نوستالوژی فوتبال دهدشت در دهه 60

دهه شصت (دوران نوجواني و تقريبا جوانی) به ندرت مسابقه اي و لو بي اهميت در ورزشگاه شهر و يا از طريق تلويزيون برگزار می‌شد كه من و خيلي هاي ديگر تماشاگر آن نباشيم. به حيل مختلف كلاسهای زيادی را تعطيل می‌كرديم تا با كله خود را به ورزشگاه رسانده و مثل فنر بالا و پايين بپريم. رجز خوانی ها و خط و نشان كشيدن‌های قبل از دربی كه جای خود داشت.

نوستالوژی فوتبال دهدشت در دهه 60

افتونیوز|  امید نوروزی اصل

من شخصا آدمي هستم نوستالوژيك با تعلق خاطري فراوان نسبت به گذشته. در ضمن معلم كنكور هم هستم و دوره هاي فشرده شيمي دبيرستان را برگزار مي كنم. توصيه ي دائمي من به دانش آموزان اين است كه بعضي مطالب پايه را بايد چنان براي خود حلاجي كنند كه صورتي بديهي به خود بگيرند. مثلا آز آن جايي كه در زندگي روزانه وقتي تكاني مي خوريم هر آن ممكن است با يك و شايد ده قطعه آهني برخورد كنيم پس  خجالت آور است كه شيمي دبيرستان را خوانده باشيم و مثلا آرايش الكتروني آهن را به ياد نداشته نباشيم. يا اطلاعات بنيادي ( مثل ساختار فضايي ،‌زاويه ي پيوندي ، قطبيت و .....) را در مورد مواد با مولكول هاي ساده كه تقريبا مداوم با آنها در تماس هستيم ( مثل آب، متان، كربن دي اكسيد، آمونياك و ....) نتوانيم مثل بلبل يا هر پرنده وراج ديگر بازگو كنيم.

به آنها می گويم: در زمانهای نسبتا دور كه دانش آموزی می كرديم اين مطالب براي ما مثل بديهيات بودند يعني جزئي از وجود  ما به حساب مي آمدند.

***

باري به سبب وجود حس نوستالژياي عميق در وجود خود – كه در آغاز ذكر آن به ميان رفت - هميشه هوس ديدن يك مسابقه فوتبال در ورزشگاه شهر به سرم مي زد. من اين سالها به ندرت مسابقه اي و لو مهم را از تلويزيون تماشا مي كنم ولي در دهه شصت ( دوران نوجواني و تقريبا جواني) به ندرت مسابقه اي و لو بي اهميت در ورزشگاه شهر و يا از طريق تلويزيون برگزار مي شد كه من و خيلي هاي ديگر تماشاگر آن نباشيم. به حيل مختلف كلاسهاي زيادي را تعطيل مي كرديم تا با كله خود را به ورزشگاه رسانده و مثل فنر بالا و پايين بپريم. رجز خواني ها و خط و نشان كشيدن هاي قبل از داربي كه جاي خود داشت.

هنوز فكر مي كنم در آن شرايط بد اقتصادي ، در آن بحبوحه ي آتش و دود جنگ ، در آن فضاي آكنده از غم و درد ناشي از فقدان عزيز ترين كسان و به طور كلي در آن اوضاع نابسامان دهه شصت اگر آن ورزشگاه نبود آن هيجانات فرو خفته و متراكم شده چگونه تخليه مي شدند. همگان مي دانند تنها سرگرمي آن موقع، تلويزيوني سياه – سفيد بود با يكي دو شبكه و برنامه هايي تقريبا آبكي كه بسياري خانواده ها از داشتن آن نيز محروم بودند و در ضمن در بيشتر ايام به علت قطع برق يا قطع شدن ارتباط دكل با فرستنده مركزي، بدون استفاده مي ماند.

به هر حال اين عطش فراوان بنده نسبت به يادآوري خاطرات شيرين گذشته، ناخودآگاه در روزي از روزها من را به ورزشگاه كشاند. عصر جمعه بود. داشتم رد مي شدم كه در ورزشگاه را باز ديدم و مسابقه اي را در حال برگزاري. تيم ها  لباس هاي قرمز و سبز پوشيده بودند يعني يك سر قضيه پرسپوليس بود. در ورزشگاه كاملا باز بود و من كه هيچ، يك تريلي هم به راحتي و بدون مزاحمت كسي و تقاضاي بليطي از آن گذر مي كرد. نه تنها در ورودي مجموعه بلكه در ورود به زمين چمن كه مقابل آن قرار دارد نيز چنين بود. اگر كمي اراده مي كردم مي توانستم قدم زنان و در حالي كه دستي در جيب شلوار دارم تا وسط زمين بازي و بلكه از دروازه مقابل نيز گذر كنم . فكر مي كنم اين امكان نيز وجود داشت كه با همان كت وشلواري كه به تن داشتم و البته با كمي تا قسمتي تمارض مي توانستم سوت را از داور بگيرم و خود -كه البته هنوز دقيقا نمي دانم چه وقت آفسايد است- داوري مسابقه را به عهده بگيرم بدون اين كه اتفاق چندان مهمي صورت گيرد.

علي ايحال اين هوسهاي بي مورد به سرم نزد و مثل يك بچه خوب در بالاترين سكوي ورزشگاه در بين حدود ۲۵ تا ۳۰ نفر تماشاگر جا خوش كردم. من كه مي خواستم با ولع تمام بعد از حدود پانزده سال فراق از اين ورزشگاه، يك بازي جانانه را تماشا كنم، هنوز كاملا با سكو تماس پيدا نكرده بودم و گردنم كاملا خم بود كه صداي سوت داور تكانم داد و در يك آن توپ را درون دروازه تيم سبز ديدم. از بغل دستي هويت تيمها را پرسيدم: نيمه دوم بازي پرسپوليس ياسوج با نماينده اي از دهدشت بود.

از آن بالا فضاي ورزشگاه را ورانداز كردم. همان بود كه پانزده سال قبل ديده بودم ولي اين احساس بديهي را داشتم كه رنگ و رو رفته است و بوي كهنگي مي دهد. فضاي حاكم بر ورزشگاه زمين تا آسمان با آن روزهاي پر احساس تفاوت داشت. لحظه اي چشم هايم را بستم و به تداعي خاطرات پرداختم. از دردسرهاي فراوان آن روزها براي گرفتن بليط ورودي تا دردسرهاي فراوان براي خروج از ورزشگاه در پايان مسابقه. ولي بين اين دو دردسركوتاه مدت ، فاصله زماني وجود داشت كه سرشار از هيجان ناب بود. وضعيت حال هيچ تشابهي با سابق نداشت. جالب اين است كه اين مسابقه از سري مسابقات ليگ استان بود. هنوز پنج شش دقيقه اي از نشستنم نگذشته بود كه دو گل ديگر وارد دروازه تيم شهرمان شد. هر دو توپ به شكلي بسيار راحت طول زمين را طي مي كردند وارد گوشه سمت چپ محوطه جريمه تيم سبز مي شدند و سپس به آرامي و خرامان خرامان به درون دروازه مي غلتيدند بدون اين كه دروازبان محل به آنها بگذارد.

من فكر كردم كه شايد اشكال كار از اين باشد كه دروازه بان ، مقابل نور خورشيد قرار گرفته و توپ براي او قابل تشخيص نيست بعد يادم آمد كه چه بسيار دروازه باناني كه من در اين دروازه ديده بودم و دروازه شان بسته  مي ماند در حالي كه نه بازي در شب و زير نورافكن برگزار مي شد و نه تيم ها منتظر روزهاي ابري مي ماندند. فكر مي كنم اين دروازه بان براي خالي نبودن عريضه آن مكان را اشغال كرده بود و الا خيري از او به هيچ  دروازه اي نمي رسد.

حدود بيست دقيقه آنجا بودم در آن فاصله چهار گل خورد و عده گلهاي خورده شده به هشت رسيده بود. دو سه نفري از تماشاگران با صداي بلند درخواست هاي جالبي براي بازيكنان دهدشت مطرح مي كردند: يكي فرياد زد زمين را ترك كنيد و ديگري مي گفت دعوا راه بياندازيد تا بازي تعطيل و نتيجه سه به صفر اعلام گردد و تا حدي حفظ آبرو شود. بقيه ي تماشاگران حس خاصي نسبت به بازي نداشتند. كساني كه روي نيمكت ذخيره ها بودند همان حال و هواي تماشاگران را داشتند. در بين دو نيمكت مربي و ذخيره هاي دو تيم ، چند نفر بر روي صندلي هايي نشسته بودندكه مجريان و ناظران بازي بودند. در ميان آنها نماد  اوج هيجان فوتبال دهدشت در روزهاي پر احساس گذشته نيز حضور داشت. منظورم ابوصالح دانشور است. شايد دارايي اين ورزشگاه در اين مسابقه  از آن روزهاي پر افتخار همين شخص شخيص مي بود و البته من تماشاگر.

از تماشاگر كناريم كه خود را فوتباليست يكي از تيم هاي شهر معرفي كرد، وضعيت ساير تيم ها و تعداد تماشاگران ديگر بازي ها را پرسيدم. جواب نا اميد كننده بود: تقريبا همين است كه مي بيني.

به راستي چرا فوتبال اين شهر به اين حال و روز افتاده است. كجا رفتند آن همه اعجوبه توپ گرد و مستطيل سبز؟ كجايند آن تماشاگران كه فرياد هاي خروشان آنها هنگام به ثمر رسيدن يك گل، از هر چهار سوي شهر شنيده مي شد و قلب شهر را به لرزه مي انداخت؟ چرا با اين كه امكانات فردي و دولتي نسبت به آن دوران پرتلاطم قابل مقابسه نيست بايد اين حال و روز بر ورزش شهرحاكم باشد؟

فوتبال قابليت هاي فراوان دارد. به خصوص براي شهر ما كه پتانسيل خاصي براي پر كردن اوقات فراغت ندارد، مي تواند جايگاهي به مراتب مهمتر داشته باشد. در آن ايام هنگام برگزاري جام شهيد آرانپور به ندرت جواني – ولو دانش آموزي بسيار درسخوان- وجود داشت كه در ورزشگاه نباشد. متاثر از آن فضاي حاكم بر ورزشگاه در گوشه گوشه دشت هاي مجاور منازل مسكوني شهر دهها زمين خاكي فوتبال – البته غير رسمي – وجود داشت كه پذيراي صدها نفر نوجوان و جوان و ميان سال در ساعت ها و روز هاي تعطيلي مدارس و ادارات بود. من و دهها نفر مثل من نمي توانستند فكرش را بكنند كه يك صبح جمعه اي در زمين خاكي فوتبال نباشند. متاسفانه حالا نمي توان يك مورد از آن مكان ها را يافت. جوانان افسرده و درمانده از صبح تا شام در خيابان ها علاف هستند و بطالت و سبكسري بر اوقات و وجودشان سايه افكنده است.

بدون شك در ايجاد اين وضعيت عوامل متعددي دخيل هستند من فقط و فقط به يك عامل اشاره مي كنم و آن ناديده گرفتن و منكوب كردن افرادي است كه عامل ايجاد آن شور و شعف وصف ناشدني بودند. متاسفانه بنا به دلايلي نوع نگاه به فوتباليست ها در آن ايام و تا مدت ها بعد از آن درست نبود و بسيار بدبينانه و سرشار از سوء تفاهم بود. تعداد زيادي از چهر هاي ورزشي از طرف نيرو هاي امنيتي به شدت تحت فشار بودند و بسيار اذيت شدند. همان ايام يكي از نيرو هاي امنيتي برايمان تعريف مي كرد كه فلاني را   – كه از شاخص ترين بازيكنان فوتبال بود – بدون اين كه دليل موجهي داشته باشيم، گرفتيم و شب او را به تنگ تكاب برده و تنها رها كرديم و برگشتيم.

من ادعا نمي كنم كه هيچ بازيكني مسئله و مشكل خاصي نداشت ولي اعتقادم اين است كه آنها همه چهره هاي شايسته اي براي انتقال آن تجربيات گرانسنگ از نسل خودشان به نسل هاي بعد بودند. آنها مي توانستند هم چنان بي ادعا و بي منت زمينه را براي پر كردن شايسته اوقات فراغت فراهم كنند و همچنان بازار جذاب و كم هزينه فوتبال را پر رونق نگه دارند تا درد هاي اجتماع اين همه عود نكند و چركين نگردد.

به هر حال نسل ما خاطراتي بسيار خوش از آن دوران پر تلاطم دارد و لازم است اداي ديني بكند نسبت به همه كساني كه در آن شرايط طاقت فرسا لحظات خوشي را به ما هديه مي دادند. پس لازم است از ته دل فرياد بزنيم: هيبت الله دوهنده ، برادران سخن سنج ، برادران آروانه ، برادران بهره مند ، برادران عزيزي ، برادران پورآزادي ، برادران باقر زاده ، برادران آرانپور ، آموس ها ، كيو (كيومرث دوستكام)  و دهها عزيز ديگر هنوز از صميم قلب دوستتان داريم.

***

ما امروز همچنان در همان مدارس هستيم ولي اين بار در نقش معلم و نه دانش آموز. پس لازم است اين خاطرات شيرين و رويايي را به دانش آموزان خود انتقال دهيم تا از گذشت روزگار پند گيرند.

حال در همين نوشته پريشان و در غياب دانش آموزان خود اعتراف مي كنم كه : ما دانش آموزان قديم نسبت به دانش آموزان جديد از نظر علمي خيلي هم تفاوت نداريم و احتمالا اين نكته كه خيلي از مطالب شيمي براي من آن موقع بديهي بودند درست نيست. در واقع چون حالا معلم شيمي هستم فكر مي كنم اين مطالب را از همان دوران تحصيل به همين صورت مي دانستم. شاهدم اين است كه حالا از زيست شناسي يا از زمين شناسي چيز خاصي در ذهن ندارم. ما در واقع هنوز تعلق خاطر فراوان نسبت به دوراني داريم كه اين مطالب را پشت ميز در دبيرستان بهشتي - تنها دبيرستان پسرانه آن سالها- مي آموختيم. دبيرستان بهشتي حدود ۳۰ متر با ورزشگاه شهر فاصله داشت و درهاي آنها مقابل هم باز مي شد. از يكي خارج وارد ديگري مي شدي.

بدرود روزهاي پرشكوه



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 1 نظر

  • 1 مهدی رضائی 1404/2/13 14:32:0

    سلطان بلامنازع فوتبال دهه شصت دهدشت قلندر سخن سنج بود. بازیکنی کهخ همه چی تمام بود و اوازه اش خیلی در شهر و استان و حتی استانهای همجوار پیچید. خدایش بیامرزد و رحمت کنئد که دل خیلی ها را با بازی های خوبش و گل های زیبایی که می زد شاد کرد. روحش شاد

    پاسخ
سایر اخبار
برگزدیدها