یادداشت
گفتگو و گزارش

تهمینه( قسمت سی وهشتم)

چَشمَلِش دوربینی ان، دوربین قوسِن دُر بگو شی نیکِنُم، تا جَر بِخوسه

تهمینه( قسمت سی وهشتم)

داستان بلند تهمینه از قسمت اول تا ۳۷ در این رسانه انتشار یافت.

نویسنده این داستان غلامعباس موسوی نژاد است و بزودی در قالب کتاب رمان منتشر خواهد  شد.

اَفتونیوز به دلیل استقبال سال‌های اخیر مخاطبان از این داستان در این رسانه، آن را از سر گرفته و از  قسمت ۳۸ تا انتهای داستان را پیوسته در آینده   منتشر خواهد شد.

داستان تهمینه پارت  ۳۸  به شرح زیر تقدیم می شود:

گُل بس، نپخته و بددهن بود ولی دلش مث آیینه صاف بود. دعا ونفرینش فوری اثر می کرد.

میرعلیرضا، اصلا گل بسو آدم حساب نمی کرد.

یه روز خاله تهمینه با ملایمت ومهربونی سرصحبتو باگل بس بازکرد وگفت: از قدیم گفتن : مادرو ببین!، دخترو بگیر.۱ دخترای خوبی داری ولی اونقدر بدخُلقی می کنی که کمتر جوونی رغبت داره سمت خونه‌ات بیاد.

میرعلیرضابا خنده گفت: خدا همه چی به گل بس داده غیرعقل!

گُل بس کلی بدو بیراه گفت و از خونه رفت بیرون.

خاله تهمینه به میرعلیرضا گفت: میخواستم یه حرفی بزنم ویه راه خیری را باز کنم، ولی نذاشتی.

میرعلیرضا گفت: بی بی تهمینه!، خدا گل بسو مثل جانورا آفریده. منم برای رضای خدا واز ترس نفریناش تحملش می کنم. بیشتروقتا باخودم این بیتو واگویه می کنم:

اون خدای بَدبهراکن، بَد دا وبهرم

ایسو تا صب قیومت، موباش وقهرم۲

(oon khodãy bad bahr ãkon bad dãd bahrom

iso tã sohb ghyomat mo bãsh va ghahrom)

خاله تهمینه با آرومی بهش گفت میرعلیرضا!، الحمدلله عاقله مردی، اون چیزی که پای تو می دونه، سَرِما نمی دونه!. این حرف کفر وگناهه!.۳

میرعلیرضا قلیون وَرشوvarshow) ۴)را کنار گذاشت وگفت: بچه بودم که پدرو مادرم مردن. پدرگل بس، بهم پناه داد و حمایتم کرد. وقتی با هم بازی می کردیم، همیشه از خدا می خواستم که طالع من وگل بس را کنار هم ننویسه. اما میرمنصور دایی گل بس، بهم گفت: علیرضا!!، فقط یه نفرمی تونه گل بسو تحمل کنه واون یه نفر تویی. منم به حرمت نون ونمکی ومحبتی که بهم کردن، مجبورم جورشو بکشم وگرنه خدا می دونه به خاطر تحمل گل بس، نباید توی اون دنیا هیچ عذابی ببینم.

خاله تهمینه گفت: بَدِخُه گفتن، شکم خُه دِردنه(bade kho goftan  shekam kho derdaneh) ۵

نباید از زن وبچه ات بدگویی کنی!، مخصوصا پیش دخترات!.

شیربرنجی که براش آوردم، گذاشتم جلوش. هنوز قاشق اولشو نخورده بود که محمود از راه رسید. خاله با خنده گفت:  محمود مگه مِلته نهان سرتش؟(meleta nehãn sare tash)۶

محمود هم گفت: از بس غذاهای خاله بیگم خوشمزه است، بوی شیربرنجش تا چند خونه اونطرفتر می اومد وگرنه من آدم متویی(metoo)۷ نیستم.

خاله با مهربونی گفت: شوخی کردم توهم مث بچه‌می، باهم بخوریم تابرکت داشته باشه. از قدیم گفتن: بَهر کمتر، کَکابیشتر۸.

نمی دونم اگه خاله نبود، زندگی منو وبقیه‌ی فامیل چطور بود؟ ما مثل گوسفندای میرعلیرضا که زیر درخت کُنارِپشت خونه جمع می شدن، زیر سایه خاله تهمینه می نشستیم واز حرفاش لذت می بردیم. خصوصا آرامشی که در نگاهش و حرف زدنشو حتی راه رفتنش بود، مارو آروم می کرد. انگار هیچ عجله ای نداشت.

میرعلیرضا، قیلونو ورداشت که صدای لیکه(likah)۹ بلندی توجه همه مونو جلب کرد. خاله گفت: خیربو(khair boo)۱۰

محمود از جا کنده شد و دوید. بعد از چند دقیقه برگشت وگفت: توی زمین تریاک کال(teryãk kãl)۱۱ میرعلنقی دعوا شده. میرحبیب اله و میر بَردو(bardoo)۱۲به خاطر طَلا(talã)۱۳ دعوا کردن. این یکی سنگو با پاش هُل می داد سمت زمین اون واونم سنگو هل می داد اینطرف.

میرحبیب اله می گفت: میربردو نماز میخونه ادعای مسلمونی داره، اما سنگِ طلا را با پاش هل میده توی زمین مردم.

میرعلیرضا، کمی جابجا شد وگفت: پل صراط توی اون دنیا نیست، توی همین دنیاست. توی همین دنیا اگر ذره ای پاتو کج گذاشتی، می ری جهنم وگرنه توی اون دنیا که یوم حسابه۱۴ وآدم نمی تونه کاری انجام بده!. آدمی مث مرغ حریصه. میگن مرغ هم پرنده بود ومث همه‌ی پرنده ها توی بهشت پرواز می کرد وازین شاخه به اون شاخه می پرید. شیطون حرصو به هر جانوری داد، نپذیرفت. زدش به دونه‌ی‌گندم و دادش به مرغ. مرغ ورش داشت وخوردش. از اون روزبه بعد مرغ حریص شد و دایم نوک می زنه و دونه می خوره. وقتی دونه زیاد خورد وشکمش سنگین شد، دیگه نتونست پرواز کنه. می بینی مرغای خودمون سیراتی(sirãti) ۱۵ندارن؟!شیطون لعنتی، همین بلا را سرآدم هم آورد وگندمو بهش داد. از وقتی گندمو خورد دیگه اون آدم قبلی نشد. گندم گیاه بهشت نبود. شیطون گندمو آورد توی بهشت وباعث شد آدمو از بهشت بیرون کنن. همه دانه ها یه دل دارن، جز گندم که دو دل داره. هرکی بخوره شک میاد توی دلش!.۱۶

ملکی اومد وگفت: بچه داره گریه می کنه!.

- تَهتَه(tahta) ۱۷روتکون بده تا بخوابه!.

- تکونش دادم ولی بازم گریه کرد.

پاشدمو رفتم. از بس حرفای میرعلیرضا شیرین بود، دلم نمی خواست جایی برم که ازش دور باشم. وقتی تهته‌ی بچه را باز کردم متوجه شدم که ملکی بند تهته را محکم بسته و بچه تقلا کرده و نَی‌ی کَرسی(karsi) ۱۸دراومده بود و ادراربچه رفته بود زیرپشتش.

بچه را باز کردمو بوفت(booft)۱۹را انداختم روی دیوار تا خشک بشه. ملکی آب آورد وکمر وپاهای بچه را شستم که عرق سوز نشه.

کنیز از درخونه اومد تو و گفت: خاله!! نوناریکن(noonãrikon)۲۰ می خوام برای خرزو(khorzoo)۲۱ اشنفی. نوناریکنو بهش دادمو گفتم بهش بگو دوتا بَلبَل(balbal) ۲۲برام بفرسته‌!.

چشمای کنیز۲۳(kaniz) از بس درشت بود توی صورتش جا نمی شد. خاله تهمینه هروقت کنیزو می دید، می گفت:

چَشمَلِش دوربینی ان، دوربین قوسِن

دُر بگو شی نیکِنُم، تا جَر بِخوسه۲۴.

مرغا وبزغاله ها را گرفتمو وسایلو جمع وجور کردم که کنیز از در اومد داخلو دوتا بلبل کَلَخُنگی(kalakhongi) برام آورد. یه چایی درست کردمو بابلبل خوردم. شام اون شبو هم خدا رسونده بود.

سید، با میرناصر، میرحاتم، میر خلف، میر اسدالله و میرجانعلی رابطه‌ی برادرانه ای داشت اما، خیلی احساس غریبی می کرد. دوست نداشت توی تلیون بمونه. انگار مرغی که توی لونه‌ی دیگری خوابیده باشه، دایما به بهانه های مختلف از تلیون دور می شد. منم غریب بودمو و بی پناه. هروقت دلتنگ فامیلام می شدم به خونه‌ی دایی حاتم و دایی حسین می رفتم. اما هیشکی برای زن، مرد خونه نمیشه. وقتی سید از خونه می رفت دایم هراسون بودم. ساختمونای قدیمی، نمورو تیره وتار بودن ومارهای عجیب وغریب از توشون بیرون می اومد.

زمستون باهر سختی و مرارتی بود تموم شد. وقتی بهار از راه می اومد، هرکسی رختخواباشو روی کره(kareh) پهن می کرد تا رطوبتش از بین بره...

پانوشت ها:

---------‐-

۱- مادرو ببین دختروبگیر: یعنی به رفتادر مادر نگاه کن ودخترش را انتخاب کن. خیلی از رفتارهای دخترها شبیه مادرشان هست.

۲- او خدای بدبهراکن,بد داوبهرم ایسوتاصب قیومت،موباش وقهرم: خدایی که کارش تقسیم قسمت ورزق هست برای من خوب قسمت نکرده واز حالا تا هنگامیکه قیامت برپا شود با  او قهرم.( اعتراض به تقدیر)

۳- اون چیزی که پای تو میدونه،سرمانمیدونه: از نظر دانایی ودرک آنچه پای تو می داند سر ما نمی داند. یعنی ما خیلی پایین تر از شما وشما فهمیده تر وبالاتر از ما هستی ومانباید تو را نصیحت کنیم.

۴- قلیون وَرشو:  مخزن آب قلیان را با ورشو می ساختند.ورشو [وَ شَ / شُ] (اِ) فلزي سفيد به رنگ سيم. فلز مرکبي را گويند نقره مانند که در شهر ورشو از آن ظروف و اواني ميسازند. (ناظم الاطباء). آلياژي از نيکل ۲۰% و روي ۳۵% و مس ۴۵% که به خوبي ذوب و به آساني قالب گيري ميشود، از اين جهت ساختن اسبابهاي مختلف از آن آسان است و چون سفيدرنگ و محکم و فسادناپذير است از آن جهت ساختن قاشق و چنگال و مقاومتهاي الکتريکي استفاده ميکنند. (فرهنگ فارسي معين).

۵- بدِخُه گفتن،شکم خُه دِردنه: بدگویی از خود، مانند پاره کردن شکم خویش وآسیب رساندن به خود است ونباید کسی به خودش آسیب برساند واز خانواده‌ی خود بدگویی کند.

۶- مگه مِلته نهان سرتش:

اشاره به

افسانه‌ی کره‌ی سیاه در فرهنگ مردم منطقه

* افسانه کره سیاه*

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. درسرزمینی دور، حاکمی زندگی می کرد که زنی بسیار زیرک وزیبا داشت. بعد از مدتی، زن حاکم پسری بدنیا آورد، ولی از قضای روزگار، سَرِزا رفت(حین زایمان فوت شد.)

پادشاه هم، بعد از وفات همسرش، بازن جوانی ازدواج می کند.

فرزندحاکم، هرروز بزرگتر وبزرگتر می شد. فردی که زیبایی وزیرکی را از مادر وهوش وکیاست را از پدرش به ارث برده بود. زن حاکم،  هرروز از زیبایی و زکاوت پسرحاکم ذوق زده می شد. بالاخره،  زن‌ِحاکم، عاشق وشیفته او می شود. اما نمی تواند علاقه‌اش را بیان کند.

بعد از مدتها علاقه وبی تابی، روزی در خلوت، علاقه اش را با پسرحاکم که مَل محمد(mal mohamad) نام داشت، درمیان می گذارد. مَل محمد قاطعانه پاسخ منفی می دهد ومی گوید:  توجای مادر منی!، من در دامن شما بزرگ شدم وآنجا را ترک می کند...

درطویله‌ی حاکم، مادیان سیاه وتنهایی بود که به هیچ کس سواری نمی داد وبا هیچ قاطری همراه نمی شد.

هربار که هنگام جفت گیری اش فرا می رسید، دور از چشم همه به صحرا می رفت و مدتها در آنجا بود. هنگام زایمان هم به کنار دریا می رفت و کُرّه‌اش را درآب دریا می انداخت تا خوراک ماهیی شود که قبلا اورا نجات داده بود.( به روایتی کنار چاهی می رفت و...)

وقتی مَل محمد بزرگ شد، با اسب سیاه دوست شد وتصمیم گرفت که از او سواری بگیرد. اسب سیاه به او گفت: تو طاقت سوار شدن بر من را نداری!. مَل محمد پرسید چرا؟ گفت: من باسرعتی زیاد حرکت می کنم وتوخواهی افتاد.

مَل محمد، براسب سیاه سوارشد و توانست از او سواری بگیر.. هنگام بهار، اسب سیاه آبستن شد. مَل محمد به اسب گفت: می خواهم از نسل تو اسبی داشته باشم.

- تو از عهده‌ی نگهداری او برنمی آیی!.

- چرا؟!

- چون باید تا هنگام بزرگ شدنش به او شیر وشکر بدهی!.

- ولی من کرّه‌ات را بزرگ می کنم!

هنگامیکه اسب سیاه برای انداختن کره‌اش‌به کنار دریا( به روایتی چاه) رفت. پسرپادشاه با همکاری دوستانش توانست کره را از آب بگیرد.

مَل محمد، با زحمت بسیار کرّه‌ی اسب را بزرگ کرد و خیلی باهم دوست بودند.

زن پادشاه که از عشق مَل محمد بی تاب شده بود، دست به دامن یکی از پیرزن های شهر می شود. پیرزن می گوید: شوهرم ماری دو سر دارد که گوش به فرمانش هست. امشب می فرستمش تا جانش را بگیرد. کرّه‌ی سیاه به مَل محمد میگوید که امشب به اصطبل بیا و رختخوابت را برپشت من بیانداز ودر اتاقت نخواب!! مَل محمد هم می پذیرد.

شب هنگام، مار دوسر به سراغ مَل محمد می رود واسب با ضربات سُم، اورا از پا در می آورد. پس از اینکه مار به خانه‌اش بر نمی گردد، پیرزن به خانه حاکم می رود و شیون وزاری راه می اندازد. زن پادشاه با چند سکه‌ی طلا اورا روانه‌ی خانه‌اش می کند.

زن حاکم از پا نمی نشیند ودوباره سراغ پیرزن دیگری می رود که به حیله گری وچاره جویی معروف بود ورازش را با او درمیان می گذارد ومی گوید اگر مَل محمد را از میان برداری، پاداش خوبی در انتظار توست.

پیرزن میگوید: درخانه، ماری هفت سر داریم که گوش به فرمان ماست و چون فرزندی از ما اطاعت میکند. امشب مار را خواهم فرستاد تا او را از بین ببرد.

کره‌ی سیاه، دوباره به مَل محمد می گوید: امشب رختخوابت را بر پشت من بگذار و در اتاقت نخواب. مَل محمد هم مطابق گفته‌ی اسب سیاه عمل می کند وبرپشت اسب می خوابد.

شب هنگام که مار هفت سر به سراغ مَل محمد می رود، اسب سیاه سر اولش را با سُم می کوبد. مار هفت سر می گوید:

سر، سر من نبود!

اسب سیاه می گوید:

سُم هم، سم من نبود!.

دوباره به همین ترتیب، سرهای بعدی مار تلاش می کنند واسب سیاه، تمام آنها را با لگدش از بین می برد وجسد بیجان مار را به بیرون طویله پرت می کند. فردا صبح که مار به منزل بر نمی گردد، صاحبش ادعای خسارت می کند وبه زن حاکم می گوید این مار مانند فرزندی تمام کار منزلم را انجام می داد و به ما کمک می کرد. زن حاکم هم با مقداری طلا وجواهرات اورا راضی می کند واز او می خواهد که رازش را بر ملا نکند.

زن پادشاه که متوجه شد سودی ندارد، دوباره با کمک گرفتن از دیگری به این فکر افتاد که اظهار بیماری کند و باحکیم هماهنگ می کند که بگوید علاج ودرمانش، گوشت اسب سیاه است. از اینرو مقداری نان خشک به کمرش بست و کنار حاکم دراز کشید و صدای خرد شدن نان خشک، پادشاه را ترساند. زن حاکم گفت: از شدت کمر درد نمی تواند حرکت کند. پادشاه هم تصمیم گرفت اسب سیاه را بکشد.

وقتی بیماری همسر پادشاه و کشتن اسب سیاه را با مَل محمد در میان گذاشتند. مَل محمد قبول نکرد ولی پدرش آنقدر اصرار وخواهش کرد تا قبول کرد ولی گفت: باید قبل از این کار با اسبم به قبرستان بروم و مزار مادرم را زیارت کنم وبعد برگردم تا اسبم را بکشید.

حاکم هم با لشکریانش، محوطه‌ی قبرستان را محاصره کرد وبه افرادش گفت: اسب از روی سر هرکسی پرید وفرار کرد، خونش را می ریزم.

مَل محمد بعد از زیارت قبر مادرش با اسب از روی سر پادشاه پرید وفرار کرد. هنگام دور شدن هم به پدرش گفت:

من را می خواهی یا همسرت را؟

پادشاه گفت: همسرم را...

مَل محمد با سرعت از آنجا دور شد. رفت ورفت ورفت تا به شهری بزرگ رسید. وسایل همراهش را در گوشه ای پنهان کرد تا به صورت ناشناس به شهر برود. وقتی می خواست با اسب سیاه خداحافظی کند، اسب سیاه به او گفت:

مقداری از موهای یالم را قیچی کن و در کیسه ای پیش خودت نگهداری کن تا هروقت به کمکم نیاز داشتی، یکی از موهای یالم را در آتش بیانداز!، من خودم را خواهم رساند.

مَل محمد، بعد از خداحافظی با اسب، پیش چوپانی رفت و گوسفندی را به عوض سکه ای گرفت و پوستش را کَند و از چوپان خواهش کرد که موهای سرش را کوتاه کند و با مالیدن مقداری خاکستر به سرو صورتش، خودش را زشت و بی مقدار جلوه داد و به نزد حاکم شهر رفت وگفت: اسمم کَچَلَک(kachalak) هست. می توانم از اسب ها محافظت کنم وبه آنها غذا بدهم.

حاکم هم پذیرفت که در عوض جای خواب وغذا، کچلک از اسبها نگهداری کند.

مَل محمد، بصورت ناشناس به اسم کَچَلَک در اصطبل کار می کرد و کسی از رازش اطلاعی نداشت.

روزی کچلک اسبها را به صحرا می برد، آتشی روشن می کند و تار مویی از اسب سیاه را در آتش می گذارد. پس از مدتی اسب سیاه از راه می رسد. کچلک لباسهایش را از تن در می آورد و حمام می کند ولباس زیبا میپوشد وبراسب سوار می شود ومی رود.

دختران حاکم که به تفریح رفته بودند از آنجا می گذرند. کوچکترین دخترحاکم که در صحرا مشغول بازی بود، کچلک را در لباس جدید می بیند و به او علاقه مند می شود ورازش را متوجه می شود.

وقتی تابستان از راه رسید، دختران چند خربزه‌ی رسیده از جالیز چیدند و برای پدرشان فرستادند.

حاکم متوجه شد که دخترانش به سن بلوغ رسیدند وهنگام عروسی آنها فرارسیده است.

به همین دلیل دستور داد تمام جوانان ازدواج نکرده‌ی شهر در قصرش حاضر شوند وبه دست هردختری یک عدد نارنج داد تا هرجوانی را انتخاب کردند، نارنجی به طرف جوان پرت کنند.

همه‌ی دختران شوهر مورد علاقه‌ی خود را پیدا کردند ونارنجشان را به سمت آنان پرتاب کردند. دختر کوچک پادشاه از پرتاب نارنج خود به سمت جوانان، خود داری کرد. مدتها گذشت تا اینکه همه‌ی جوانان شهر را حاضر کردند ولی دختر کوچک حاکم، هیچکدام را نپسندیدند. روزی زن حاکم گفت: تنها کسی که در این شهر زن ندارد وبه قصر آورده نشده، کچلک است.

حاکم دستور داد که کچلک را احضار کنند. وقتی کچلک از جلو حاکم ودخترش گذشت، دختر حاکم نارنجش را به سمت کچلک پرتاب کرد. حاکم با دستپاچگی گفت: نارنج از دست دخترم افتاد. ولی دختر حاکم گفت پدر جان! انتخاب من چکَلَک هست.

هرچه حاکم وهمسرش تلاش کردند که دختر را منصرف کنند، نتوانستند.

حاکم وهمسرش آنقدر برای انتخاب دخترشان ناراحت شدند وگریه کردند که هردو نابینا شدند.

مدتی گذشت و کشور همسایه با سپاهی فراوان به شهرشان حمله کردند. همه‌ی دامادهای حاکم به جنگ دشمن رفتند، اما شکست خورده وناکام برگشتند. کچلک به گوشه‌ای رفت و آتشی روشن کرد و مویی را در آتش انداخت. اسب سیاه ظاهر شد. کچلک، لباس رزم پوشید وبراسب سیاه نشست و لشکر دشمن را تار ومار کرد.

دختران حاکم هرکدام می گفتند که آنکه خودش با شمشیر می کشد واسبش با دندان سردشمن را می کًنَد، شوهر من است. دختر کوچک پادشاه گفت: او شوهر من است، شوهران شما همه شکست خوردند. بقیه‌ی دختران پادشاه، دختر کوچک را احمق خوانده وتحقیر کردند و هل داده واز پشت بام به زمین انداختند.

دختر کوچک دستش شکست وگریه کنان به کلبه‌ی کچلک رفت که در گوشه‌ی حیاط بود.

کچلک وقتی سپاه دشمن را شکست داد، به سمت خانه اش آمد. ولی متوجه شد همسرش زخمی با دستی شکسته به سمتش می آید. کچلک دست همسرش را بست وبه اتاقش رفت.

حکیمی از شهری دور آمد وگفت: برای درمان چشمانِ حاکم وهمسرش،  تنها راه گوشت گوزن کوههای شمال است.

دختران حاکم ومردم، دامادهای حاکم را مجبور کردند تا به کوه های شمال بروند وگوزن شکار کنند. همه دامادها به راه افتادند و به کچلک گفتند که الاغی همراه بیاور تا وقتی که ما شکار کردیم تو شکارها را با خودت بیاوری!.

آنها هرچه تلاش کردند نتوانستند گوزنی شکار کنند. کَچلک آتشی روشن کرد و تار مویی از اسب سیاه در آتش انداخت.

اسب سیاه حاضر شد. کچلک به کمک سرعت زیاد اسب و چابکی خودش در چشم به هم زدنی، چند گوزن شکار کرد وبرگشت.

وقتی هفت داماد حاکم برگشتند، متوجه شدند که کچلک چند گوزن را شکار کرده وبرپشت الاغها گذاشته است.

آنها از کچلک خواهش کردند که آبرویشان را پیش حاکم ومردم شهر بخرد وگوشت گوزن را به آنها بدهد. کچلک گفت به شرط اینکه روی کمرتان مُهرغلامی بزنم، قبول می کنم.

آنها هم فکر می کردند کسی حرف کچلک را قبول نمی کند. به همین دلیل گفتند که تو گوشت ها را به نام ما برای مردم وحاکم ببر ودر عوض هرشرطی داری قبول می کنیم.

کچلک مُهرغلامی را به پشت هفت داماد حاکم زد و گوشت گوزنها را به آنها داد.

وقتی گوشت ها را پخته وآماده کردند وبه حاکم وهمسرش دادند، هیچ اتفاقی نیافتاد.

کچلک که سر گوزنها را برید و در خورجین گذاشته بود به خانه آمد و به کمک همسرش، کله پاچه گوزنها را پخت وآماده کرد.

صبح روز بعد مقداری کله پاچه در ظرفی ریخت وبه همسرش داد تا برای پدر ومادرش ببرد.

وقتی دختر کوچک حاکم به قصر رفت تا مقداری کله پاچه به پدر ومادرش بدهد، هیچ کسی از او استقبال نکرد. او کله پاچه را پیش مادرش برد وگفت مادر!، کچلک برای شما کله پاچه آماده کرده است. مادرش گفت: گم شو!!، من وپدرت از غصه‌ی ازدواج تو کور شدیم ودختر را هل داد. ظرف از دست دختر افتاد ومقداری از آبِ ظرف به چشم وصورت مادرش پاشیده شد. ناگهان یک چشمش بینا شد. او متوجه اشتباهش شد ودست دخترش را گرفت وگفت: چه عطر وبویی دارد غذای شما ومقداری از آنرا خورد ومقداری هم به پادشاه داد وهردو کاملا بینا شدند.

حاکم وهمسرش از دختر کوچکشان دلجویی کردند و گفتند برو وشوهرت را به اینجا بیار.

او رفت وکچلک را پیش پدر ومادرش آورد. کچلک همه‌ی ماجرا ورازش را برای آنان تعریف کرد وگفت: من پسر پادشاهی بودم و لشکر دشمن را من شکست دادم وگوزنها را من شکار کردم وهنگام کشتنشان گفتم: طعم به کله پاچه، طعم به کله پاچه و به همین دلیل گوشت گوزنها، هیچ طعم وخاصیتی نداشتند و بقیه‌ی دامادهایت مهرغلامی من را به کمر دارند و...

اسب سیاه از راه رسید و کچلک لباسهای زیبا پوشید و به حاکم گفت که میخواهم جشن بگیرم و پدرم را از شهر خودمان دعوت کنم. حاکم هم با خوشحالی پذیرفت وپدر مَل محمد را دعوت کردند و جشن بسیار باشکوهی گرفتند. وقتی پدر مَل محمد آمد، معلوم شد که آن همسرِ بدجنسش فوت شده وپادشاه با همسری مهربان وفهمیده ازدواج کرده است. از آنروز به بعد هرکسی که سریع در مکانی حاضر می شود، می گویند مگه مویت را آتش زدند که اینقدر سریع آمدی...نقل از بی بی گلاب شریعتی از شهرسوق.

۷- متویی: حرص برای دریافت غذا، طفیلی و به قول امروزی ها چترباز. در بعضی مناطق کلمه‌ی لُنگ (long)هم بکار می رود. کسیکه برای پرکردن شکم به همه جا سرک می کشد.

۸- بهر کمتر،ککای بیشتر: سهمیه‌ی کمتر وبرادر بیشتر.

۹- لیکه: صدای جیغ بلند زنان

۱۰- خیربو: فعل دعایی خیرباشد. به خیر بگذرد.

۱۱- زمین تریاک کال: زمینی که تا قبل از ممنوعیت کشت خشخاش، خشخاش در آن کشت می شد وبه این نام معروف بود.

۱۲- میر بردو: میر مخفف امیر، بَرد یعنی سنگ. گاهی افراد در مسیر کوچک، روی تخته سنگی، در نقطه ای خاصی به دنیا می آمدند واسمشان منسوب به منطقه تولد بود. مانند رهزاد،کهزاد و... گاهی هم اسم سنگ، بلوط، کبوتر و... می گذاشتند که آل به آن طمع نکند وزنده بماند.

۱۳- طلا: طلایه، مرز، حدود بین زمین ها

۱۴- یوم حسابه: روز جزا وپاداش وعقاب

۱۵- سیراتی: سیرمونی، سیراتی نداره یعنی سیرشدن در کارش نیست.

۱۶- هرکی بخوره شک میاد تو دلش: چون دانه گندم با خطی از وسط به دو قسمت تقسیم می شود، آنرا دو دل یا مشکوک می نامند.

۱۷- تهته: گهواره، تغییر یافته تخت. تخت خوابی که بتوان آنرا تکان داد.

۱۸- کَرسی: کرسی ظرفی مانند لیوان بزرگ از جنس روی که لبه داشت و به عنوان ظرف توالت کودکان در کف گهواره تعبیه می شد. معمولا یک نی که با موم(شمع) لبه‌های تیزش را می پوشاندند در لابلای پای کودکان قرار داده می شد تا ادرار آنها را به داخل ظرف هدایت کند.

۱۹- بوفت: نوعی تشک که داخل آن با گیاه مورد(مورت: گیاهی همیشه سبز با برگ های خوش بو وگلهای سفید) پر می شد. غیر از سبکی، حشره ها در آن فعالیتی نداشتند. برای جلوگیری از بوی نامطبوع ادرار و عرق کودکان، با استفاده از این گیاه معطر گهواره را خوشبو می کردند.

۲۰- نوناریکن: سیخی پهن که با آن نان را بر می گرداندند تا هردو طرفش پخته شود. درواقع نون واری کن یا نان زیرو رو کن.

۲۱- خُرزو: خاله زاده، بچه‌ی خاله

۲۲- بلبل: نانی که از دو چانه خمیر یا دو مشت خمیر درست می شد. نرم تر از سایر نانها با اضافه کردن کنجد یا کلخنگ.

۲۳- کنیز: کُلفت، نوکر زنانه

۲۴-چشملش دوربینی ان ،دوربین قوسن

دُر بگو شی نیکنم، تا جر بخوسه: چشماش مانند دوربین هستند دوربین های قوسی شکل. ای دختر بگو ازدواج نمی کنم تا دعوا تمام بشود. جواب قاطع بده تا جنگ تمام شود...

۲۵- بَلبل کَلخُنگی: بلبلی که حاوی کلخنگ( بنه کوهی) باشد. شبیه نان کنجدی های امروزی.

۲۶- کَرَه: سنگ چین، دیوار سنگ چینی شده، سنگهایی که هدفمند روی هم چیده شده اند.

نویسنده: سید غلامعباس موسوی نژاد



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها