یادداشتی از هجیر تشکری؛


دیده‌بان

«هدایت‌الله دیدبان» رسالت سبز و سرفرازانه‌ی خود را بدواً با تقدیمِ جوانی و بعداً پیشکش جانش به جنگل و جلگه به پایان برد. مرگی سرخ در راهی سبز. او هوای زمین را داشت و حالا آسمانی شد.

دیده‌بان

  “هجیر تشکری” در یادداشتی نوشت:

بر قلّه ایستادم.
آغوش باز کردم.
تن را به باد صبح،
جان را به آفتاب سپردم.
روح ِ یگانگی
با مهر، با سپهر،
با سنگ، با نسیم،
با آب، با گیاه،
در تار و پود من جریان یافت!
موجی لطیف، بافته از جوهر ِ جهان،
تا عمقِ هفت پرده‌ی تن را ز هم شکافت.
«من» را ز تن ربود!
«ما» ماند،     
راه یافته در جاودانگی!
     
و سلام بر «زاگرس» خسته‌‌جانِ شکسته‌دل! 
گفته‌اند هر کسی آن‌گونه می‌میرد که زندگی می‌کند. و درست گفته‌اند. او صلیبش را بر پشت داشت و جانش را بر دوش می‌کشید. وینک، بسا آرزو که خاک شدست! زیست‌بوم ایران باز هم غم‌زده و غصه‌دار شد. خزان‌ با گندم‌زاران گرمسیر گرم گرفت و خائیز در خرداد پاییز شد. پدر پرندگان و ناجی درندگان طعمه‌ی طعم و تیر زهرآگین آدمی و طمع و درندگی همنوع خود شد. و هم‌تبار؛ و هم‌زبان؛ و هم‌ولایتی! صفیر گلوله بر درّه طنین افکند. جنگل در خون نشست. کمرِ کوه شکست. «گشت غمناک دل و جان عقاب؛ کبک، در دامن خاری آویخت؛ مار پیچید و به سوراخ گریخت؛ آهو استاد و نگه کرد و رمید؛ دشت را خط غباری بکشید؛ لیک صیاد سر دیگر داشت!» آمده بود تا خون دیده‌بان دشت را در طشت بریزد! به شکار انسان آمده بود. نه هر آدمی‌زاده از دَد به است! صد رحمت به مور و مار! به آن افعی که او در طبیعت رهایش کرد. که دد ز آدمی‌زاده‌ی بد به است! 
کوه‌مردی که جانش برای جنگل می‌سوخت و قلبش برای قلّه‌ها می‌تپید و دستش مرهم آهوها بود و پایش به پای بلوط‌ها می‌رفت، و چشمش گلها را می‌پایید، دیوانه‌وار گلوله‌باران شد. دردا و دریغا که در این بازی خونین، او گل کاشت، امّا گلوله برداشت! 
در سپهر فرهنگی و بستر تاریخی ما، این گونه میراندن، شرم‌آور و ننگین است. و رسوایی و روسیاهی‌ست. گفت آخر از خدا شرمی بدار! شاید امثال این مرگ، تأمل در «تئودیسه» را فرایادمان ‌آورد. 
«هدایت‌الله دیدبان» رسالت سبز و سرفرازانه‌ی خود را بدواً با تقدیمِ جوانی و بعداً پیشکش جانش به جنگل و جلگه به پایان برد. مرگی سرخ در راهی سبز. او هوای زمین را داشت و حالا آسمانی شد. آسمان نیز هوای او را دارد؛ که اگر نداشت چنین سخاوتمندانه جان شیدا و‌ روح آب‌گونش را در آغوش نمی‌کشید. 
او غمخوار و غمگسار طبیعت بود. با اذان باد بیدار می‌شد. با لالایی باران می‌خوابید. با «جَفت» موهایش را رنگ می‌کرد. «با کوه حرف می‌زد.» با درخت سخن می‌گفت. در دشت می‌گشت. با کبک می‌رقصید. از قفس بیزار بود. بال در بال «دال» داشت. از پرواز عقاب جان می‌گرفت. با پر پرندگان می‌نوشت؛ و «از بوی میخک‌های باران‌ خورده سرمست» می‌شد. او با طبیعت که مادر آدمی‌ست، اینهمانی داشت. آری، او تیماردار مادری رنجور بود. و حالا فرزندان طبیعت، بچّه‌آهوهای سیه‌چشم و کفتران شاد و‌ جغدهای شنگ خائیز یتیم و غمین شده‌اند. 
خوشا مردن، خوشا از عاشقی مردن. بلاشک او روزگاری عاشق بوده‌ست. که در دشت، خرگوش خواب داشت و خواب خرگوش به خواب یار می‌مانست. و در کوه، آهو ناز داشت و خال آهو به خال یار می‌مانست. و در باغ، قمری تاب داشت و چرخ قمری به چرخ یار می‌مانست. و در قلّه عقاب «چال» داشت و چنگ عقاب به چنگ یار می‌‌ماند هنوز! و مگر می‌توان عاشق نبود امّا این همه عشق به زیستگاه خود و رستنگاه گُل داشت؟! 
باری، اروپایی‌ها اخیراً (از سال ۲۰۰۴) اماکنی به نام «کافه‌های مرگ» تأسیس کرده‌اند! این ایده را نخستین بار جامعه‌شناس و انسان‌شناس سوئیسی «برنارد کرتاز»  مطرح کرد. «کافۀ مرگ محلی است که افراد در آن گرد هم می‌آیند…و دربارۀ مرگ صحبت می‌کنند.»
(سوگ: بهایی که برای عشق می‌پردازیم، سوِند برینکمن، ترجمه‌ی علی کریمی، ترجمان علوم انسانی، ص ۳۵)
حالا که زندگی در زاگرس به تعویق افتاده و داس مرگ به دست ماست، بیایید زیر بلوط‌های خائیز «کپر مرگ» بزنیم و بر دید‌ه‌بانانِ ستم‌دیده و رنج‌کشیده و مقتول زاگرس و «البرز» زار زار بگرییم. شاید این سوگ اندکی از اندوه و داغ ما بکاهد. «اگر قرار باشد فلسفه تسلایی به ارمغان بیاورد، چنین تسلایی نه در کشتنِ سوگ، بلکه در این است که یاد بگیریم به طریقی شایسته و بایسته سوگواری کنیم.» (زندگی دشوار است: کی‌رن سیتا، ترجمه‌ی حامد قدیری، ترجمان علوم انسانی، ص ۸۸)
جای خالی‌ «دیدبان» تا همیشه در زاگرس خالی خواهد ماند. جایش سرسبز. «دنیس رایلی» شاعر به هنگام مرگِ ناگهانی پسرش از آشفتگی‌های موقت سوگ نوشته بود: «من او را نه یک مُرده، بلکه صرفاً یک «رفته» حساب می‌کنم.» (پیشین، ص ۹۲)
او به وصل رسیده بود و حالا به قتل صرفاً رهید! او نه مُرده، که تنها، رفته است. خون بر خاک ریخته‌ی او «گویاترین حماسه‌ی پیروزی» گُل است. بر گور او بلوطی بکارید تا پرندگان هر صبح بر مزارش جیک‌ جیک کنند و او جان ‌جان بگوید و روحش شاد و آزاد و تازه‌تر شود.
 



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها