،پیشکسوت فوتبال لنده در یادداشتی در سوگ قلندرسخن‌سنج نوشت:

  فوتبال تنها سرگرمی دوره نوجوانی و جوانی ما بود بیشترین وقت های خالی ما صرف آن می شد. نمی دانم چرا با وجود پیشرفت های بسیار در سطح بصری و با وجود شبکه های فراون پخش فوتبال و آموزشهای بسیار در بستر اینترنت همچنان فکر می کنم آن روزگار ما فوتبال را بهتر می فهمیدیم و بازی می کردیم؟

  در هفته پیش می آمد که یک یا دوبار به دهدشت می آمدم آن روزها فوتبال فضای بیشتری در سطح جامعه داشت یا شاید ما اینگونه فکر می کردیم. یک تیم بابک از گچساران آمده بود در یک یادبود شرکت کرده بود فوتبالشان هنوز یادم هست. داریوش شش بلوکی، کرامت دره شوری و...

  آن روزها اعلامیه ها را با ماژیک می نوشتند و چند جای شهر نصب می کردند من اگر دهدشت می رفتم یک سر به دروازه ورزشگاه می زدم ببینم بازی چه تیمهایی هست. اگر استقلال دهدشت بازی می داشت حتما می ماندم. می رفتم روی سکوها و تمام ذهنم متمرکز بود روی یک شماره ۱۱. طرز راه رفتنش در زمین را دوست داشتم یادم هست که به دوست کناری ام گفته بودم راه رفتنش شبیه صمد مرفاوی است. گام هایش بلند بود خیلی بلند... یادم هست که رانهایش مثل قاچهای خربزه بود و شیار و مرز ماهیچه هایش خیلی واضح از دور هم دیده می شد. گاهی برمیگشت عقب نمی دانم چرا؟ تصورم این بود که می خواهد یار حریف را که مامور کنترلش بود سردرگم کند. بعد در حالیکه چند لحظه پیش لابلای بازیکنان خط دفاعی دیده بودمش و تیم حریف حوالی خط وسط خط آفساید ساخته بود شماره ۷ یک پاس کشیده و بلند می فرستاد پشت دفاع و ناگهان می دیدی شماره ۱۱ مانند بازیکنان بیسبال که چشمشان به توپ پرتابی است و فقط می دود که نقطه فرود را زودتر از دیگران تشخیص دهد از خط آفساید گریخته و دارد با دروازه بان تک به تک می شود اغلب اوقات توپ را زمینی و با پای چپ به تور می دوخت. روی کرنرها و سانتر از جناحین هم پروازهای بلند داشت و گلهای با سر فراوان زد اما من شیفته گامهای بلندش بودم که ناگهانی اتفاق می افتاد. یادم هست آنقدر محبوب شده بود که گفته بودند امام جمعه دهدشت (حاج آغا شرعی) در خطبه ها به نشانه آنکه چرا از بقیه محبوبتر است نامش را برده بود. آن گامهای بلند و رانهای کشیده و ماهیچه های در هم تنیده اینک در یک صندوقچه فلزی دربسته دارند یخ می زنند. و تمام گلوکزهایی که رها کردند و تبدیل به جنبش و حرارت شدند نمی توانند مانعی در برابر دمای موتور سردخانه ایجاد کنند... این است قصه زندگی ... همین ... فقط یادها می می مانند و صداها ... ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...

او قلندری بود که سخن می سنجید

  روانش شاد🖤🖤🖤



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها