به اعماق برگرد «شیوا»

و شیوا از جهانِ بی روشنِ مرگ نوشت. از جهان زیرین جامعه، از مغاک های مهیب اش. از حفره های زن ستیزانه اش. و نوشتن برای او فرحناک نبود، دردسری بزرگ بود که لوگوس بر دوشش نهاده بود.

به اعماق برگرد «شیوا»

افتونیوز|  امراله نصرالهی*

قابله ی خودش بود در زادن و باززادن زبان و نوشتن از پیرامون تهوع آور خویش. 

عاشق - معشوق همزمان خود بود. تو را به یاد اسطوره‌ی اُرفه - اریدیس می انداخت. به اعماق و به مردگانِ در قعرِ خاک، آنجا که اریدیس معشوقه ی اُرفه به جهانِ تاریکِ مردگان پیوسته است. و شیوا به جهان مردگان پیوسته بود. چون اریدیس و با اریدیس بود. قرار بود برگردد چونان اُرفه با اریدیسِ زیبا در زهدانِ بارورش و دیگر به پشت سر نگاهی نیفکند وگر نه جهان روشنان را از دست خواهد داد و باز به اعماق سیهِ زمین بازخواهد گشت.

و بازگشت به تاریکی، از همانجا که آمده بود. گویی این روشنان جهان را نمی خواست، اتفاقاً نوشتن تنها چند صباحِ بودن اش بود در عدمِ این جهان. و جهان زیرین اگر چه خدایی عبوس چون هادس داشت، اما مسحور بانگ گلوی ارفه بود و حیران حنجره اش.

و باز شیوا هادس بود و ارفه بود و اریدیس. و چقدر عبوس بودن به او می آمد و چقدر عاشق بودن و معشوق بودن. اُرفه و اُریدیس بودن. چه سه گانه ای. در نهاد هر سه عشق نقصان می آفرید. حق با هگل بود که چرا تراژدی بی خصلت هامارتیا از والایی و اخلاق فرو می افتاد. و انگار عشق همان نقص تراژیک آدمی است. نقص هادس و اُرفه و اریدیس. نقصی که بودن اش در شیوا عمل نوشتن را در او بر می کشید. و من بی گمانم به هستومندی انسان در ساحت نقص تراژیک این عشق.

و شیوا از جهانِ بی روشنِ مرگ نوشت. از جهان زیرین جامعه، از مغاک های مهیب اش. از حفره های زن ستیزانه اش. و نوشتن برای او فرحناک نبود، دردسری بزرگ بود که لوگوس بر دوشش نهاده بود. و لوگوس، کلمه بود و عشق بود که می باید برمی کشیدش از جهان زیرین. از چنگ هادس، خدایِ عبوسِ و از چنگ تاریکنای وجود نحیف خود. چون «خوف» داستانش خوفناکِ تبعیدشدگی خویش شد. و یک زن هر چقدر روحی روئینه داشته باشد باز جایی هست که بی نا و نای بیفتد و با تمام سیاست نوشتارش سقوط کند در مرز ویرانی. و شیوا ویرانه بود در برابر ساختارهای مسلط جنسیت انگار پیرامونش. و نوشتن هم نجاتش نبخشید. اُرفه ی وجودش می دانست که از جهان زیرین سفر کردن و به دنیای زندگان باز آمدن ناممکن خواهد بود و بسا به عمدا چشمانش را به پشت سر می چرخاند، به اریدیس و به مغاک عدم شاید عشق آنجا چراغی برفروخته باشد. شیوا خود می گفت می نویسم تا شنیده شوم. و در این شنیدن، زیستن با دیگری و حس عشق با دیگری و تجربه ی آزادی با دیگری نهفته بود. و گداخت جان و تن اش در شنیدن و شنیده شدن. در نوشتن و نوشته شدن، در عاشق شدن و معشوق شدن، و نیافت و قلم را به سویه های مرگ راند و رفت، تا به جهان زیرین بی بازگشت، همنشین سه گانه های اسطوره ی اُرفه، اریدیس و آن خدای عبوس، هادس. می دانم در آن تاریکی روان رو به روشناتر است.

شیوا ارسطویی در کنار عشایر. خرداد ۹۱ یاسوج

دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ماه ۱۴۰۴

T.me/adabiatvispard

*منبع: کانال ویسپرد (کوته‌نوشت‌های ادبی امراله نصرالهی)

(این متن را با صدای نویسنده از فایل زیر بشنوید یا دانلود کنید)



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها