یادداشت
گفتگو و گزارش

تهمینه (قسمت سی و نهم)

چند روز که موندیم، تازه متوجه شدم که آب آوردن از چاه دلاورچقدر سخته و برای شست وشوی بچه ها چقدر اذیت می شم. بعضی روزا توشلوغی وهل دادنا، زنا می افتادن توی چاه.

تهمینه (قسمت سی و نهم)

نویسنده: سیدغلامعباس موسوی نژاد

رختخوابامو روی سنگ های کنار خونه پهن کردم تا بوی نم وکهنگی از توشون بیرون بره.

دلم می خواست پول داشتم و دوتا دست۱(dast) رختخواب دیگه می خریدم. لحاف بچه ها از چند قسمت سوراخ و وصله شده بود.

گرمای بهار خستگی و سرما را از بدنمون بیرون کرد و لحافا را گرم ونرم کرد.

حدودچهل وپنج روز از بهار که گذشت، همه باید به سمت سردسیر حرکت می کردیم. وسایلو آماده کردیمو وراه افتادیم.

از تلیون که دور می شدیم، معمولاً خلق وخوی سید، بهتر می شد. خاله تهمینه می گفت: سید اهل سفررفتنه، وقتی تلیون می مونه انگار از یه چیزی دلگیره.

غلامعباس بغل خاله بود. به خاطراینکه خیالم راحت باشه واگه بچه ها خوابشون ببره نیوفتن تهمینه ومُلکی را گذاشتم توی شله۲(shalah) روی الاغ سبز۳(sabz)

جبارو هم توی گهواره به پشتم بسته بودم و دوتا کیسه هم توی دستام بود. بندِ گهواره اذیتم می کرد، اما چاره ای نداشتم.

تمام وسایل زندگیمون، روی سه تا اُلاغ ویه قاطر بود و یه مقدار ظرف هم روی اسب که میرعلی نقی سوارش بود.

تارسیدیم سرپاریو، شونه هام زخم شد. بچه‌ام، بدون گهواره خوابش نمی برد. توی سرپاریو، سید که شونه هامو دید، اشک از چشمش سرازیر شد. وقتی حال سیدو دیدم، بند دلم پاره شد. تاحالا اینجوری ندیده بودمش.

شب یه مقدار حنا و نمک مخلوط کردمو وبه شونه‌ام زدم. دردش زیاد بود اما زخمو زودخشک کرد و تسکینم داد.

سید بچه را بغل کرد و گهواره را روی گاو بستیمو راه افتادیم. دیگه خبری از درد شونه و زخم نبود. وقتی رسیدیم آب حیات، متوجه شدم سید خسته شده. بعداز استراحت ونماز، یه کم ترید شیر درست کردمو با هم خوردیم. جبارو به پشت سید بستمو راه افتادیم. اینجوری دیگه دستش خسته نمی شدکه خدای نکرده بچه‌ام بیوفته.

از آب حیات راه افتادیم، چهارراه، کَن کَنَک، سادات، دَمه، بعدش رسیدیم جوش.

وقتی رسیدیم خیلی هوا سرد بود. دو سه روز که موندیم، پوست صورت ولب بچه ها خشک شد وترک برداشت. چند شب پشت سرهم کَره بهشون مالیدم وصبح با آب گرم شستم تا خوب شدن. توی اون هوایِ سرد که مث تیغ دستو زخم می کرد، سید با آب چشمه غسل می کرد. بدنش مث شیر گاو سفید وبدون لک بود. وقتی از چشمه بیرون می اومد، اونقدرسردش می شدکه بدنش کبود می شد.

نزدیکای غروب، بنده‌ی خدایی با امامه‌ی سیاه و قدی بلند، سوار بر الاغی به خونه مون اومد. خورجینو از اسب پیاده کرد واسبشو کنار اسب سید بَست. بچه ها می خواستن به وسایلش دست بزنن که با تشر گفت: توی قوطی مارهست!، دست نزنین!.

چای درست کردم. یه استکان ریخت و از توی جیبش شیرینی سفید رنگی به تهمینه وملکی داد.

خاله تهمینه بامشک آبی از راه رسید وبامرد غریبه به گرمی احوالپرسی کرد. پرسیدم خاله این آقا کیه؟ چه چشمای عجیبی داره!... خاله به آرومی گفت: میرشامو(mir shāmoo)، از سادات امامزاده علی است. آدم عجیبی است وکسی از کارش سردرنمیاره. چای دوم را نخورده بود که صدای اذان سید بلند شد. سید، باحزن اذون میگفت. مث اینکه می خواست گریه کنه. میرشامو، بلند شد ووضوگرفت ونمازخوند.

نماز سید که تموم شد، منم نماز خوندم. قابلمه‌ی بزرگو روی آتیش گذاشتم ویه پیاز بزرگ خرد کردمو ویه کم کَره ویه کم ادویه توش ریختم. وقتی پیازکمی تفت خورد، یه قدح دوغ بهش اضافه کردمو شروع کردم به هم زدن. اگه یه لحظه ولش می کردم دوغ می برید.۴

وقتی چندتا قُل زد، از روی آتیش ورش داشتمو ویه کم نمک بهش اضافه کردم. سید ومیرشامو توی قدح تلیت کردند ومن وخاله توی قابلمه. بچه ها همه از کله جوش۵(  kaleh joosh)خوششون اومد.

سید از میرشامو سوالاتی پرسید و اونم جوابای عجیب وگنگی می داد. حس خوبی بهش نداشتم.

تا وقتی جوش بودیم، رفت وآمد به خونه‌مون زیاد بود و دوستان سید معمولا بهش سرمی زدند. چهل وپنج روز از تابستون گذشت وهوا کم کم بوی پاییز گرفت.

میرعلی پناه، به عنوان ریش سفید، اعلام کرد که وسایلو جمع کنیم وراهی گرمسیر بشیم.

چند روز با تاخیر راه افتادیم وحدود ده روز توی مسیر بودیم. یه شب کنار شیخ مَمو۶(shaikh mamoo) اطراق کردیم. میرچراغو زنبور قرمزدرشتی نیش زد وتمام بدنش ورم کرد ونزدیک بود همونجا بمیره. اگر تلاش خاله تهمینه نبود، شاید همون شب می مرد. خاله با یه چاقو، جای نیش زنبورو زخم کرد ویه خروس کشت و پوستشو با برنجاسف آغشته کرد وروی زخم گذاشت. فردای اون روز وقتی پوست مرغو به بقیه نشون می داد، پوست کاملا زرد شده بود. می گفت این زنبور روی جسد حیوون مرده ای نشسته وآلوده شده وگرنه نباید اینقدرمیرچراغ اذیت می شد.

نزدیکای صبح، هنوز وسایلو روی اُلاغا نذاشته بودیم که درد زایمون اومد سراغ  مِشکی و گُلی . مِشکی، یه دختربه دنیا آورد وگلی هم یه پسر.

دختر مشکی، مث پنجه‌ی آفتاب بودو اسمشو گذاشتن زیبا. پسرگلی هم دست کمی از اون نداشتو اسمشو گذاشتن علی.

تولدپسر، حال میرچراغو خوب کرد. ولی تا مدتها زهر توی بدنش بود و رنگش پریده بود. از شیخ ممو تا تلیون، میرچراغ روی الاغ بسته بود. بالاخره با هر سختیی که بود، رسیدم چشمه‌ی مروارید.

هوای اطراف چشمه ی مروارید، دست کمی از سردسیر نداشت. هوای دلپذیر، خنکی و نزدیکی به آب چشمه از همه چی بهتر بود. فقط برای آب تنی، مجبور بودیم چند دقیقه سمت شرق راه بریم.

حدود بیست روز هم اونجا موندیم. بعد از اون وسایلو جمع کردیمو سمت تلیون راه افتادیم. چندقدمی که حرکت کردیم، سید افسار اسبو به سمت دهدشت پیچوند. صداش زدم سید!، سید!، کدوم وری می ری؟ گفت می رم سمت دهدشت. گفتم چرا دهدشت؟ خونه زندگیمون اینجاست، کجابریم؟ یه نگاه تلخی بهم انداخت وهمون مسیرو ادامه داد. وظیفه ام بود از شوهرم اطاعت کنم، حتی اگه سمت بصره می رفت.

خاله تهمینه به سید نزدیک شد وگفت: اقلاً یه صحبتی با من می کردی!. سید با خنده گفت: غیر ازعلی نقی، توی هفت آسمون یه ستاره نداری. می دونم دلت می خواد به داد مردم برسی وزخم مردمو ببندی، ولی توی دهدشت هم آدم مریض پیدا میشه.

خاله هم لبخندی زدو چیزی نگفت. نزدیکای صلاة۷(salāt) ظهررسیدیم دهدشت.

کنار امامزاده معصوم، وسایلمون را زمین گذاشتیم. خاله تهمینه گفت: بالاخره میرعلی نقی به مُراد دلش رسید.

هفت امام زاده۸ توی دهدشته ومی تونه هرروز توی یکیش نماز بخونه. نسیم خنکی می وزیدوخاروخاشاک سبک رو به سمت شرق تکون می داد.

قبل از هر کاری، سید رفت سمت امام زاده. بعد از نماز اومدو وسایلو بردیم توی اتاقکی که مش قنبر برامون مهیا کرده بود. مش قنبر دوماد ما سادات تلیونی بود. مث اینکه قبل از رسیدن ما، به همسایه ها سفارشمونو کرده بود.

یکی دوتا همسایه اومدن و کمک کردن تاوسایلو مرتب کنیم. یه اتاق بزرگی کنار خونه بود که الاغا واسبا را توش جا دادیم.

زنِ سید قربون برامون گوجه ی پخته آورد وبا نون وپیاز خوردیم. بعد از چندسال دوباره احساس تنهایی اومد سراغم. داشتم گریه می کردم که دستای گوشت آلود ونرم خاله تهمینه روی شونه ام سنگینی کرد. به آرومی گفت،: خودمم دلگیرم، اما تنها پناهمون میرعلنقیه. چاره ای نداریم. لابد از فامیلاش دلگیره که دوست نداره بره تلیون. یه بار بهم گفت: وقتی جولکی۹(jolaki )بودم، میرمحمدزکی(mohamad zaki) با اصرار وپافشاری آوردم تلیون. می گفت: تاحالا هزار بار نفرینش کردم که مجبورم کرد برگردم. آدمی از غریبه دلگیر نمیشه اگه آزار ببینه، اما از فامیل آزار دیدن آدمو مایوس می کنه. می گفت: اگه اونجا می موندم، زمین آبی داشتمو بدون رنج وعذاب، کارمو انجام می دادم. اما اینجا، کمتر روزی بدون دعوا با خالق میگذره وآدم فرصت نمی کنه یه لقمه ی غذا بدون ناسزا ونفرین بخوره یا دو رکعت نمازخدا رو بخونه!!

چند روز که موندیم، تازه متوجه شدم که آب آوردن از چاه دلاور۱۰(delãvar) چقدر سخته و برای شست وشوی بچه ها چقدر اذیت می شم. بعضی روزا توشلوغی وهل دادنا، زنا می افتادن توی چاه.

به سختی تونستیم یه دیوار کوچولو توی اتاق درست کنیم که خاله تهمینه وبچه ها  پیش ما نباشن.

وقتی حسین ومحمود از آغاجاری اومدن، مشکلمون چند برابر شد. بچه ها هم نق می زدن و اظهار خستگی می کردن. البته وقتی باباشون خونه نبود.

کمی اونطرف تر، خونه‌ی حمزه بود وکنارش هم غلامرضا. مث اینکه خیلی وقت بود سیو می شناختن. کا غلامرضا آدم بسیار نرم وگره داری بود. کمرش خمیده و دندوناش ریخته بود. بسیار ملایم حرف می زد وبسیار ملایم تر راه می رفت. اما ملاحمزه مرتب وشسته رفته بود.

یه روز عصر، دوتا سرباز ویه جناب سروان اومدن خونه وسیدو با بی احترامی وکشون کشون بردن. بعد از چند وقت، سربازا با همون سروان برگشتن خونه و با بی احترامی تمام وسایلمون را به هم ریختن. حتی طویله و مقداری کاه که گوشه‌ی اون بودوبا دقت جست وجو کردن ولی خدا را شکر، دست خالی و سرافکنده برگشتن. غروب سید اومد خونه، تمام بدنش زخمی وخونی بود. بچه ها هراسون وگریون دورش حلقه زدن. حسین خیلی افسوس می خورد که تفنگ نداریم ولی محمود فقط گریه می کرد. سید به آرومی باهاشون صحبت کرد وگفت: نگران نباشین... رفتم از خونه‌ی ملاحمزه یه مقدار آب آوردمو زخماشو شستم. دلم ریش ریش می شد که بدن سفیدشو اونجور زخمی می دیدم. هزاران بار باعث وبانی این گرفتاری را لعنت ونفرین کردم. اما انگار روزگار، همدست ظالما بود و هیچ کدوم، طوریشون نشد که نشد.

ردِشلاق مث یه جوی خون از شونه تا کمرسید، کشیده شده بود.

ظاهراً کسی بهشون گزارش داده بود که سید، فشنگ می فروشه. هرچقدر کتکش زدن به روشون نیاورد وحرفی نزد. چون اهل دروغ گفتن نبود. اگه حرف می زد، مجبور بود راستشو بگه.

مُلاحمزه، خیلی ناراحت بود وقسم خورده بود که اگر متوجه بشه که کدوم شیرناپاک خورده ای گزارش داده، حتما با تفنگ می کشدش.

دوسه روز از اون ماجرا گذشت که کا غلومرضا از در خونه اومدتو، سید با ناراحتی بهش گفت: اگه تو خونم نیومده بودی، با همین دستای خودم خفه ات می کردم. کاغلومرضا هم کلی گریه کرد وبه خودش ناسزا گفت که من اهل این حرفا نیستم و هرکسی چیزی گفته دروغه و چند ناسزا به خودش وپدر ومادرش گفت. سید بهش گفت: بلند شو وبرو!! دیگه نمی خوام ببینمت.

کاغلامرضا شده بود مث سگی که پای صاحبشو گاز گرفته. شرمگین وخجالت زده رفت. از رفتار سید تعجب کردم. بهش گفتم می دونستی که این نامرد گزارشتو داده؟ گفت: آره، یه سرباز همونجا بهم گفت که یه نفر سبیلو که خمیده راه میره گزارشتو داده.

گفتم چرا نگفتی؟ گفت: مگه چقدر باید تنبیه می شد؟! اینقدر که به خودش وپدرومادرش ناسزا گفت و تنشونو توی گور لرزوند کافیه.

بهش گفتم مواظب باش! ملاحمزه متوجه نشه وگرنه خون به پا می کنه!. با خنده گفت: شیر پاک خورده، سادگی نکن! ملاحمزه کنار بالش حرف میزنه. از بالش که دور بشه، همه چی یادش میره.

همون شب، ملاحمزه شسته و مرتب اومد خونه. می ترسیدم بچه ها صحبتی بکنن و شستش خبردار بشه وخونی ریخته بشه.

وقتی ملاحمزه چای خورد، محمود ازش پرسید، ملاحمزه میدونی کی گزارش بابامو داده؟ ملاحمزه با عصبانیت رنگش تغییر کرد وگفت: کی اینکارو کرده؟ من که گفتم می کشمش. محمود گفت: کاغلامرضا. ملاحمزه کمی جابجا شد وگفت:  از اول هم فکر می کردم کار این نامرد باشه. حالا می بینین تا آخر همین ماه، یه گلوله حرومش می کنم. سید باخنده گفت: بذار برات گلوله بیارم بعد کارشو بساز. ملا حمزه با جدیت و عصبانیت گفت: تا آخر همین ماه خبر مرگش توی دهدشت می پیچه.

چندروز از اون ماجرا که گذشت، ملاحمزه با ملایمت ونگاهی به این طرف و اون طرف اومد خونه. می ترسیدم کاغلامرضا را کشته باشه وبخواد این خبرو به سید بگه. باکمی مقدمه چینی گفت: می خوام برم خونه کاغلامرضا. سید با اشاره به من گفت: از نظر من هیچ اشکالی نداره. ملاحمزه،کمی جابجا شد وگفت: می خوام دخترشو برای

جعفر پسربزرگم خواستگاری کنم.

سیدگفت: مبارکتون باشه.

ملاحمزه گفت: اگر شما تشریف نیارین، نمی رم!.

سید گفت: به جدم تا جانی توی بدنم باشه، خونه ی این نامرد نمی رم. ملاحمزه بلند شد و گفت: امشب کدخدابرونیه۱۱(kad khoda beron) ولی فرداشب عروسیه. میام دنبالتون، باید تشریف بیارین!. بعدش با لحن نصحت کنانه ای گفت:  کینه بدل نگیر! کینه توزی خوب نیست!!!.

------------------------

پانوشت ها:

۱- دست: دسته، آنچه یکبار با دست قابل حمل باشد، شامل یک زیراندار ویک روانداز ویک بالش که درپارچه ای بصورت چهارگوش بسته می شوند. واحدشمارش رختخواب، گاهی درکبابی ها نیز برای پرس غذا بکار می رود یک دست کوبیده و...

۲-شله: نوعی وسیله که بصورت دوکیسه متصل بهم که دربشان به سمت بالا باز می شود. مانند خورجین های موتورها ولی بزرگ به اندازه ای که روی الاغ انداخته می شوند وهرطرف ظرفیتی بالغ بر یک کیسه دارند.

۳-سبز: سفید مایل به آبی که اصطلاحا در فرهنگ بومی منقطه سبز نامیده میشود.( این اصلاح فقط در مورد الاغ بکار می رود.)

۴-می برید: دلمه شدن یا لخته شدن دوغ وشیر وازدست دادن یکپارچگی شیر را بریدن شیر می نامند. اگرشیر ترش شود، هنگام گرم شدن آب آن جداشده وبقیه آن بصورت لخته یا دلمه می شود. هنگام جوشاندن دوغ درصورت به هم نزدن آن دوغ قوام ویکنواختی خود را از دست می دهد واصطلاحا می برٌد یا بریده می شود.

۵- کله جوش: دوغ گرم که با پیازداغ و ادویه خوشمزه شده وبه اصطلاح نوعی مستی ونشاط برای خورنده‌ی آن فراهم می کند. وضعیت تغذیه آنقدر ضعیف بود که دوغ گرم پیازداغ خورده نوعی غذای اعیانی واشرافی حساب می شد.

۶-شیخ ممو: شیخ محمود که به ممو معروف است. بقعه این امام زاده در ده کیلومتر شهرسرفاریاب از توابع شهرستان کهگیلویه واقع شده است. مشایخ ممویی، در شهر دهدشت، روستای سرچارمه، روستای چنگلوا و شهرستان چرام و... پراکنده هستند.

۷- صلاهٓ: نماز(عربی)

۸- شهر دهدشت به شهر هفت گنبد یا هفت امام زاده نیز شهرت دارد. اسامی امام زاده هایی که بقعه‌ی متبرکشان در شهردهدشت واقع است.

۱- امام زاده جابر

۲- امام زاده عصمت(پنجه خل)

۳- امام زاده آقامیر یا آقاامیر

۴- امام زاده سلطان مهدی

۵- امام زاده سه تنون(سه تنان)

۶- امام زاده پیرغازی

۷- امام زاده ابراهیم

دربین محلی های قدیم، گاهی به هفت امام زاده‌ی دهدشت قسم یاد می شد.

۹- جولکی: روستایی بزرگ در نزدیکی پالایشگاه بیدبلند از توابع شهرستان بهبهان واقع در خوزستان

۱۰- دلاور: چاهی بزرگ که در جنوب غربی دهدشت واقع شده وقبلا تنها منبع تامین آب در این شهر بود.

۱۱- کدخدا برونی: مراسمی که قبل از ازدواج دونفر ریش سفیدان وکدخدایان طایفه گردهم می آیند و نرخ مهریه، شیربهاء و شرایط عروسی را تعیین می کنند یا اصطلاحا می برند ومی دوزند. آنچه کدخداها بریدند وصاحبان عروسی از آن تبعیت می کنند...

 

+قسمت سی و هشتم (کلیک کنید)

 

(جهت مشاهده قسمت‌های قبلی داستان تهمینه در بخش جستجو سایت، قسمت مورد نظر را سرچ کنید)



نظرات پس از تایید انتشار خواهند یافت
کاربر گرامی نظراتی که حاوی ناساز، افترا و هر گونه بی حرمتی باشند منتشر نخواهند شد.

ارسال نظر




نظرات ارسالی 0 نظر

شما اولین نظر دهنده باشید!

سایر اخبار
برگزدیدها